همیشه حواسش به حساب و کتابش بود

Ahmadnezhad شهید رمضانعلی احمدنژاد سال 1337 در يک خانواده مذهبي و مستضعف در مشهد متولد شد. از همان کودکي در کنار تحصيل همراه با پدرش در کوره پز خانه های مشهد کار مي کرد. در دوران دبيرستان بود که فعاليتهاي مذهبي خود را نيز شروع کرد. در جلسات مذهبي شرکت مي کرد و قرآن را به دیگران می آموخت. بخاطر علاقه ای که مردم محله به او داشتند، پيش نماز مسجد محله هم بود. با رنج و کار شبانه، تحصیل خود را ادامه داد و در رشته الکترونيک دانشگاه زاهدان قبول شد. در دانشگاه نیز با فعالیتهای انقلابی و مذهبی دانشجویان همراه بود.

بعد از تعطیلی دانشگاه ها و انقلاب فرهنگی به مشهد برگشت و پس از عضویت در سپاه پاسداران در مسجد محل زندگي اش انجمن اسلامي و بسيج مستضعفين را پایه گذاری کرد. برای حفاظت و حراست از محله به تعدادی جوان پرشور محه آموزش های نظامی می داد و شبها مدیریت این جوانان را برای نگهبانی به عهده داشت. پس از مدتی برای خدمت بيشتر به مستضعفين و سازندگی کشور که دردهای آنان را خود نيز از نزديک لمس کرده بود وارد جهاد سازندگي شد.

بعد از فوت پدرش مسئولیت خانواده ای چهارنفره به دوشش افتاد اما با این حال از جهاد غافل نماند و بارها به جبهه های دفاع مقدس شتافت.
سرانجام در روز 27شهریور1360 زمانی که تصدی یک نمایشگاه کتاب که به مناسبت اولین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی برپا شده بود را به عهده داشت، با اصابت رگبار گلوله دو مزدور منافق به شهادت رسید.

حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید رمضانعلی احمدنژاد:

زنگ در را فشردیم و کمی منتظر ماندیم. مادر شهید در را گشود؛ پیرزنی مهربان و خنده رو. وارد حیاط شدیم، یک حیاط بزرگ و باصفا. هنوز توی حیاط بودیم که برادر شهید هم به استقبالمان آمد. وارد پذیرایی شدیم و گوشه ای نشستیم. عکس شهید دقیقا رو به روی در ورودی بود.

کمی از خودمان گفتیم و کارمان را معرفی کردیم و برادر شهید هم بسم الله گفت و شروع کرد:

«رمضانعلی سال 1337 دنیا اومد. آن زمان مشهد زندگی می کردیم. پدرم در یک کوره آجرپزی کار می کرد. رمضانعلی بچه آرومی بود. دقیقا به یاد ندارم دوران قبل از مدرسه رو چطور گذروند؛ اما همینقدر بگم که مثل بقیه بچه ها بود. هم بازی بودیم و اکثر اوقات باهم بودیم.

Ahmadnezhad1 چون وضع مالی پدرم خوب نبود فقط یک نفرمون می تونست درس بخونه و نفر دیگه باید همراه پدرمون کار می کرد. من برادر بزرگتر بودم. به رمضانعلی گفتم:« تو درس بخون و همراهی آقاجون با من.» خدارو شکر رمضانعلی هم جواب زحمات ما رو خوب داد. بچه باهوشی بود. خوب هم درس می خوند. در تمام طول تحصیلش شاگرد اول مدرسه بود.

تازه نماز بهش واجب شده بود. اون موقع زمان طاغوت بود. تنها نوجوونی که می رفت مسجد محل نماز می خوند رمضانعلی بود. از همون اول حواسش به حساب کتابش بود. همه رو با دقت بررسی می کرد؛ چه حساب های دنیایی که با مردم داشت و چه حساب های آخرتی که با خودش و خدا داشت.

برای ادامه تحصیل رفت هنرستان، رشته برق. توی همین دوران فعالیت های انقلابی خودش رو شروع کرد. با ورودش به دانشگاه این فعالیت ها بیشتر شد. توی دانشگاه یک گروه انقلابی راه انداخته بود و علیه رژیم شاه کار می کرد. بعد انقلاب هم  توی محله خودمون 3تا گروه 22 نفره بسیج کرده بود برای حفاظت از محله و نگهبانی و مدیریتشون رو به عهده گرفته بود.

با همکاری دوستانش توی مسجد محل یک کتابخونه راه انداخته بود و به هرکس با توجه به سن و سوادش کتاب می داد. خودش هم خیلی اهل مطالعه بود؛ بیشتر تفسیر المیزان می خوند. همیشه یک قرآن تو جیب پیراهنش داشت.

بعد از مدتی وارد سپاه شد. بعد هم وارد جهادسازندگی شد. من از فعالیت هاش اطلاعی نداشتم. کارهاش رو پنهان می کرد. بعد از شهادتش بود که تازه فهمیدم رمضانعلی چقدر فعالیت داشته. منافقین قبل از شهادتش چندبار تهدید کرده بودن؛ حتی یکبار هم می خواستن ترورش کنن که موفق نشدن. به هر حال فردی مثل رمضانعلی می تونست براشون خیلی خطرناک باشه؛ آخه علاوه بر کارهایی که داشت روشنگری هم می کرد.

27شهریور60 بود. توی خیابون خواجه ربیع مشهد به مناسبت اولین سالگرد شروع جنگ تحمیلی نمایشگاه کتابی داخل دبیرستان طبرسی زده بودن. دو نفر از تروریستهای مزدور منافقین با موتور نزدیک مدرسه میشن. دیوار حیاط مدرسه شاید حدود یک متر ارتفاع داشت و داخل حیاط کامل دیده می شد. یکی از افراد همراه رمضانعلی بهشون مشکوک می شه و به رمضانعلی نشونشون می ده. اونم همون موقع شناسایی شون می کنه و فریاد میزنه که همه رو زمین بخوابن؛ اما قبل از اینکه بتونن عکس العملی نشون بدن منافق ها شلیک می کنن. تو اون واقعه رمضانعلی و چند نفر دیگه مثل یک پسر بچه بی گناه شش ساله و یه روزنامه فروش و چند نفر دیگه شهید میشن.

منافقین منطق ندارن. این ها از کفار هم بدترن. کسی که به کشور خودش خیانت کنه جز در به دری عاقبت دیگه ای در انتظارش نیست. قضیه شهدای ترور و منافقین مثل ماجرای آیت الله مدرس و رضا شاه هست؛ اونجا که آیت الله مدرس به رضاشاه میگه:«بعد از مرگم قبر من زیارتگاه می شه اما عاقبت تو چی؟»


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان