شهيد مفتح يكي از مظاهر فرهنگي بود كه اسلام را در مرحله عمل به فردها، زاويهها و خلوتها محدود نميكرد. اسلام را با همان شمول و همه جانبه بودنش در اعتقاد و عمل در معرفت و تحقيق ميفهميد و به دنبال آن تلاش ميكرد. از شهداي گرانقدر انقلاب چون مطهري، مفتح و بهشتي بايستي به عنوان شهداي ضديت با التقاط نام برد، چون اين عزيزان فضاي حوزه را به محافلي از دانشگاه و خصوصا به جمع دانشجويان منتقل كردند و لذا جريانهاي التقاطي نميتوانستند آنان را تحمل كنند.
مقام معظم رهبری حضرت آيتالله خامنهای
حدود ۴۰روز پس از تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط امت انقلابی، خط امریکایی ترور حذف آیتالله دکتر محمد مفتح، یکی از یاران موثر امام و امت را طراحی کرد. این طرح در ۲۷آذر۱۳۵۸ به دست گروهک التقاطی فرقان اجرا شد.
شرح واقعه ترور استاد شهید دکتر محمد مفتح
استاد شهید دکتر محمد مفتح یکی از اهداف تروریستی گروه فرقان بود. وی پیش از ترور چند بار به صورت تلفنی تهدید شده بود و سرانجام در ساعت 9 صبح ۲۷آذر۱۳۵۸ گروه فرقان در دانشکده الهیات و معارف اسلامی ایشان را به شهادت رساندند.
کمال یاسینی، محود کشانی، محمد نوری و حسن نوری از گروه تروریستی فرقان در این عملیات شرکت داشتند. ابتدا دکتر مفتح از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و لنگان لنگان خود را به داخل راهروی دانشکده رساند؛ اما هیچ کدام از دانشجویان و حاضران که تا آن روز با چنین صحنههایی از ترور روبهرو نشده بودند، عکسالعملی نشان ندادند و وحشتزده خود را از ترس پنهان کردند! کمال یاسینی مسئول ترور دکتر، خود را به راهروی دانشکده و بالای سر او رساند و با خونسردی تمام گلولهای به سر دکتر شلیک کرد!
پیکر بیجان شهید دکتر مفتح توسط دانشجویان به بیمارستان امیراعلم منتقل شد. شش گلوله به بدن ایشان اصابت کرده بود. گلولهای که به مغز ایشان شلیک شده بود، موجب شهادت وی گشت. استاد مفتح در ساعت 12ظهر به شهادت رسید. دو تن از پاسداران همراه ایشان، جواد بهشتی و اصغر همتی نیز در اثر حمله تروریستی اعضاء گروهک منحله فرقان به شهادت رسیدند .
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خانم بتول مفتح (فرزند شهید):
«از صفات و روحیات پدرم مهربانی، ملاطفت و حوصله ایشان بیشتر در خاطرم هست. پدرم بچهها را خیلی دوست داشت. با آن همه مشغله، کارهای مبارزاتی، تدریس، اداره امور مختلف و با توجه به این که تعداد بچهها هم کم نبود، در خانه واقعا وقت میگذاشت و به ما رسیدگی میکرد؛ حتی وقتی مریض میشدیم، داروهایمان را به ما میداد. گاهی که بچهها سرما میخوردند و حاضر نبودند غذا بخورند. پدر با شیوهای خاص، دارو و غذای ما را میداد. حوصله عجیبی داشت و با آن همه کار، برای ما وقت میگذاشت. مخصوصا با دخترها که به رابطه صمیمانه با پدر نیاز دارند، رابطه عمیقی داشت. من خودم الان در سنی هستم که دخترهایم بزرگ شدهاند و در آستانه ازدواجاند، میبینیم حرفهایی را که یک دختر به مادرش میگوید، ما چقدر راحت به آقاجان میگفتیم. مثلا موقعی که قرار بود خواستگاری بیاید، با من صحبت میکرد و توضیح میداد و وقتی نگرانی یا اعتراض مرا میدید با مهربانی میگفت: «نترس! فورا که تو را نمیبرند! بنشین. گوش بده. دقت کن، من هم هستم و دقت میکنم و مراقب هستم که اشتباهی پیش نیاید.» و به این ترتیب نگرانی و اضطرابی را که مانع از دیدن و قضاوت صحیح میشد، از بین میبرد. ایشان در همه مراحل از تحصیل و ازدواج گرفته تا مسائل دیگر، پیوسته به ما اعتماد به نفس میداد، در عین حال که بسیار مراقب ما بود، تصمیمگیری نهایی را به عهده خودمان میگذاشت.
در دوره تحصیل من، خانواده در قم بودند. در آن سالها، یعنی سال۱۳۴۶ درس خواندن دخترها چندان ساده نبود. مخصوصا اینکه پدرم روحانی بود و طبیعتا جامعه حساسیت بیشتری روی ایشان و خانوادهشان داشت. من فرزند اول خانواده بودم و باید سدشکن هم میبودم و پدرم در آن شرایط دشوار تنها شرطی که با من گذاشت، حفظ حجاب و رعایت آداب و شعائر اسلامی بود. میگفتند: «درست است که به دلیل این تصمیم در حوزه برای من مشکلاتی پیش میآید، ولی در صورتی که تو راه صحیحی را پیش بگیری و رفتار و اعمالت مطابق با موازین اسلامی باشد، من هر چیزی را تحمل می کنم، چون باید فرزندانم تا سطوح بالای تحصیلی پیش بروند.»
چون اصفهان بودم در جریان دقیق فعالیتهای پدرم نبودم و از جزئیات تهدیدهایی که میشدند اطلاع نداشتم؛اما بطور کلی فقط اخبارش به من میرسید و من پیوسته نگران سلامت آقاجان بودم و به خصوص بعد از شهادت آقای مطهری، میدانستم که آقاجان و عدهای دیگر در معرض خطر هستند؛ ولی خود آقاجان به شدت مقید بودند که این نگرانیها به افراد خانواده منتقل نشود و محیط خانه بسیار آرام باشد. یادم هست که به آقاجان برای حفاظت از خودشان کلت داده بودند. آقاجان کلت را بالای یخچال گذاشته بود. من گفتم: «آقاجان! کلت را به شما دادهاند که از خودتان مراقبت کنید! نه اینکه آن را بالای یخچال بگذارید!» گفت: «هر وقت کسی آمد که مرا بزند به او میگویم بایست بروم کلت را از بالای یخچال بیاورم...»
ایشان از نظر تهیه وسایل رفاهی برای خانواده، بسیار مقید بود؛ ولی ابدا تمایلی به تجملات نداشت و ما را هم منع میکرد. یادم هست که یک بار ایشان اصفهان تشریف آورد. من ایشان و خانواده شوهرم را دعوت کرده بودم و دو نوع غذا یعنی باقلاپلو و قورمه سبزی درست کرده بودم. آقاجان پرسید: «چرا دو جور غذا درست کردی؟» گفتم: «اسراف نکردهام، همان برنجی را که برای این تعداد لازم بود نصف کرده و به نصف آن شوید و باقلا زدهام. اضافه بر میزان نبوده.» ایشان گفت: «اصولا نفس این کار درست نیست و از سادهزیستی به دور است. سعی کن به این جور کارها عادت نکنی. هر چه سادهتر، راحتتر و با آرامش بیشتر.» ایشان به عنوان یک فرد متدین و مسلمان نهایت سعی خود را برای رفاه ما میکرد؛ ولی بسیار مقید بودند که دچار هیچ نوع تکلفی نشویم. هنگامی هم که میخواستیم ازدواج کنیم، ابدا دنبال تشریفات و مهریه و این صحبتها نبود و در نهایت سادگی و بیتکلفی مراسم برگزار میکردند. واقعا به سادهزیستی معتقد بودند و دائما به ما تأکید میکرد که زندگی خود را ساده، پر از نشاط و دور از تکلف نگهداریم. واقعا هیچ چیزی با سلامتی، سادگی، رضایت از آنچه داریم و شادمانی قابل مقایسه نیست و من این را به فرزندانم هم میگویم.
اگر بخواهم پدر را در یک جمله توصیف کنم ایشان هم پدر، هم معلم و هم دوست بود.»