عکس شهادت
شب قبل از شهادتش به عکاسی رفت و عکس گرفت. آن زمان شش عدد عکس کوچک، به همراه یک عکس کارتپستالی میدادند. عکس کارتپستالی را به من نشان داد و من گفتم: «چقدر زشت است.» گفت: «اشکال ندارد. برای جلوی تابوت خوب است.»
ادامه داد: «حاشیه عکس را بخوان!» خواندم و دیدم نوشته: «شهید علیاکبر باغبان که به دست منافقین ترور شد.»
گفتم: «مگر تو چهکاره هستی که شهیدت کنند؟» گفت: «حالا میبینی!»
به او گفتم: «جلوی مامان از این حرفا نزن! میخوای خودشیرینی کنی؟» چیزی نگفت.
فردای آن روز شهید شد. اصلا باور نمیکردم.
به نقل از مادر شهید علیاکبر باغبان
از فرار تا نجات
زمانی که ارتش هنوز به مردم نپیوسته بود؛ در برههای از زمان، در تظاهراتهای مردمی، ارتشیها با تانک در خیابانها میریختند و به سمت مردم شلیک میکردند. افراد زیادی در آن بحبوحه زخمی و کشته شدند. جلال 16ساله بود که یک بار در شلوغی یکی از آن تظاهراتها گم شد. همه بیمارستانها را به دنبال او گشتیم؛ اما او را پیدا نکردیم. تقریباً دو ساعت از شب گذشته بود که سر و کله جلال پیدا شد و شروع به تعریف کرد، گفت: «دنبالمان آمدند و میخواستند دستگیرمان کنند. من و یک نفر دیگر هم تا میتوانستیم، دویدیم تا اینکه به باغ راه آهن رسیدیم. در آنجا گودالی بود که در آن پنهان شدیم و با خار روی گودال را پوشانیدم. اینجوری توانستیم از دست ارتشیها نجات پیدا کنیم» بدنش از آن خارها زخمی و لباسهایش خونی شده بود.
به نقل از شهید سیدجلال مهدیزاده
کمک به همسر
آقامحمدحسن در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد؛ مخصوصا زمانهایی که مهمان داشتیم. با هم حبوبات پاک میکردیم، سبزی هم پاک میکرد. یک روز برادرشوهرم خانه ما آمد و محمدحسن را در حال کمک کردن به من دید، گفت: «داداش مگر شما خانمی که کار خانه میکنی؟» رضا جواب داد: «مرد باید کمک خانمش بکند.»
برادرش هم از او یاد گرفت.
به نقل از همسر شهید محمدحسن مشکانی
بیشتر بخوانید:
ماجرای تهدیدهای منافقین و تغییر چهره شهید سلطانی
سوءاستفاده منافقین از کفاش محل برای ترور شهید محسنپور