در حالی که من همچنان در اندیشه راه سوم ؟! بودم ، برای بررسی راه دوم پیشنهادی سازمان از ایرج اسم رمزها و علامت های قرار شاخه مذهبی(1) را گرفتم . از طریق ایرج با یکی از آنها در حوالی چهارراه لشکر قرار گذاشتیم .
در سر قرار وقتی فرد عضو شاخه آمد ، دیدم که دوست خودم فرهاد صفا (2) است ، من او را از قبل و از زندان قزل حصار می شناختم . او در زندان فردی مسلمان ، متدین و منطقی بود که هیچ تندروی در کارهایش دیده نمی شد .
فرهاد نزدیک آمد و گفت : احمد تویی ! بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و کمی با هم قدم زده و خوش و بش کردیم . فرهاد گفت : احمد ! ما با این اعلامیه (تغییر ایدئولوژیک) ضربه خوردیم ، همه از اینها (سازمان) و هم از مسلمان ها ، زیرا با این وصف دیگر آنها به ما کمک نخواهند کرد ، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم ، الان من ، محسن طریقت و محمد اکبری قبول کرده ایم که شاخه مذهبی را حفظ کنیم ، البته مسئول تیم ما یک دختر خانم مارکسیست است !
من دریافتم که سازمان چه بلایی دارد سر آنها می آورد ، برای چند نفر جوان مسلمان مجرد ، یک دختر جوان بی حجاب را مسئول قرار داده است تا به این ترتیب به تدریج اساس منطق ، فکر ، عقیده و مذهب آنها را فرو بریزد .
فرهاد گفت : " .... راهی است که آمده ایم و توش مانده ایم ، اگر تو به ما بپیوندی وضعمان بهتر می شود و شاید فرجی هم بشود ... " گفتم : نه فرهاد ، من فی البداهه نمی توانم تصمیم بگیرم باید فکر کنم ، بعد جواب می دهم . برایم وضعیت آنها به ویژه با آن دختر مارکسیست مطلوب نبود .
سازمان که قبلاً آقایان و خانم ها را در خانه های تیمی از هم جدا کرده بود ، اکنون در روند نو و سیاست جدید آنها را مختلط می کرد ، با این شیوه نوعی اشتغال ذهنی و استحاله تدریجی فکری را محقق می ساخت .
ما روزهای آخر در خانه تیمی گرگان مستقر بودیم ، یک روز صبح که ورزش می کردیم ایرج گفت : شاپورزاده تو هم بیا ورزش کن ! من تعجب کردم . با عصبانیت گفتم : یعنی چه ؟.... برای چه ؟ ایرج با موضعی ملایم گفت : شاپور! چرا عصبانی می شوی ؟ ما دیگر خواهر و برادریم ! با خشم گفتم : امکان ندارد ! فاطمه هم اظهار علاقه ای نکرد . ولی واقعاً در برخی خانه های تیمی شئون اسلامی رعایت نمی شد و دخترها و پسرها نامحرم با هم زندگی می کردند .
حال برای استحاله فکری و عبور از این بحران ، می خواستند برای چند جوان مسلمان مجرد ، از همین ترفند استفاده کنند ، می دانستم که وجود یک دختر مجرد جوان و زیبا آن هم بی حجاب و مارکسیست بالاخره بنیان فکری افراد پیرامون خود را در هم می ریزد . از این رو تصمیم گرفتم که به گروه فرهاد هم نپیوندم ، ولی قصد کردم تا حد امکان هر نوعی کمکی که از دستم ساخته است به آنها بکنم تا از این مخمصه رهایی یابند .
در روزهای بعد محسن طریقت از اعضای همین شاخه دائم با من در تماس بود و من با او جلسات بحث زیادی داشتم ، ارتباط با او زمینه بروز حوادثی بود .
هوای تازه
در اوج ناامیدی ، دغدغه اصلی من جدایی از سازمان بود ، راه های مختلفی به ذهنم خطور می کرد که برخی را رفته بودم و نتیجه ای نگرفته بودم ، برخی هم لوازم و اسبابی را می طلبید که فاقد آن بودم .
روزی دل به تنگی غروب داده بودم و در افکار مختلف غوطه می خوردم که به ناگاه یاد دوست و یار قدیمی ام شهید محمد صادق اسلامی افتادم ، بر آن شدم که فردا به سراغش بروم ، او همچنان مدیر عامل شرکت لعاب قائم بود و در بازار نیز دفتری داشت .
بازار را برای دیدن او انتخاب کرده و به سراغش رفتم ، شهید اسلامی به گرمی مرا به حضور پذیرفت ، پس از مصافحه و احوالپرسی ، جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک را روی میز گذاشتم و گفتم : اینها (سازمان) مارکسیست شده اند .
گفت : من باورم نمی شود . گفتم : ولی این واقعیت دارد . او از شهادت شریف واقفی خبر داشت ولی از تغییر مواضع بی اطلاع بود ، گفت : ما چیزهایی شنیدیم ، ولی فکر می کردیم که شایعه ساواک باشد . گفتم : نه شایعه نیست ، عین حقیقت است ، من در داخل آنها هستم و خبر دارم ، اگر مرا به عنوان یک دوست قبول داری حرفم را قبول کن .
سپس وقایع و رخدادهای چند ماهه اخیر به ویژه ملاقات و گفتگو با محمد تقی شهرام و حبیب را برای او شرح دادم ، همچنین جستارهایی نیز از بلاتکلیفی و سردرگمی بچه های مسلمان گفتم ، او با شک و تردید به من می نگریست و در پایان هم گفت : احمد ! به من چند روز فرصت بده . بعد شماره تلفنی به من داد و گفت که با من در تماس باش .
بعد از چهار روز طبق هماهنگی قبلی با او تماس گرفتم ، قرار شد یکبار دیگر به دیدار او بروم ، دور از چشم سایر افراد تیم به سراغش رفتم ، برخورد او نسبت به دیدار قبلی تغییر کرده و با اطمینان و اعتماد بیشتری به من نگاه می کرد .
گفت : احمد ! آقا سید علی (3) هم مسئله ای را که گفتی تأیید کرد ، وقتی جزوه تغییر مواضع را به او دادم گفت که قبلاً به دستم رسیده است . گفتم : خب الحمدالله که باورتان شد من راست می گویم . گفت : بله ، اینها خودشان این جزوات را پخش می کنند ، نه ساواک .
گفتم : حاج آقا ! من در بد دامی افتاده ام ، این روزها یا مرا می کشند ، یا در صحنه ای با ساواک درگیر می کنند ، من حس می کنم که اتفاق ناجوری در شرف وقوع است ، خیانت اینها محرز است . گفت : چه می خواهی بکنی ؟ گفتم : قصد ندارم با آنها ادامه دهم ، جدا می شوم ، حتی اگر کشته شوم . الان به دنبال خانه ای هستم تا اجاره کنم ، با این که از نظر مالی وضعم خیلی بد است . گفت : امام هیچ گونه کمکی به گروه ها نمی کند ، در دل تیزبینی و فراست حضرت امام (ره) را تحسین کردم .
هنگام خداحافظی گفتم : اگر دیگر ما را ندیدی حلال کن ، دیدار ما به قیامت . گفت : به خدا توکل کن ، ده روز دیگر باز تماس بگیر . سرگشته و گم گشته در وادی حیرت این چند روز هم از پی هم گذشت ، فشار و سختی مضاعف شده بود .
ده روز بعد مجدداً با شهید اسلامی تماس گرفتم و به دیدارش رفتم ، در حالی که به زمین و زمان همه چیز و همس کس بدبین بودم ، او گفت : احمد ! راستش را بگو تو واقعاً از آنها بریدی ؟ گفتم : معلوم است که بریده ام وگرنه اینجا نمی آمدم و خودم را به خاطر نمی انداختم .
گفت : کلکی که در کار نیست ؟ گفتم : حاجی این چه حرفیه ؟! خدا شاهد است که من همه چیزم را از دست داده ام ، ارزشی ندارد که بخواهم سر دوستانم کلاه بگذارم ، الان هم برایم مهم نیست ، که حتی جانم را از دست بدهم . بعد از او درخواست کردم که فقط مرا راهنمایی و کمک کنید که کجا بروم و چه کار کنم ، الان همه راه ها به رویم بسته است .
گفت : یک مقدار ارتباطت را با ما بیشتر کن ، برو برای خودت خانه ای اجاره کن . گفت: پولش ؟ گفت : هر چه خواستی من می دهم ، با آقایان (هیئت های مؤتلفه) صحبت کرده ام و آنها تو را پذیرفته اند ، احمد لازم است که تو خودت را زنده نگه داری ، هر کمکی از دست ما برآید دریغ نمی کنیم و امکانات در اختیارت می گذاریم .
این جملات چون نورهای رحمت بر پیکر خسته و رنجورم می تابید و به آن گرمی و حیات می بخشید ، احساس کردم روزنه ای از امید در دلم ایجاد شده است ، وقتی از دفتر حاج آقا بیرون آمدم نفس عمیق و بلندی کشیدم ، احساس می کردم که روی ابرها گام بر می دارم .
جستجوی خود را برای یافتن خانه آغار کردم ، سرانجام خانه ای در حوالی بازارچه معزالسلطان یافته و اجاره کردم ، به صاحبخانه گفتم که در کارخانه میخ سازی کار می کنم و خانم و بچه هایم در سمنان هستند ، زیرا پیش بینی می کردم بتوانم فاطمه را با خود همراه کرده و او را برای زندگی به آنجا بیاورم .
گرچه در این کارخانه بیش از بیست روز کار نکردم ، ولی بهانه خوبی برای خروج از خانه تیمی و پیگیری سفارش ها و توصیه های شهید اسلامی بود ، برای این که سازمان به گفته هایم شک نکند ، حاج آقا اسلامی در پایان هر هفته مبلغی پول به من می داد که آنها را به سازمان برده و می گفتم که حقوق این هفته ام می باشد . با کمک شهید اسلامی ودیعه اجاره خانه را پرداختم ، اسباب اثاثیه دست دومی نیز برای آنجا خریدم .
------------------------------------
1. مجاهدین مارکسیست می خواستند به هر شکل ممکن ارتباطی با مسلمانان گرفته و حتی در صورت امکان شاخه مذهبی در کنار سازمان ایجاد کنند ، آنها می گفتند : با تشکیل شاخه مذهبی به دو هدف دست خواهیم یافت : یکی این که به مردم ثابت خواهیم کرد که ما ضد مذهبی نیستیم دیگر این که ثابت می کنیم که پرولتاریا باید رهبری هر جنبشی را عهده دار شود .
با چنین هدفی سازمان پس از صدور بیانیه ، گروهی از مسلمانان سازمان را یاری دادند تا بتوانند شاخه مذهبی سازمان مجاهدین را تشکیل دهند ، این شاخه را برادران شهید محمد اکبری آهنگر و فرهاد صفا با همکاری محمد صادق و محسن طریقت (که در فاصله سال های 50 تا 53 در زندان بودند) تشکیل می دهند . تاریخ تشکیل آن حدود دی یا بهمن 54 است ، سازمان مجاهدین (مارکسیست ها) اسلحه و امکانات و همچنین افراد مسلمان به ایشان معرفی می کردند تا به این وسیله وابستگی آنها را به خود تثبیت کنند . ( جزوه مواضع گروهک ها در زندان)
2. فرهاد صفا بعد از ضربه سال 50 و دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد ، او پس از آزادی به فعالیت خود در سازمان ادامه داد ، وی پس از تغییر ایدئولوژی در سازمان ، شاخه مذهبی سازمان را ایجاد و اعضای مذهبی را گرد خود جمع کرد ، جسد وی در روز نوزدهم اسفند ماه سال 54 در خیابان دیده شد ، مرگ وی در هاله ای از ابهام است ، نشریه خبری شماره 23 سازمان مجاهدین به تاریخ 23/3/56 در خصوص وی نوشت :
" انقلابی شهید فرهاد صفا ، در یک رویارویی با مأموران ساواک و کمیته پس از آن که داخل یک خیابان بن بست (احتمالاً خیابان ترجمان) می شود برای این که زنده به دست مأموران رژیم گرفتار نیاید ، دست به خودکشی زده و به شهادت می رسد ، انقلابی شهید فرهاد صفا از رفقای سابق سازمان ما بود که پس از آزادی از زندان و تحول ایدئولوژیک سازمان در یک گروه انقلابی مذهبی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه می داد .... "
3. آیت الله سید علی خامنه ای ، وی در میان دوستان آقا سید علی نامیده می شد .