در جنگ ایران و عراق، قسمت اعظم خسارات جنگ متوجه مناطق کردنشین و اورامینشین غرب بود. گروهکهای تروریستی کومله و دمکرات و منافقین در دفاع از بعثیون میگفتند: «صدامحسین به ما وابسته است. ما باعث شدهایم که 20000 شاید هم 200000 سرباز ایرانی در جبهه، کمتر علیه صدام وارد جنگ بشوند؛ چون آن سربازها در کردستان مستقر شدهاند، عملاً توان نظام جمهوری اسلامی پایین آمده است.»
کارنامه این وطنفروشان و مزدوران سازمانهای جاسوسی آمریکا و غرب، به اندازهای سیاه و ننگین است که با ورق زدن هر برگ از آن، لکه ننگ تازهای برای مردمان شهید پرور و انقلابی مناطق کردنشین ایران اسلامی، آشکار میشود و بیشتر بر خشم آگاهانه آنان میافزاید.
شهید سیدرضا موسوی در خانوادهای مستضعف و مذهبی در گرگان متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. از کودکی قرآن را در مکتب آموخت. در همان سنین کودکی پدرش را از دست داد و در کنار برادرش سرپرستی خانواده را به عهده گرفت. از همان زمان کار میکرد. هجده سالگی به دلیل سرپرستی از خانواده از سربازی معاف شد. او در سال 1352 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج چهار فرزند است. او برای به ثمر نشاندن انقلاب هر چه در توان داشت، از جمله حضور در راهپیمایی و تبلیغات مردمی، انجام میداد. با آغاز جنگ برای حضور در جبهه دوره آموزشیش را گذراند و عازم جبهه شد که چندی نگذشت در سال 1363 در بانه توسط گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید سیدرضا موسوی:
«خانوادههایمان از قدیم باهم آشنا بودند. پدرم برای ازدواج ما روی مسئله اخلاق بسیار حساس بود و به مادیت توجه نداشت. میگفت: من دخترم را به غیر از سادات نمیدهم. به همینخاطر رضا را به عنوان دامادش پذیرفت، زیرا رضا سید بود. او بسیار با ایمان بود و نماز اول وقتش ترک نمیشد. اوایل زندگی رضا درکورهپزی کار میکرد. زندگی سختی را شروع کردیم. یک خانه کوچک خریدیم که تمام پولش را قرض کرده بودیم. برای پرداخت قرض خانه مجبور بودیم هر دو کار کنیم. من هم در کوره آجرپزی کنار او کار میکردم. مدتی از زندگی مشترکمان گذشت و من باردار شدم. دکتر تاکید کرده بود که نباید کار سنگین انجام دهم. آنجا را ترک کردیم و به پشنهاد برادرم به طور حرفهای قالیبافی را شروع کردیم. چند تا دستگاه قالیبافی گرفتیم و یک کارگاه کوچک راه انداختیم. سختی زیادی کشیدیم؛ اما با این وجود نمیگذاشتم کسی از شرایط زندگیمان چیزی بفهمد. کمی وضع و شرایطمان بهتر شد. تراکتور خرید و دامداری میکرد. اوضاع زندگیمان روی روال افتاده بود. بسیار مردمدار و مهربان بود. روزهای جمعه مردهای روستا را جمع میکرد و با هم دعای کمیل و دعای ندبه میخواندند. سوادش در حد خواندن و نوشتن بود. در مراسمات شبیهخوانی عاشورا و تاسوعا همیشه در نقش علیاکبر بود.
شبها معمولا مطالعه میکرد. یادم است، زمانی که کتاب طفلان مسلم را میخواند، اشکهایش سرازیر میشد. تا نماز صبح بیدار میماند، نمازش را میخواند، سپس کمی میخوابید تا صبح سر کار برود. برود. مشغله زیادی داشت، هم کشاورزی میکرد هم استاد فرش بود. بیست تا شاگرد داشت.
خیلی فعال بود. با چهار نفر دیگر از دوستانش رابط بسیج بودند. افرادی را از روستاهای دیگر میآوردند و آموزش میدادند. زمانی که وضعیت قرمز اعلام میشد، در خانهها را میزدند تا افراد خانه پناه بگیرند.
خرجی خانواده را تامین میکرد؛ به همین دلیل یک سال برای کار به اصفهان رفت و سال بعد در آمل کار میکرد. در همان زمان فرزند اولم به دنیا آمد؛ ولی زمانی که پسرم یک ماه و نیمه بود، رضا او را دید. مدتی از زندگیمان نگذشته بود که جنگ شروع شد. چون سربازی نرفته بود برای حضور در جبهه باید دوره آموزشی میدید. دوره آموزشی را در بجنورد گذراند. وقتی از آموزشی برگشت، خیلی تغییر کرده بود. مدام کمکهای مالی به جبهه میکردیم. زمانی که میخواست به جبهه برود، مادرش میگفت: «تو خدمتت را به جبهه کردهای، نرو! بچههایت کوچکاند، گناه دارند به این زودی یتیم شوند.» رضا درجوابش گفت: «مگر میشود نرفت! امامحسین میتوانست بیعت کند؛ ولی بیعت نکرد و تا پای جان ایستاد. مگر میشود نماز نخواند و تنها کار خیر کرد!؟ باید بروم. دینی به گردنم است که باید از گردنم رد کنم.»
رضا خواب دیده بود که پدرش در خواب به او میگوید: «یک کاروانی برایت جور کردهام که به کربلا بروی.» او هم گفته بود: «انشالله برای کشتن صدام میرویم عراق بعد با دست پر به پابوس آقا میرویم.»
زمانی که میخواست خداحافظی بکند، آنقدر در تب و تاب بود که طاقت نمیآورد یک جا بایستد، هم تحمل دل کندن نداشت و هم شوق رفتن داشت.
شهادت
بچههایم کمی سرما خورده بودند. رفتم از مادرم کمی شیر بگیرم، دختر کوچکم را روی کولم بسته بودم، به حیاط که رسیدم(حیاط منزل ما با برادر شوهرم یکی بود) برادرشوهرم صدای رادیو را بلند کرده بود و اخبار ساعت2 پخش شد و در همان ابتدا نام شهدای کردستان را اعلام کرد. اولین شهید را سیدرضا موسوی اعلام کرد. من همانطور روی پله نشستم و با دو دست بر سرم زدم.
سال 1363 همان بار اول که به جبهه رفت، در روز چهلوهفتم به همراه همرزمانش با مینیبوس در مسیر رفتن به منطقه دیواندره بودند که در کمین کومله قرار میگیرند و همسرم همانجا به شهادت رسید.
سرکردگان قاتل همسرم باید جوابگوی من و فرزندانم باشند.حامیان تروریسم و تروریسم پروران لباس مبدل حقوقبشر به تن کردهاند»