شهید محمدعلی آقارجبی در ۲۸ مرداد ۱۳۲۶ در محلات به دنیا آمد و پس از چند سال به همراه خانواده به تهران عزیمت کردند و در یکی از خیابانهای میدان بروجردی سکنی گزیدند. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که وارد کادر ارتش شد. با آنکه در ارتش رژیم پهلوی مشغول به کار بود؛ اما همچنان پایبند به اعتقادات و آرمانهای انقلابیاش بود. در همین راستا همچون نیروی نفوذی به پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) در پادگانها و خروج اسناد از ارتش و ارسال آن به دست انقلابیون مبادرت میورزید.
با این حال بیش از این فضای ارتش رژیم ظالم پهلوی را نتوانست تاب تحمل بیاورد و پس از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر خروج از پادگانها، از ارتش فرار کرد و تا شکست کامل رژیم طاغوت و ظهور انقلاب اسلامی همچون دیگر مردم به صفوف مبارزه پیوست. بعد از شکوفا شدن انقلاب اسلامی دوباره به ارتش بازگشت؛ اما با کارشکنیهای بنی صدر پس از مدتی به دفتر نخست وزیری انتقال یافت. با شروع جنگ تحمیلی به مدت دو ماه به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت. در آن زمان با توجه به اینکه صدا و سیمای جمهوری اسلامی به نیرویی انقلابی همچون او نیاز مبرم داشت، شهید آقارجبی در جهت خدمت به انقلاب اسلامی به حراست صدا و سیما پیوست.
در تمام مدت حضور در حراست صدا و سیما بارها از طرف منافقین ضد خلق تهدید به مرگ شد؛ اما لحظهای قدمهایش سست نگردید. منافقین که تهدید را کارساز ندیدند، در ۱۴ مرداد ۱۳۶۱، به منزل مسکونیاش حمله ور شدند و در کمال بیرحمی وی را در مقابل دیدگان مادر، همسر و فرزندان به رگبار گلوله بسته و از معرکه گریختند.
گزارش دیدار این هفته تیم سرگذشتپژوهی بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با همسر این شهید بزرگوار در ادامه آمده است:
وقتی برای هماهنگی دیدار با همسر شهید تماس گرفته شد، با رویی باز درخواستمان را پذیرفت. همسر شهید به تازگی به خانهای کوچک نقل مکان کرده بود. پس از وارد شدن به منزل شهید و کمی صحبت در خصوص فعالیتهای بنیاد هابیلیان، گفتگو را شروع کردیم.
همسر شهید خاطرات زندگی مشترکشان را اینطور برایمان تعریف کرد:
«مادر و پدر همسرم با آنکه بین فرزند دختر و پسر به هیچ عنوان تفاوتی قائل نبودند و همیشه شاکر خدا بودند؛ اما آرزو داشتند فرزند پسری نیز داشته باشند. به همین منظور به درگاه خداوند نذر و نیاز کردند و خدا نیز بعد از ۷ فرزند دختر که در نزد خانواده بسیار محترم بودند، محمدعلی را به آنها هدیه داد.
پدر همسرم نجار و مادرش خانه دار بود. محمدعلی هم مانند من در محلات به دنیا آمد. خانواده آنها پس از چند سال به تهران آمدند.
محمدعلی که پسردایی من بود، در سن ۱۸ سالگی با خانوادهاش به خواستگاریام آمد. به حجاب خیلی حساس بود و شرطش برای ازدواج، رعایت حجاب بود. سال ۱۳۴۴ هنگام عقد، ایشان در محلات نبود و عقدمان به صورت غیابی انجام شد. از آنجایی که همسرم نوجوان بود دوران عقد ما سه سال به طول انجامید، تا بتواند شرایط زندگی ابتدایی را فراهم کند. بعد از مراسم عروسی من نیز به تهران آمدم و در منزل پدر همسرم ساکن شدیم.
محمدعلی در ارتش پهلوی مشغول به کار بود؛ اما در همان محیط اختناق آمیز روحیه مبارزه و انقلابی خود را کاملا حفظ کرده بود و به طور مرتب اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد و اسناد و مدارک مهم ارتش را برای نیروهای انقلابی و روحانیان مبارز میآورد. تا آنجایی که درگیری بالا گرفت و امام خمینی(ره) فرمان به فرار از پادگانها دادند.
با فرمان امام همسرم نیز از ارتش بیرون آمد و تا به ثمر نشستن انقلاب به مبارزه علیه شاه پرداخت. بعد از انقلاب اسلامی دوباره به ارتش بازگشت و از طرف رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنهای، به همراه ۱۹ نفر دیگر در کمیسیون پاکسازی مشغول به کار شد؛ اما بنی صدر مدام در کارشان خدشه وارد میکرد. در نهایت آنها بیرون اداره نیمکت گذاشته بودند و به کارها رسیدگی میکردند. همزمان با فعالیت و کار همسرم، عدهای خائن به خانهمان نامه میفرستادند مبنی بر اینکه آقای آقارجبی از اداره فراری است!
بعد از این ماجرا همسرم را به نخست وزیری انتقال دادند. با شروع جنگ تحمیلی، همسرم به سوی جبههها شتافت؛ اما از آنجایی که صدا و سیما نیاز به نیرویی همچون او داشت، پس از مدتی به حراست صدا و سیما پیوست.
در تمام مدتی که در حراست صدا و سیما مشغول به کار بود، به طرق مختلف از طرف منافقین تهدید به مرگ شد. روی در ورودی خانهمان نوشته بودند: «آقارجبی میکشیمت.»
همسرم ارادت خاصی به امام خمینی(ره) و انقلاب داشت، به شکلی که وقتی سخنرانی امام خمینی(ره) از تلویزیون یا رادیو پخش میشد، به پهنای صورت اشک میریخت و همیشه به ما تذکر میداد که در زمان پخش سخنرانی امام(ره) حتی در خانه یک وقت پایمان را دراز نکرده باشیم و مودبانه نشسته باشیم.
احترام به خانواده و دیگران سر لوحه همه کارهایش بود. به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت. وقتی برای مادرش ناراحتی به وجود میآمد، دست و پای مادرش را میبوسید تا ناراحتیاش را برطرف کند. به فرزندانمان توصیه میکرد مادربزرگ را عزیز و من را مادر صدا بزنند و اجازه نمیداد کلمهای کمتر از اینها بگویند.
من معمولا در ملاقاتهای عمومی هرطور که بود به همراه خواهرهای همسرم برای دیدار امام(ره) میرفتم. همسرم میگفت: «یک مرتبه یا دو مرتبه رفتی کافی است، بیشتر از این برای امام مزاحمت ایجاد میکنید.» یکبار خودش را از طرف صدا و سیما به دیدار امام بردند، در این دیدار همسرم دست امام را بوسیده بود. عکسش را آورد و به من نشان داد، به او گفتم: «تو به ما میگویی به ملاقات امام نرویم چون مزاحم وقتشان میشویم، آنوقت خودت انگار روی دست امام به خواب رفتهای!» گفت: «نمیدانی وقتی دست امام را بوسیدم چه حال خوبی به من دست داد.» از آن عکس ۶ عدد چاپ کرد، پرسیدم: «چرا چند بار این عکس را چاپ کردهای؟» گفت: «ببین من شهید میشوم، یکی را برای جلوی جنازهام میخواهم، یکی را خودت نگه میداری، سه تا هم برای بچههایمان و یکی را هم در قاب میگذاری. »
همسرم به بیت المال خیلی حساس بود. حتی با آنکه ماشین صدا و سیما دستش بود؛ اما وقتی میخواستیم برای نماز جمعه برویم، ما را تا سر چهارراه ولی عصر(عج) میبرد و پیاده میکرد. میگفت: «چون در مسیرم بود شما را تا اینجا رساندم؛ اما از اینجا تا دانشگاه تهران در مسیرم نیست و نمیتوانم با این ماشین شما را ببرم. »
با این حال، هر ماه از حقوقش که سه هزار و سیصد تومان بود، سیصد تومانش را به حساب صدا و سیما بر میگرداند. وقتی علت را جویا شدم، گفت: «برای این است که شما را سوار ماشین کردهام.»
چون مسئول حراست صدا و سیما بود نیمههای شب بلند میشد اسلحه را بر میداشت و با ماشینی که داده بودند به جام جم یا به انبارهایی که داشتند میرفت و سرکشی میکرد. وقتی میپرسیدم برای چه میروی؟ میگفت: «یک وقت ممکن است منافقین بمب کار بگذارند. »
منافقین حتی در اتاق کارش در صدا و سیما نیز نامه تهدید آمیز انداخته بودند.
همسرم روز شهادتش که پنج شنبه بود، آمد و گفت یکی از دوستانش در جبهه است، بهتر است با هم سری به خانوادهاش بزنیم و جویای حالشان شویم. قرار شد ماشین صدا و سیما را جلوی خانه یکی از دوستانش بگذارد و ماشین دوستش را قرض بگیرد و برویم. ساعت ۴ بعد ازظهر به خانه آمد. دو تا پسرهایم در حال تماشای تلویزیون بودند و دخترم نیز به خانه عمهاش - که خانهشان در کوچه ما بود - رفته بود. گفتم: «تا بچهها برنامهشان را ببینند من هم آماده میشوم.» در همین حین همسرم اسلحهاش را در آورد و در کمد گذاشت و گفت: «از زمانی که این اسلحه در دست من هست حتی یکبار هم با منافقین درگیر نشدهام.»
در اتاق نشسته بود و پولهایش را شمارش میکرد که صدای پا آمد. خانهمان چند طبقه بود؛ طبقه پایین مستاجر بود، طبقه دوم ما بودیم و طبقه بالا هم مادرشوهرم زندگی میکرد. گمان کردیم مستاجرمان است؛ اما خیلی نگذشت که دو نفر با لباس نظامی در اتاق خانهمان حاضر شدند و شروع کردند به ناسزا گفتن و کتک زدن. آنها مرا هم با قنداق اسلحه و لگد زدند و همسرم را به حیاط بردند. همین که به حیاط آمدیم، متوجه شدیم چند نفر دیگر هم هستند. همسرم گفت: «یاعلی! کمکم کن.» بچههایم نیز به حیاط آمده بودند، پسرم را طوری پرت کردند که دستش در رفت. چند نفرشان دنبال اسلحه همسرم میگشتند. منزل مستاجرمان را هم گشتند؛ اما نتوانستند اسلحه را پیدا کنند. در همین لحظه صدای تیری آمد، منافقین که گمان کردند نیروهای انقلابی آمدهاند، همسرم را به رگبار گلوله بستند و فرار کردند. در آن لحظه تمام فضا را دود گرفته بود. بعد از رفتنشان ۴۴ پوکه در خانه پیدا کردیم. ۸ گلوله به سر همسرم اصابت کرده بود و بقیهاش به بدنش و به در و دیوار خانه اصابت کرده بود. وقتی بالای سر همسرم رفتم و دستم را زیر سرش گرفتم تا اشهد را بگوید، دستم در سرش فرو رفت! اشهد را با صدایی گرفته گفت. نیروهای کمیته و صدا و سیما که از راه رسیده بودند تصمیم داشتند همسرم را به بیمارستان ببرند.
من داخل خانه رفتم تا چادرم را بردارم، در راه پله متوجه یک پلاستیک طوسی رنگ شدم که قبلا در آنجا نبود. وقتی پلاستیک را باز کردم با یک بمب به همراه ۴ لیتر بنزین مواجه شدم! جمعیت زیادی جمع شده بودند و آن بمب اگر منفجر میشد فاجعهٔ بزرگی اتفاق میافتاد. چون قبلا بر حسب علاقه دوره نظامی دیده بودم، گفتم خدایا کمکم کن و سریع بمب را برداشتم به کوچه بردم و به نیروهای کمیته تحویل دادم. وقتی نیروهای کمیته به خانه رسیدند متوجه شدند یک بمب دیگر هم در خانهٔ مستاجرمان کار گذاشته بودند و بمب دیگری را هم در زیر راه آب کوچه گذاشته بودند. خدا میداند میخواستند با این بمبها چه کار کنند، گویا خیلی دل پُری داشتند که حاضر بودند همه را از بین ببرند تا فقط یک نفر که هدفشان است از سر راهشان برداشته شود.
همسرم را به بیمارستان بردند؛ اما بعد از در آوردن ۸ گلوله از بدنش، به آرزویش رسید و شهید شد. همیشه به من توصیه میکرد اگر برایم اتفاقی افتاد مبادا جلوی دیگران یا بالای سر جنازهام گریه کنی، چون دشمن شاد میشود. آرزویش بود در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) که شهید بهشتی و یارانش هستند به خاک سپرده شود. حتی توصیه کرده بود وقتی به شهادت رسیدم حتما در نماز جمعه تشییعم کنید و جنازهام را کنار مزار شهید بهشتی ببرید روضهای بخوانید و بعد به خاک بسپارید.
منافقین بعدها در نشریهای که متعلق به خودشان بود، نوشته بودند قرار بوده همسرم را با خود ببرند تا تخلیه اطلاعاتیاش کنند؛ اما آن تیر که اشتباه از اسلحه یکی از افراد خودشان خارج شده بود باعث شد تا از خیر اطلاعات گرفتن بگذرند و همسرم را به رگبار گلوله ببندند.
اگر یک روزی صدایم به منافقین و سرکردههایشان برسد، از آنها میپرسم چرا خودتان را بیچاره کردید و خانواده شهدا را بیسرپرست؟ چرا بچههایم را یتیم کردید؟»