در سال 1312 در کرمان در محله شهر که از محلههای قدیمی و مخروبه کرمان بود، به دنیا آمدم. دومین فرزند خانواده بودم و هشت خواهر و برادر داشتم. پدرم پیشهور سادهای بود و زندگی بسیار محقری داشت. مغازه کوچک او سر گذر و منبع درآمد و امرار معاش خانواده بود. پنج ساله بودم که مرا به مکتبخانهای در نزدیکی منزلمان گذاشتند. آن روزها مدرسه چندان زیاد نبود و خانوادههایی نظیر ما به همان معدود مدارس هم دسترسی نداشتند.
البته مکتبخانه برای من منشأ خیر بود، چون در آنجا بانوی متدینی بود که قرآن تدریس میکرد و من قرآن را نزد ایشان فرا گرفتم. او فرزند تحصیلکردهای به نام آقای حقیقی داشت که بعدها وارد حوزه علمیه شد و من در همان خانه، نزد ایشان خواندن و نوشتن و دروس عادی آن روزها را فرا گرفتم. یازده ساله بودم که با رهنمایی ایشان به مدرسه معصومیه کرمان رفتم و از آن زمان به بعد درسهای رسمی طلبگی را خواندم.
مدرسه معصومیه بعد از شهریور 1320 پس از سالها تعطیلی توسط رضاخان، تازه باز شده و چند طلبه را جمعآوری کرده بود. من و چند نفر از دوستانم هم پس از دو تا 3 سال وارد این مدرسه شدیم. تحصیلات جدید را هم به صورت متفرقه ادامه دادم. در سال 32 یعنی هنگامی که 20 ساله بودم، توانستم ضمن ادامه تحصیلات دینی، رتبه پنجم علمی قدیم را هم به دست بیاورم. تا آن سال دروس حوزوی را تا حدود سطح رسانده بودم.
در اوایل مهر سال 32 به قم رفتم. وضعیت مالی خانوادهام طوری بود که به هیچ وجه نمیتوانستند مخارج تحصیلی مرا پرداخت کنند و من در قم، با شهریه محدودی که مرحوم آیتالله بروجردی به طلبهها میدادند، یعنی با ماهی 23 تومان زندگی میکردم. البته پس از چندی 50 تومان هم از حوزه علمیه کرمان برایم به قم حواله میشد.
در سال اولی که در قم بودم، در مدرسه فیضیه سکونت داشتم. در آنجا کفایه و مکاسب را نزد مرحوم آقای مجاهدی، آقای سلطانی و دیگران آموختم. از سال 33 به درس خارج رفتم. یکی از اساتید عمده من در درس خارج حضرت امام بودند. من از همان سال اول درس خارج فقه و درس اصول را در محضر ایشان فرا گرفتم و تا اوایل سال 41 یعنی بیش از 7 سال محضر ایشان را در دو درس درک کردم و هنوز هم بسیاری از یادداشتهای درس آن روز را به عنوان ذخیره علمی به یادگار نگهداشتم.
همچنین در درس فقه مرحوم آیتالله بروجردی هم شرکت میکردم. کلاس ایشان با توجه به مرجعیتشان و نیز گستردگی درس و تعداد شاگردان زیاد، صورت خاصی پیدا کرده بود. تا پایان سال 40 که ایشان فوت کردند، در این کلاس شرکت میکردم. استاد دیگرم علامه طباطبایی بودند که شش سال اسفار را نزد ایشان خواندم.
روزهای اولی که حضرت علامه درس تفسیر را شروع کرد، ابتدا درس میداد و مطالب را در جمع طلاب مطرح میکرد و پس از رفع اشکالات و بحث درباره آنها، درس را مینوشت که به صورت تفسیر عالی و با عنوان المیزان، درمیآمد. من چند جزو را از ابتدای سوره بقره به بعد در محضر ایشان بودم که دوره بسیار پرباری بود و یادداشتهای فراوانی را هم از آن دوره دارم. در این دوران درس حضرت امام، بسیار پرشور بود، چون ایشان عمدتاً به تربیت طلاب میپرداختند و معروف بود طلبههایی که اهل فکر و تحقیق و کار هستند در درس ایشان شرکت میکردند.
امروز هم عمده کسانی که ائمه جمعه یا اعضای شورای عالی قضایی، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی بنام مملکت هستند و نیز بسیاری از نمایندگان مجلس که سنشان کمی بالاتر است، همه شاگردان آن روزهای حضرت امام هستند. بهترین خاطرات علمی و تحصیلی من به این دوران 9 ساله تحصیلات قم برمیگردد.
من در همان اولین سال ورودم به قم، به طور متفرقه کلاس 12 را امتحان دادم و دیپلم گرفتم و پس از چندی در دانشکده الهیات به تحصیل پرداختم؛ اما دروس آنجا برایم تازگی نداشتند، به همین دلیل همچنان به تحصیل در قم ادامه دادم و هفتهای یکی دو بار برای شرکت در کلاسهایی که در دانشگاه لازم بودند، به تهران میآمدم و به این ترتیب در سال 37، دوره لیسانس دانشگاه را تمام کردم و توانستم تا دکترای الهیات پیش بروم. همچنین دوره فوق لیسانس امور تربیتی را نیز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به پایان رساندم.
من و عدهای از دوستان، بسیار علاقه داشتیم که در حوزه تحرک جدیدی آغاز شود و مسائل و تحقیقات علمی، فکری و فلسفی در آنجا مطرح گردد. خوشبختانه این حرکت از چند سال قبل توسط حضرت امام و علامه طباطبایی و شاگردانشان آقایان بهشتی، مشکینی و دیگران آغاز شده بود و من البته شش سال بعد به این جریان پیوستم و لذا توانستم دورههای درس دوم این اساتید بزرگ را درک کنم.
نهضت تألیف و تحقیق و ترجمه و کارهای مطبوعاتی، تازه داشت شکل میگرفت و من و چند تن از دوستانم، از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدوی کرمانی و عدهای دیگر مکتب تشییع را به راه انداختیم و از سال 36 ابتدا سالنامه و سپس فصلنامهای منتشر کردیم. فعالیت ما تا 7 شماره سالنامه ادامه پیدا کرد و سپس آن را توقیف کردند. ما سعی میکردیم از بهترین نویسندگان اسلامی، مطالبی را درج کنیم. این مطالب بعدها هر یک به صورتهای مختلف چاپ و تکثیر شدند.
ما چاپ سالنامه را اعلام کردیم و برای پیش فروش آن قبضهایی را ارائه کردیم، چون بودجهای برای چاپ سالنامه نداشتیم و بنا بود از فروش این قبضها، مخارج سالنامه را تأمین کنیم. طلاب در این امر بسیار کمک کردند و مردم هم وقتی فهرست مقالات و نام نویسندگان را مشاهده کردند، به قدری استقبال شد که ما مجبور شدیم 10000 نسخه چاپ کنیم. تقاضا به قدری زیاد بود که مجدداً 5000 نسخه چاپ کردیم و در آن زمان که تیراژ کتاب نهایتاً 3000 بود، تیراز 15000 بسیار جالب و واقعاَ بینظیر بود.
من طبق عادت طلاب، منبر هم میرفتم و سخنرانی میکردم. اولین بار در سال 37 در آبادان به موضوع به رسمیت شناختن دولت اسرائیل توسط دولت ایران حمله کردم و توسط شهربانی دستگیر شدم. آن روزها مسئله دستگیری روحانیون بسار نادر بود. در هر حال منبر و سخنرانی هم برای من مسئلهای بود. در سال 1341 به تهران آمدم، زیرا از سویی صحبت بر سر این بود که از حوزه علمیه قم برای تبلیغات اسلامی، فردی به ژاپن برود و من برای این کار پیشنهاد شده بودم.
باید در تهران یک دوره فشرده زبان انگلیسی میخواندم و برای این که بتوانم دوره زبان انگلیسی را به طول کامل بگذرانم و مقدمات سفرم را هم فراهم سازم، در تهران سکونت کردم. منتها در این سفر مشکلاتی پیش آمد و موفق نشدم بروم و در عین حال که مبارزه روحانیت به رهبری حضرت امام، در سال 41 آغاز شد و تصمیم گرفتم که بمانم و در جریان مبارزه همکاری کنم.
در سال 1342 مبارزان اوج گرفتند و واقعه 15 خرداد پیش آمد. من هم جزو روحانیونی بودم که از قم به شهرهای مختلف اعزام شدیم تا محرم آن سال را به محرم قیام و حرکت تبدیل کنیم. یادم هست دستور این بود که سخنرانیها از روز ششم اوج بیشتری پیدا کنند و مبارزه شدت بگیرد. علت هم این بود که اگر از روز اول این کار را میکردیم، جلسات پر از جمعیت میشد و احتمال دستگیری بیشتر میشد. در هر حال روز هفتم محرم بود که دستگیر شدم. منتها چون هنوز حوادث 15 خرداد پیش نیامده بود، مردم جمع شدند و مرا آزاد کردند و من مجدداً به سخنرانیم ادامه دادم.
در روز 12 محرم آن سال مبارزات اوج گرفتند و من تحت تعقیب قرار گرفتم و دوستان مرا مخفیانه به تهران فرستادند تا دستگیر نشوم. در پایان آن سال و در ماه اسفند به مناسبت وفات امام جعفر صادق (ع) و سالگرد حادثه مدرسه فیضیه قم، در مسجد جامع تهران واقع در بازار تهران مراسمی گرفته شد و من برای انجام سخنرانی به آنجا دعوت شدم. در سه شب سخنرانی من، اجتماع عظیمی گرد آمد که در آن سالها در نوع خود بینظیر بود.
در شب سوم، پلیس زیادی به فرماندهی سرهنگ طاهری که مسئول دستگیری من بود، آمد و مرا به زندان قزلقلعه انتقال دادند. این اولین زندان رسمی من بود که به محاکمه و دادگاه هم کشید و من چهار ماه در زندان ماندم. فعالیتهای من در تهران ادامه پیدا کرد و من در عین حال که تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه میدادم، در مبارزه هم شرکت داشتم و مهمترین مسئله من خدمات فرهنگی بود و دوستان هم روی این نکته تأکید داشتند.
آیتالله بهشتی توانسته بود به آموزش و پرورش راه پیدا کند و برنامهریزی کتب دینی را به دست بگیرد. آقای گلزاده غفوری هم همینطور و هفت هشت ماه گذشته بود که مرا هم در جریان قرار دادند و نگارش کتابهای دینی را به شکل جدی پیگیری کردیم. ذکر این نکته را ضروری میدانم که ورود روحانیون به مراکز حساس چون آموزش و پرورش، کار بسیار دشواری بود و دوستان زحمات فراوانی را متقبل شدند تا ما توانستیم به آنجا راه پیدا کنیم. ما از فرصت استفاده کردیم و مسائل دینی را از کتابهای دینی دوره ابتدایی تا سال آخر دبیرستان و نیز برای دورههای تربیت معلم و سایر رشتههای تحصیلی نوشتیم. این از جمله فرصتهای جالبی بود که در اختیار ما قرار گرفت و داستان مفصلی دارد.
در طی این دوران، بارها با دستگاه درگیر شدیم؛ اما با یاری خداوند توانستیم بدون این که رژیم بتواند حتی در یک جمله کتابها هم دخالت کند، آنها را بنویسیم و حتی بعضی از مطالب کتابها را در حوزههای مبارزات مخفی آن روزها هم به عنوان مطالب آموزشی، تعلیم بدهیم. مطالب کتابهای دوره راهنمایی و دوره دبیرستان نسبتاً تحرک خوبی داشت.
در سالهای 55 و 56 بود که رژیم به شدت احساس خطر کرد و متوجه شده بود که محتوای کتابهای دینی مدارس چه هستند، جلوی چاپ آنها را گرفت و سپس کتابها را برای سانسور به مراکز مورد نظر فرستاد تا در آنها تجدید نظر شود. بعدها که به این کتابها دسترسی پیدا کردیم، دیدیم 60 درصد مطالب ما را حذف و در حاشیه آنها اظهارنظرهایی کرده بودند. معلوم میشد مطالب کتابها برایشان ناگوار بوده است.
رژیم تصمیم گرفت جلوی این کتابها را بگیرد؛ ولی از سوی دیگر هم در شرایط اجتماعی بسیار دشواری قرار گرفته بود و تصمیم داشت دنبال مؤلف جدیدی بگردد که به جای ما بنویسد، البته مؤلفی که بتواند مطالب دلخواه آنها را بنویسد، وجود نداشت و از سوی دیگر جامعه هم او را نمیپذیرفت، چون معلمها مدتها بود که با کتابهای ما آشنا شده بودند و میگفتند شما زمینه بسیار خوبی به ما دادید، چون اگر میخواستیم حرفهایمان را علیه رژیم بزنیم، در هیچ یک از کتابها امکان نداشت. شما سرنخ مطالب را به دستمان دادهاید و ما بحثهای خودمان را میکنیم.
رژیم حتی در این زمینه با بعضی از نویسندگان اوقافی آن روزها هم قرار گذاشته بود؛ اما ما با ترفندهایی سر راهشان قرار میگرفتیم و آنها را منصرف میکردیم و مردم و معلمها را در جریان میگذاشتیم که اگر رژیم خواست کار تازهای بکند، آنها در جریان باشند و مقاومت کنند. در هر حال آن سال توانستیم با شیوههای خاصی جلوی این کار را بگیریم.
رژیم دائماً چاپ کتابهای ما را عقب میانداخت؛ اما دیگر نتوانست در برابر افکار عمومی مقاومت کند، تا در سال 56 مبارزات وسیعی آغاز و رژیم به ناچار تسلیم خواست مردم شد. ما نمونهای از کتابهای سانسور شده را به یادگار نگه داشتیم. جالب اینجاست که این کتابها از سه کانال مختلف عبور کرده و با سه قلم مختلف رد شده بودند.
بسیاری از ما میپرسیدند آیا این کار ما همکاری با رژیم نبود، پاسخ ما این است که ما جایزه میگذاریم برای کسی که بتواند در تمام آن کتابهای دینی حتی یک کلمه مبنی بر تأیید رژیم پیدا کند، بلکه میتواند صدها مورد بیابد که به صورت غیر مستقیم و فشرده، مثلاً اصطلاح طاغوت و توحید را که نفی استکبار، استبداد است، مورد بحث قرار دهد.
ما آیات فراوانی را درباره جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بیعدالتی در این کتابهای درسی آوردیم و ضرورت مبارزه مخفی و حفظ نیروها از گزند دشمن و در کمین او بودن و به موقع به او ضربهزدن را مطرح کردیم. تاریخ ائمه را به خصوص با تکیه بر مبارزات و انقلاب علیه خلفا و درگیریهایی که با آنها داشتند، بیان کردیم و از مسائل اقتصادی اسلامی سخن گفتیم.
هنوز هم بعضی از معلمین میگویند همان مسائل گفته شده در کتابهای دینی را از نظر ملی کردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی و مبارزه علیه سرمایهداری و استثمار، اجرا کنید. در آن کتابها از مسئله انفال، ثروتهای عمومی، مبارزه با تبعیض، ظلمها، طاغوتها و استبداد حرف زدیم. خوشبختانه این کتابها هنوز هم هستند و تدریس میشوند. بسیاری معتقدند بخشی از روشنبینیهای نسل جوان و نوجوان به خاطر خواندن این نوع مطالب بوده است که به اعتقاد من ادعای درستی هم هست.
در هر حال این فرصت گرانبهایی بود که باید از آن بهره کافی میبردیم. جالب اینجاست که من از سال 50 و در دورهای که این کتابها را مینوشتیم، ممنوعالمنبر بودم و حق سخنرانی نداشتم. آن وقت تدریس برای کلاسهای تربیت معلم را دستاویز قرار میدادم و در جمع معلمها حرفهایم را میزدم و میگفتم که من معلمی بیش نیستم. تا قبل از این که ممنوعالمنبر بشوم، در انجمن اسلامی مهندسین و انجمن اسلامی پزشکان نهضت آزادی صحبت میکردم و مسجد هدایت که مرحوم آیتالله طالقانی در آنجا بودند، پاتوق من بود و تا سه سال، ماه رمضان در آنجا سخنرانی میکردم.
مسجدالجواد تقریباً با همکاری دوستان من تأسیس شد و از همان ابتدا در جریان کارهایش بودم و در راهاندازی آنجا نظر مشورتی میدادم. در حسینیه ارشاد هم که مدتها بود برنامه داشتم. از ابتدایی که به تهران آمدم با هیئت مؤتلفه آشنا شدم که مبارزات شدیدی علیه رژیم داشتند. پس از ماجرای حسنعلی منصور و کشته شدن او به دست اعضای مؤتلفه و دستگیری آنها، به پیشنهاد آقای بهشتی به عنوان مدرس وارد حوزهها و کانونهای آموزشی شدم. یادم هست که از کتابهای شهید مطهری به عنوان دروس آموزشی در کانونهای مخفی استفاده میکردیم. خود من هم مطالبی را تهیه کردم و در اختیار برادران قرار میدادم.
پس از قضیه ترور منصور و دستگیری سران مؤتلفه، فکر کردیم که ما نمیتوانیم به عنوان همان جریان کارمان را علناً ادامه دهیم. از سوی دیگر عده زیادی از افراد مبارز و متعهد پراکنده میشدند که این هم درست نبود. لذا تصمیم گرفتیم یک تشکیلات نیمه علنی درست کنیم و در پوششی اجتماعی به فعالیتهای خود ادامه بدهیم و لذا تشکیلات رفاه را به راه انداختیم؛ به این شکل که مؤسسات تعاونی و رفاه تشکیل دادیم که ظاهراً اهدافش کارهای امدادی با صندوقهای قرضالحسنه و تشکیل مدارس بود؛ اما در باطن ما همان دوستان خود را جمع کرده بودیم که غیر از کارهای علنی که به صورت کارهای کمکی و امدادی انجام میدادند، کارهای مخفی هم میکردند؛ ازجمله برادرمان آقای رجایی را به عنوان رابطی که باید کار را رهبری کند، به این کانونها معرفی کردیم و اسم مستعار امیدوار را برایشان برگزیدیم. ایشان با همین نام در جلسات شرکت میکرد و تعلیم میداد و کسی هم نمیدانست که نام واقعی او چیست.
از جمله کارهای علنی ما، ایجاد مدرسه رفاه بود. در این جریان آقایان بهشتی، رفسنجانی و عدهای دیگر همکاری داشتند. از جمله مراکزی که در تأسیس آنها همکاری داشتیم، کانون توحید بود که طرح ساختمان آن را مهندس موسوی ریخت، چون رشته اصلی ایشان همین بود و در برابر کار عظیمی هم که انجام داد، پولی دریافت نکرد. کاملاً معلوم بود که برادران با اهداف دیگری مشغول کار هستند و میخواهند کانونی درست کنند و این هم کانون علمی تبلیغاتی جالبی شد.
یکی دیگر از موارد همکاری ما، تأسیس دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود که کار مطبوعاتی بود و تا حالا هم فعالیت میکند و هر ساله میلیونها نسخه کتاب مفید را منتشر میکند. این مرکز در این اواخر و قبل از پیروزی انقلاب تقریباً پناهگاهی برای مبارزان شده بود، مخصوصاً موقعی که شرکت انتشار هم تعطیل و آنجا پاتوقی شده بود برای مراجعه افرادی که میخواستند کتابهای اسلامی مفید را بخوانند.
مسئله دیگری که میخواهم ذکر کنم، دستگیریهایی بود که در سال 52 انجام میشدند. در آن سال همه ما تحت مراقبت شدید ساواک بودیم. آن سالها، سالهای پر وحشتی بودند و غالباً افرادی که به صورتی مبارزه میکردند، تحت نظر بودند. از این دوره خاطرهای را نقل میکنم:
خواهری داشتم که نزد ما زندگی میکرد و او را دستگر کردند. دستگیریها در آن سالها عجیب بود. افراد را میگرفتند و چند روزی نگه میداشتند و بعد هم در بیابانها و در گوشه دیگری از شهر رها میکردند و عمدتاً اصرار داشتند که روابط افراد را با دیگران و جلساتی را که در منزل آنها تشکیل میشد و مسائلی از این دست را بفهمند.
خواهر مرا به همین دلیل دستگیر کردند. بعد هم به خانه ما ریختند و آنجا را تفتیش کردند و چند روزی هم مرا در آن کمیته کذایی نگه داشتند. این دومین دستگیری من بود. حدود یک سالی این جریان ادامه داشت و بعد ظاهراً تمام شد؛ اما تحت مراقبت بودم و مکرر به مرکز ساواک احضار میشدم. در سالهای 56 و 57 سه بار دستگیر شدم. یک بار در شیراز و هنگام حکومت نظامی که در دانشگاه سخنرانی داشتم. روز بعد هم سخنرانی کردم و هنگامی که میخواستم بروم، راهها را بستند و من به نحوی با لباس مبدل وارد دانشگاه شدم و در اجتماع دانشجویان صحبت کردم و هنگام بازگشت، در هواپیما بازداشت شدم.
مرا پس از چند روز به تهران منتقل کردند و دو بار دیگر هم در همان حوادث دستگیر شدم؛ اما دستگیریهای آن سالها چندان طول نکشید. یک بار هم ماه رمضان سال آخر بود که قرار بود حدود 30 نفر از علما و روحانیون جمع شوند و برای تظاهرات و راهپیماییها برنامهریزی کنند. عدهای را بین راه و عدهای را هم داخل منزل دستگیر کردند، از جمله من و آیتالله موسوی اردبیلی را در خیابان گرفتند و بردند؛ اما باز هم مدت دستگیری کوتاه بود.
در هر حال اینها خلاصه مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب پیش آمد. پس از آن هم که عضو شورای انقلاب بودم و در تأسیس حزب جمهوری اسلامی با دیگر برادران همکاری داشتم. آخرین مسئولیتی هم که قبل از پیروزی انقلاب از جانب حضرت امام به من داده شد، تشکیل کمیته تنظیم اعتصابات بود، با این هدف که به اعتصابات دامن بزنیم و در مواردی که مثل گندم و سایر مایحتاج ضروری مردم وجود دارد، مراقب باشیم که کسی آزاری نبیند. این دوره برای من بسیار خاطرهانگیز بود.
پس از پیروزی انقلاب هم طبق فرمایش امام قرار شد برای تنظیم امور مدارس، گروهی را تشکیل بدهیم، چون مدارس باید بعد از پیروزی انقلاب باز میشدند و ما نگران بودیم که آیا میتوان آنها را به راحتی باز کرد؛ به خدمت امام عرض شد و ایشان فرمودند گروهی برای تنظیم مدارس تشکیل بدهیم. عدهای از برادران را دعوت و به سرعت سازماندهی کردیم و توانستیم حدود هزار نفر از خواهران و برادران را مهیا کنیم که در روز افتتاح مدارس در مدرسههای تهران پخش شوند و رهنمودهای لازم را بدهند و مراقبتهایی به عمل آورند و برنامه بسیار خوب اجرا شد.
این برنامه در واقع همان جریانی بود که برادرمان آقای رجایی به عنوان مشاور در وزارتخانه مشغول کار شدند و به شکل بسیار فعالی، وزارت آموزش و پرورش جدید را سازماندهی کردند.
منبع: شاهد یاران
بیشتر بخوانید:
شهید رجایی در قامت یک همسر
شهید باهنر دشمن اصلی افکار انحرافی بود