شهید بهمن ترکمن در ۲۶شهریور۱۳۱۸ در شهر همدان متولد شد. پدرش کشاورز بود. مادرش را در سن کودکی از دست داد. شهید در میان ۹ خواهر و برادرش، فرزند هشتم خانواده بود. او تا ششم ابتدائی درس خواند و سپس همراه پدرش مشغول به کار شد. بعد از مدتی شغل قصابی را برگزید. در سن ۲۲ سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۳ فرزند دختر است. شهید در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ به وسیله مواد منفجره که توسط منافقین در جلوی در مغازهاش قرار گرفته بود به شهادت رسید.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان با همسر شهید بهمن ترکمن:
قرار مصاحبه با همسر شهید ترکمن برای ساعت ۵ بعد از ظهر هماهنگ شد.
مصاحبه با حاجیه خانم از ازدواجش با شهید شروع شد:
حاج آقا ۲۲ ساله و من ۱۴ ساله بودم که با هم ازدواج کردیم. برادرش شوهر خالهام بود و از این طریق با هم آشنا شدیم. مادرش را از بچگی از دست داده بود. ۹ تا خواهر و برادر بودند. او تا ششم ابتدائی درس خواند و برای امرار معاش زندگی به همراه پدرش کار میکرد.من اهل تهران بودم و همسرم همدانی بود. برای زندگی با پدر و مادرم به همدان آمدیم. بعد از برگزاری مراسم عقد و عروسی منزل خودمان رفتیم. همسرم مغازه قصابی داشت.
او انسانی بسیار فعالی بود. به نماز اول وقت و قرائت قرآن اهمیت میداد. در مراسمات مذهبی شرکت میکرد. قبل از انقلاب در راهپیماییها برای اعلام مخالفت با حکومت ستمشاهی شرکت میکرد. خوش اخلاق و مهربان بود. وقتی عصبانی میشد چیزی نمیگفت و خودش کم کم آرام میشد. خدا به ما ۳ دختر داده بود. همسرم از این رحمت بسیار رضایت داشت و همیشه از خدا تشکر میکرد. وقتی از سر کار بر میگشت با بچهها بازی میکرد. به تربیت بچهها به خصوص حجابشان خیلی تاکید داشت. میگفت دخترها را باید فاطمهوار تربیت کنیم. او در ماه رمضان بعد از افطار پای درس علما مینشست. یک روز بعد از جلسه به منزل آمد و گفت: «ببین خانم، حاج آقا در مسجد گفتند با رزمندهها به جبهه بروید و با دشمنان بجنگید. انسان باید اهل ایمان باشد.» این حرفها را میگفت تا مرا برای جبهه رفتنش آماده کند.
همسرم به امام (ره) خیلی علاقه داشت و چند باری به دیدار امام رفته بودیم. او همه ائمه را دوست داشت اما به امام رضا (ع) ارادت خاصی داشت. تنها یادگار که از همسرم دارم، سفرمان به مشهد برای زیارت امام رضا (ع) بود. همیشه میگفت دوست دارم زنده باشم و تو را به سفر مکه ببرم؛ اما تقدیرآن بود که شهید بشود.
در تاریخ ۱۲ خرداد سال ۶۰ منافقین پاکتی حاوی سه راهی مواد منفجره را در جلوی درب مغازهاش میگذارند. همسرم به رسم همیشگی از راه میرسد تا در مغازهاش را باز کند. پاکت را میبیند و فکر میکند زباله است و با پایش آن را دور میکند. ناگهان انفجار رخ میدهد. همسرم بدنش متلاشی شده و گوشتهایش روی دیوار میریزد؛ اما هنوز جان داشته و با آمبولانس به بیمارستان منتقل میشود. در راه سه بار یا حسین میگوید و به شهادت میرسد. شهادتش مصادف با ماه رمضان بود. عاملان ترورش چند روز بعد در شهری دیگر دستگیر شدند.
حرف من با منافقین این است:
من و فرزندانم تا وقتی که زنده باشیم، پشتوانه این انقلاب هستیم. حال هر چقدر که منافقین ما را بکشند و به شهادت برسانند. این انقلاب خونهای زیادی داده است. آنهایی که شهید شدند و رفتند کار حسینی کردند و ما خانوادههایی که ماندهایم باید کار زینبی بکنیم.