صبغه اسلامی نهضت مردم ایران علیه رژیم ستمشاهی پهلوی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و پیشتازی روحانیون، گروهها و سازمانهایی که رویکرد اسلامی انقلاب را برنمیتافتند، در مقابل آن قرار داد. این گروهکها زمانی که با اقبال گسترده مردمی به انقلاب اسلامی مواجه شدند، علیه آن موضع گرفته و به طمع کسب قدرت، با چهره ای منافقانه به سهم خواهی از انقلاب پرداختند.
سازمان منافقین یکی از این گروهکها بود که برای ایجاد رعب و وحشت، بسیاری از مردم عادی کوچه و خیابان را به جرم حمایت از انقلاب اسلامی و بعضی را به خاطر داشتن چهرهای اسلامی و انقلابی، هدف بغض و کینه قرار داد و شهید کرد؛ اما هیچ یک از جنایتهایش رخنهای در همراهی مردم با نظام جمهوری اسلامی ایجاد نکرد. رهبران این گروهک که برنامههایشان با شکست روبهرو شده بود به ابرقدرتهای غرب پناه بردند و با همکاری آنان دست به جنایات دیگری زدند. در حقیقت منافقین برای جاهطلبی به مردم کشورشان خیانت کردند.
شهید جهاننما(جهان بیبی) رادمنش سال 1314 در خانوادهای متدین در روستای بردج از توابع شیراز بدنیا آمد. او که چهارمین فرزند خانواده بود در 11سالگی با یکی از بستگانشان ازدواج کرد سپس به شیراز نقل مکان نمود. حاصل این ازدواج، 3 دختر و 5 پسر بود.
جهانبیبی مادری دلسوز و خانهدار بود که برای کمک به همسرش در مخارج زندگی، ریسندگی و فرشبافی میکرد.
با توجه به علاقهاش به افکار حضرت امام خمینی(ره)، در بحبوحه انقلاب اسلامی در تظاهرات شرکت میکرد.
شهید رادمنش در سحرگاه 9شهریور1360، در حالی که مشغول وضو گرفتن بود بر اثر انفجار بمبی که توسط منافقین پشت منزلشان در مغازهای جاسازی کرده بودند به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.
شرحی بر گفتوگوی هابیلیان با دختر شهید رادمنش(خانم زارع):
مادرم اهل روستای بردج بود. یازده ساله بود که با یکی از بستگانش ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، هشت فرزند بود که با مهربانی آنها را پرورش داد. با اینکه آن زمان وضعیت مالی خوبی نداشتیم؛ اما نمیگذاشت کمبودی حس کنیم. اگر چیزی میخواستیم و پدرم نمیتوانست فراهم کند با زحمت برایمان تهیه میکرد.
بیسواد بود؛ ولی اعتقادات سفت و سختی داشت و همیشه مقید به نماز اول وقت بود.
به همه کمک میکرد. هر چه که داشت به دیگران نیز میداد. همیشه میگفت: «این دستها روزی زیر خاک میروند، به همه کمک کنید.»
در برههای که برادر و پدرم قصاب بودند، همسایههای ما نمیدانستند قیمت گوشت چقدر است! زمانی که پدرم گوشت به خانه میآورد، مادرم قسمتی از آن را بین همسایهها تقسیم میکرد و دیگر نیازی به خرید گوشت نداشتند.
اگر در جایی حضور داشت و غیبت میشد آنجا را ترک میکرد و تذکر میداد. خیلی مردمدار بود و دلش نمیخواست هیچکس از او ناراحت شود. زمانی که به رعیتها زمین میدادند، حاضر به گرفتن آن زمینها نشد میگفت: «این زمینها اوقافی است، من نمیگیرم.»
روز قبل از شهادت مادرم، شهید رجایی و یارانش توسط منافقین به شهادت رسیدند. مادرم خیلی ناراحت بود و گریه میکرد. نمیدانست که خودش 12 ساعت بعد توسط همین گروهک به شهادت میرسد.
سحرگاهی که مادرم شهید شد، قرار بود به مشهد برود. او برای پختن نان بیدار شد تا مدتی که در مشهد است خانه، بینان نماند.
بامداد روز واقعه در حال وضو گرفتن بود که حس کرد زلزله آمده است. خواهر و برادر کوچکم شاهد این صحنه بودند. آنها صدایی حس نکردند و بیشتر متوجه موج انفجار شده بودند؛ اما سایر اعضای خانواده صدای وحشتناکی شنیده بودند.
خانه من با منزل پدرم فاصله داشت. صدای انفجار بمب را که شنیدم به پشتبام رفتم تا ببینم کجا را بمبگذاری کردهاند. وقتی نتوانستم چیزی ببینم به خیابان آمدم و از رهگذران پرسیدم کجا را زدند؟!
بالاخره فهمیدم میدان میوه و ترهبار را بمب گذاری کرده اند. منزل پدرم پشت میدان میوه و ترهبار بود. این را که شنیدم تا خانه پدرم بیتابی کردم و رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.
کوچه پر از آمبولانس بود. دیدم غلام، برادر کوچکم، در یکی از آمبولانسها نشسته و صورتش کبود شده است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «نمی توانم نفس بکشم.» خواهر کوچکم که 12 ساله بود خونریزی مغزی کرده بود و او هم به بیمارستان منتقل شده بود. منزل پدرم کامل تخریب گردیده بود. پدرم و بقیه اعضای خانواده مجروح شده بودند. مادرم روی زمین افتاده بود و نمیدانستم که شهید شده است. آستینهایش را بالا زده بود. مشخص بود در حال وضو گرفتن بوده که بمب منفجر شده. با برخورد آجرهای مغازه و دیوار منزل به صورت مادرم، یک طرف صورتش له شده بود. ایشان بر اثر اصابت همین ضربهها به سرش شهید شده بود. منزل پدرم دقیقا پشت مغازهای بود که در آن مواد منفجره جاسازی کرده بودند. خانههای کناری ما همه خالی بودند و بیشتر منزل ما آسیب جدی دیده بود همین موضوع باعث شهادت و مجروحیت اهالی خانه شده بود.
بیست و هشت مغازه و 10 منزل در این حادثه تخریب شد. محل انفجار یک متر و نیم گود شده بود.
شرایط خیلی سختی بود. باردار بودم، برادرم خونریزی ریه داشت و تا یک ماه فلج بود. خواهرم نیز بدلیل ضربه مغزی نیاز به مراقبت داشت. رسیدگی به اینها بسیار سخت بود. بقیه اعضای خانواده هم مجروحیتهایی داشتند که لازم بود از آنها مواظبت شود.
بازوی برادرم به شدت ورم کرده بود. پای پدرم به شدت آسیب دیده بود. برادرزاده 3 سالهام هم در این حادثه، فرق سرش شکافته شده بودش.