گروهک منافقین که پس از انقلاب خود را ناکام و مستأصل دید با هدف ایجاد رعب و وحشت عمومی به ترورهای کور بیشماری دست زد. آنها همچنین ترورهایی با هدف کنار زدن نیروهای انقلابی و در پی آن تضعیف نظام جمهوری اسلامی ایران در شهرهای مختلف تدارک دیدند. یکی از این ترورهای هدفمند ترور شهید محمدعلی امینینژاد بود.
شهید محمدعلی امینینژاد در تاریخ 1فروردین1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. محمدعلی فرزند اول خانوادهای مذهبی بود. او به پیروی از پدرش از کودکی با مسجد خو گرفت و با راهنماییهای برادرش به حوزه علمیه راه یافت. او علاوه بر فعالیتهای مذهبی خویش به ورزش تکنواندو نیز علاقه داشت. به سبب فعالیتهای ضد رژیم، دو بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد. بعد از پیروزی انقلاب علاوه بر فعالیتهای حوزوی خود از طرف آقای گلپایگانی به عنوان سرپرست ایدئولوژی عقیدتی نیروی دریایی ماهشهر تعیین شد. با شروع جنگ تحمیلی در کنار همه فعالیتهای خود به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به جبهههای جنگ راه یافت. وی در عملیات آزادسازی خرمشهر نیز حضوری فعال داشت. فعالیتهای او خلاصه شده در رفت و آمد بین قم، تهران و جبهه بود. محمدعلی امینینژاد از اینکه نامش در لیست ترور منافقین قرار گرفته بود، اطلاع داشت و همیشه به مادرش میگفت: «دعا کنید جنازهام به دستتان برسد.»
آیتالله خامنهای رییس جمهور وقت بودند و محمدعلی امینینژاد جهت ارایه گزارشات مربوطه ماهی یک بار به تهران سفر میکرد. آخرین دیدار جهت ارائه گزارش در روز چهارشنبه در ستاد نیروی دریایی تهران برگزار شد و دو روز پس از آن جلسه در تاریخ 21خرداد1361 در یک صحنهسازی خیابانی در نازیآباد تهران توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید. مزار او در گلستان شهدای زادگاهش واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خواهر شهید( فاطمه امینی نژاد):
«بحبوحه تظاهرات علیه رژیم بود، علاوه بر اینکه خودش در این مراسمات شرکت داشت، به ما هم سفارش میکرد که از خانه بیرون بیایید و با مردم همصدا شوید. بگویید: «مرگ بر شاه.» مادرم ناراحت می شد، در واقع می ترسید که اتفاقی برای ما بیفتد؛ اما او همیشه میگفت که نترسید اتفاقی نمی افتد، ترسی به دلتان راه ندهید.
اول دبیرستان را نیمهکاره رها کرد و یک روز آمد و گفت که میخواهم برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه بروم. ابتدا به حوزه علمیه چهارباغ اصفهان رفت و بعد از آن به سفارش برادرم که ساکن تهران بود به حوزه علمیه چیذر تهران رفت. مدتی که گذشت از آنجا نیز بیرون آمد. میگفت عوامل رژیم با لباس روحانیت وارد حوزه چیذر میشوند و دروس وهابیت را تدریس میکنند. بعد از آن قصد رفتن به نجف را داشت؛ ولی امکانش محیا نشد. این چنین شد که برای همیشه به حوزه علمیه قم رفت.
نونزدهساله بود که معمّم شد. عکس و رساله و نوارهای حضرت امام را به خانه میآورد و مخفی میکرد. یک بار که برای بازرسی خانه آمده بودند، همه جا را زیر و رو کردند؛ حتی یک قوطی 5 کیلویی روغن را باز کردند که ببینند داخلش چیزی قایم کردهایم یا نه. اتفاقا آن روز عکس و رساله و نوارهای امام در زیرزمین خانه بود. مادرم سریع رفت و آنها را زیر رختخوابها جاسازی کرد. وقتی به محمدعلی زنگ میزدیم و میگفتیم که از ساواک به داخل خانه ریختند و همه جا را زیر و رو کردند، خیلی خونسرد می پرسید: «چیزی هم پیدا کردند؟!» اصلا ترسی نداشت.»
فوق العاده به حجاب اهمیت می داد
«برای من مقنعهای حجابدار خریده بود که وقتی سرم میکردم پیشانی ام را اذیت می کرد. مادرم می گفت: «اگر اذیت میشوی سرت نکن؛ اما داداش مصر بود که حتما سرم کنم. زمان شاه بود و ما فقط میتوانستیم تا دم در مدرسه مقنعه سر کنیم، وقتی داخل مدرسه میشدیم، مجبور بودیم مقنعه را برداریم. وقتی برادرم متوجه موضوع شد، گفت: «با این حساب اصلا نمی خواهد مدرسه بروی.» کار خدا همان زمانها انقلاب پیروز شد.»
قبل از ورود به حوزه هم بسیار مقید بود
«هنوز به حوزه نرفته بود که عروسی خواهر بزرگترمان برگزار شد. موقع عروس کشان رفت و در صندلی جلو ماشین عروس نشست. میخواست اجازه ندهد که در راه بزن و بکوب راه بیندازند. آن روز برای مجلس زنانه ارکست خانم دعوت کرده بودیم. زمانی که برادرم از این موضوع مطلع شد، نگذاشت آن خانم وارد مجلس شود و جلوی این کار را گرفت.»
فرزند شهید (نیره امینی نژاد) ادامه دادند:
«مادرم میگفت: «پدرت همیشه دوست داشت من همپای او درس بخوانم. دلش میخواست جواب سوالهای شرعی خانمهایی که به درب منزل میآیند را من بدهم. میخواست وقتی برای تبلیغ به شهر دیگری میرود، من نیز همراهش باشم؛ اما من نتوانستم خواستههای او را برآورده کنم.»
به خاطر فعالیتهای سیاسی که داشتند اسمش وارد لیست سیاه شده بود و خودش او نیز از این قضیه باخبر بود. در نیروی دریایی چند بار پدر را تهدید کرده بودند؛ اما او بیتوجه به مسئله، به کار خود ادامه میداد.
با اینکه دو سال و 4 ماه بود که در نیروی دریایی ماهشهر در سمت سرپرست ایدئولوژی عقیدتی مشغول به فعالیت بود؛ اما بعدا متوجه شدیم که تازه در اسفندماه 1360 رسمی شد. خودش مایل بود که حقوقی به غیر از طلبگی دریافت نکند. این اواخر به اصرار عمویم کارهای رسمی شدنش را کرد. در واقع سه ماه بود که رسمی شده بود و بعد به شهادت رسید.»
برادر ناتنی شهید ( حسین کریمیان) ادامه دادند:
«چهارشنبه 19خرداد1361 برای ارائه گزارش ماهانه به شخص آیتالله خامنهای(رئیس جمهور وقت) به تهران آمد. چون من خودم ساکن تهران بودم همیشه به خانه ما میآمد. البته یک راننده شخصی هم داشت. آن روز کتاب و یک سری وسایل خود را در ستاد نیروی دریایی جا گذاشت. قرار بود صبح شنبه راننده دنبالش بیاید و به ماهشهر برگردد. ساعت 8 صبح روز جمعه بود. خودش راه افتاد به سمت ستاد که وسایلش را بیاورد. از صبح هر چه منتظر ماندیم خبری از او نشد. حوالی ظهر بود که یکی از همکارانش شهادتش را برایمان آورد.»
در گزارشهای پلیس چنین نقل شده بود:
حوالی ساعت 8 صبح، در خیابان کشتارگاه تهران خودرویی شبیه به خودروهای کمیته وسط خیابان ایستاده و ماموران آن با آقایی در حال بحث و کشمش هستند. محمدعلی از ماشین پیاده میشود و عمامه خود را داخل ماشین میگذارد و میرود که ببیند چه خبر است. همان جا، همان کسانی که لباس کمیتهایها را پوشیده بود، او را به رگبار گلوله بست. در واقع عناصر گروهک تروریستی منافقین با لباس کمیته دعوایی ساختگی راه انداخته بودند که محمدعلی را ترور کنند. مقداری پول، عمامه و کلت کمری او را نیز ربوده بودند. بعد از چند وقت یکی از دوستان لیست سیاه را به من داد. دیدم که طرح ترور برادرم در آن آمده است. نوشته بودند که ترور سرپرست عقیدتی_سیاسی ماهشهر با موفقیت انجام شد.