شهید رضا شکرآبی در سال 1339 در تهران و در خانوادهای مذهبی متولد شد. او اولین فرزند پسر در خانواده و نزد ایشان بسیار دوستداشتنی بود. وی دوران تحصیل را تا مقطع راهنمایی ادامه داد. با اینکه از نظر مالی در رفاه کامل به سر میبرد؛ اما وارد بازار کار و فروش لوازم اتومبیل شد. پس از آنکه به سن سربازی رسید برای انجام خدمت سربازی وارد سپاه شد. دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تهران سپری کرد و سپس به منطقه بازیدراز اعزام شد و مدتی بعد دوباره به تهران بازگشت.
بعد از سربازی وارد بخش محافظین انصارالمهدی(عج) سپاه میشود. در سال 60 بعد از سوءقصد نافرجام به جان حضرت آیتالله خامنهای، مدتی را در بیمارستان محافظ ایشان بود. در مدت همکاری با سپاه چندین بار از طرف منافقین مورد سوءقصد و تهدید قرار گرفت؛ اما مصمم به کار خود ادامه داد تا سرانجام در تاریخ 21 بهمن1360 زمانی که برای بردن آیتالله سید محمد خامنهای به مجلس اقدام کرده بود، توسط گروهک تروریستی منافقین در خیابان سهروردی (اندیشه سابق) به فیض شهادت نائل آمد.
حاشیهنگاری تیم سرگذشتپژوهی بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید رضا شکرآبی:
با آنکه تصمیم داشتیم سر ساعت به دیدار برسیم؛ اما با تأخیر به منزل خانواده شهید رسیدیم. با این حال با رویی گشاده پذیرای ما بودند که این نشان از مهماننوازی خانواده شهید دارد.
با توجه به اینکه پدر شهید به علت کهولت سن و از دست دادن فرزند و همسر قادر به پاسخگویی سوالهای زیاد ما نبود، به همین دلیل مصاحبه را با خواهر بزرگتر و برادر شهید آغاز کردیم.
خواهر شهید برادرش را اینطور توصیف کرد:
«پدرم خیلی پسر دوست داشت. سالی که مادرم رضا را باردار بود ما به زیارت امام رضا(ع) رفتیم، پدرم به مادربزرگم گفته بود: «از امامرضا(ع) یک رضا برای من بگیر.» زمانی که به دنیا آمد، پدرم اسمش را در شناسنامه رضا نامگذاری کرد؛ ولی در خانه امیر صدایش میزدیم.
در خانه مادرم هر هفته روزهای شنبه جلسه قرآن برگزار میشد. در یکی از این روزها، زمانی که مادرم مشغول بدرقه مهمانها بود، رضا که تقریباً دو ساله بود در حال بازی از طبقه بالا به داخل حیاط پرت شد. هر بچه دیگری بود و از آن ارتفاع پرت میشد قطعا از دنیا میرفت؛ اما رضا فقط پایش شکست. وقتی پایش را عمل کردند دکترها گفتند: «پایش کج شده و اگر به این صورت باشد بزرگ شود احتمال دارد پایش لنگ شود.» برای همین دوباره پایش را شکستند و عمل کردند که الحمدالله به خیر گذشت.
برادرم درسش را تا مقطع راهنمایی ادامه داد و بعد از آن هم با برادر دیگر و پسرخالهام به صورت شریکی در مغازه لوازم خودرو در سهراه چرمسازی مشغول به کار شد. به ماشین و رانندگی خیلی علاقه داشت. هنوز به سن قانونی نرسیده بود که رانندگی را یاد گرفت. پس از اینکه گواهینامه گرفت پدرم برایش ماشین «بیامو» خرید.
زمان انقلاب همیشه بعد از تظاهرات مادر را به خانه میرساند و دوباره به محل برگزاری تظاهرات برمیگشت و آنهایی را که برای تظاهرات آمده بودند به خانههاشان میرساند. میگفت «بعد از تظاهرات ماشین گیرشان نمیآید، بروم اینها را برسانم.»
زمانی که به سن سربازی رسید وارد سپاه شد. با آنکه مغازه داشت و از نظر مالی در رفاه کامل بود؛ اما به مادرم میگفت من دیگر از سپاه بیرون نمیآیم. با اینکه مادرم رضایت چندانی نداشت با این حال خیلی قاطعانه گفت: «من در سپاه میمانم و بیرون هم نمیآیم.»
گاهی مادر و پدرم رضا را با ماشین برای دوره آموزشی به محل خدمتش میرساندند؛ اما او در فاصلهای خیلی دور از پادگان پیاده میشد. میگفت: «من جلوی دوستانم خجالت میکشم. چون دوستانم ماشین خوب ندارند.» وقتی مادرم برایش میوه و وسایل دیگر میبرد. میگفت: «هر چه برایم میآورید زیاد باشد چون اینجا بچههای دیگر هم هستند. اگر کم میآورید اصلا نباشد بهتر است.»
برادرم به امام خمینی(ره) خیلی ارادت داشت، تا جایی که میگفت: «اگر امام هر حرفی بزند من مطیعش هستم.» در این حد تابع امام خمینی(ره) و ولایت فقیه بود.
خیلی حواسش بود که یک وقت از موقعیتش در سپاه سوءاستفاده نکند. اوایل انقلاب دوست داشتم معلم شوم؛ اما امتحان میگرفتند. رضا گفت: «اگر بخواهم میتوانم کارت را به انجام برسانم؛ اما هرکاری باید از طریق قانونش پیگیری شود.»
منافقین چندین بار رضا را مورد سوءقصد قرار داده بودند؛ حتی به منزلمان تلفن زدند و به مادرم گفتند: «جلوی کارهای پسرت را بگیر.» اما مادرم اهمیتی به این حرفها نمیداد.
زیاد اهل تعریف کردن از خودش و کارهایش نبود. منافقین دو بار به او تیراندازی کرده بودند ولی برای ما اصلا تعریف نمیکرد که چه خبر بوده و چطور به او تیراندازی کرده بودند. بعد از شهادتش متوجه شدیم که سرپرستی تعدادی از بچههای بی سرپرست مدارس را هم بر عهده داشته است.
برادرم وصیتنامه ندارد اما حرفها و اعمالش برای ما وصیت است. آرزویش شهادت بود. همیشه میگفت: «یک تیر، یک بهشت» در نهایت هم با یک تیر به شهادت رسید.
ما از هیچکس هیچ انتظاری نداریم، چون شهید ما به خاطر خدا رفت. فقط میخواهیم که همه پشتیبان رهبری باشند.»
برادر شهید که با تأخیر رسیده بود خاطراتش را اینگونه نقل کرد:
«من و رضا با هم دو سال اختلاف سنی داشتیم. من کوچکتر بودم؛ اما رضا یک سال دیرتر و من یک سال زودتر به مدرسه رفتم از این جهت در مدرسه همکلاس بودیم. ما اکثر اوقات با هم بودیم؛ حتی در تظاهراتها.
برای برادرم مال دنیا اصلا اهمیتی نداشت. یک روز با رضا بیرون رفته بودم. داخل ماشین نشسته بودیم که فقیری آمد و شیشه ماشین را تمیز کرد. رضا فوراً پول قابلتوجهای را از جیبش بیرون آورد و به آن فقیر داد. فقیر هم که دید مقدار پول خیلی زیاد است سریع رفت و شیشه عقب ماشین را هم تمیز کرد. در این زمان رضا صدایش زد و دوباره به او مقداری پول داد، این اتفاق آنقدر تکرار شد تا آنکه فقیر گفت: «آقا بس است دیگر، چقدر به من پول میدهی!»
در کارش هم خیلی باگذشت و دستودلباز بود. اگر میدید فردی واقعاً احتیاج دارد از سهم خودش ارزانتر میفروخت و در دفتر مینوشت «ارزان فروشی رضا» و آخر ماه همه را از حساب خودش پرداخت میکرد.
رضا خیلی باحجب و حیا بود. تنها جایی که عصبانیتش را دیدم زمانی بود که در یک مهمانی، یکی از مهمانها حرفهایی بر ضد شهید بهشتی و برخلاف انقلاب زد؛ البته رضا با آن فرد با جدیت برخورد کرد.
برادرم محافظ آیتالله سیدمحمد خامنهای بود؛ اما در روز حادثه به جای راننده رانندگی میکرد. در مسیر مجلس، منافقین در لباس کارگران و با ماشینهای سازمان آب راه را بسته بودند. مثلا داشتند کار میکردند. به گفته عاملین ترور همه چیز در 30 ثانیه تمام شد. با اسلحه ژ3 گلولهای را به گوش برادرم شلیک کردند که از چشمش در آمد و مغزش شکافته شد. شخصی دیگر به نام علی ولیپورگودرزی هم که در صندلی کنار برادرم نشسته بود نیز به شهادت میرسد.
رضا عاشق شهادت بود. همان سالها، وقتی عاملین ترور دستگیر شدند به آنها گفتیم: «برادرم را به آرزویش رساندید و به گفته حضرت امام(ره): بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود!»