اگر چرخش روزگار سبب شود كه با بازماندگان قربانيان ترور ديداري داشته باشي، بيشك در ميان آنها كساني را خواهي ديد كه زیر بار داغ عزيزانشان كمر خم کردهاند. كساني كه براي تك تك دقايق زندگي عزيزانشان آرزوهایي زيبا داشتند که به خاطراتی سياه و تلخ بدل شد، خاطراتي كه بازخواني آن آنان را همچنان آزرده ميكند.
«همه چيز خوب بود؛ بچهها، همسرم. به او بسيار نزديك بودم، او هم به من نزديك بود. سالها بود در كنار هم بوديم اما دور كه ميشديم ازدوری هم، دلتنگ می شدیم. از خانه كه خارج ميشد تا ساعتي كه به خانه برميگشت در طول روز بارها با هم حرف ميزديم.
او شوخ طبع بود و مهربان. بچهها را ميفهميد. هميشه با آنها هم سخن ميشد. از سر كار كه برميگشت يكراست ميرفت به اتاق دخترمان. آنها هميشه بر سر رشتههايشان با هم كلكل داشتند. آرزوهايمان براي دخترمان زياد بود. وقتي نگران ميشدم، ميگفت: من هستم، خيالت راحت باشد. خيالم راحت ميشد. راحت بود تا آن روز...
صبح آن زود بود، ساعت 6 بيدار شديم. نماز خوانديم و صبحانه را آماده كردم. حالم چندان خوب نبود. خوابم برد. با صدايش بيدار شدم كه ميگفت:« خانم غذاي ما را ميدهي برويم؟!» آمادهي رفتن بود. ايستاده بود آنجا. بايد بلند ميشدم تا مثل هميشه غذايش را به دستش بدهم، تا كنار در همراهش بروم. بعد او برود و من منتظر بمانم تا ساعت برسد به سه و نيم و او برگردد. بلند شدم. حالا توي حياط بود و داشت كفشهايش را ميپوشيد غذا را به دستش دادم. گفت خداحافظ و رفت كه ماشين را روشن كند. ماشين را كه از خانه بيرون برد پياده شد سرش را از لاي در تو آورد نگاهم كرد و گفت خداحافظ. گفتم خداحافظ. در را بست.
آن سوي در حتما حالا نشسته بود پشت ماشينش و استارت زده بود. استارت زد و حس كردم باد مرا ميبرد. باد داشت مرا ميبرد. صداي مهيبي بلند شد و همه جا را پر كرد. در پرت شده بود وسط حياط. زلزله آمده بود. به خودم گفتم حتما زلزله آمده! اما آن بيرون او هنوز توي ماشين نشسته بود. جلو رفتم. نشسته بود آنجا اما نگاهم نميكرد. خشك شده بودم.
با صداي دخترم كه نزديك ميشد به خودم آمدم. ديدم آنجا ايستادهام و به او نگاه ميكنم. چهرهاش متلاشي شده بود. به خودم گفتم نگذار اين صحنه را ببيند! پاهايم را كشيدم روي زمين. دخترم جلوي در ايستاده بود. او را بردم. ميخواستم به سرعت از آنجا دورش كنم. نبايد ميديد. بايد پدرش هميشه همانطور توي ذهنش ميماند كه از راه ميرسيد و با لبخند ميرفت توي اتاقش و آن وقت بود كه صداي خندههايشان بلند ميشد. از آنجا دورش كردم. پسرم با بهت داشت ميدويد سمت ماشين. ديگر توان بازداشتن او را نداشتم. سرش را جلو برد و ...
صداي آژير ماشين آتشنشاني، همهمهي آدمها، فريادها ... همه چيز دورتر و دورتر ميشد و تار ...
قرارمان از همان اول اين بود كه با هم برويم. تا آن روز را هم با هم آمده بوديم. تا آن روز هم من بر عهدم مانده بودم و هم او. اما آن روز نه او بر عهدش ماند و نه من. آنها آمده بودند توي زندگيمان و ما را فراموشكار كرده بودند.
مدتها گذشته از آن روز اما چشمهايش هنوز هم نگاهم ميكنند. آخرين چيزي كه از او برايم ماند همان نگاه بود كه ميگفت خداحافظ. هرجاي خانه را كه نگاه ميكنم او هست. توي خانه هركاري كه ميكنيم از او حرف ميزنيم، اين كار آراممان ميكند. زمان حضورش را كمرنگ نكرده. نبودنش زخميست كه انگار خوب نميشود. بچهها هميشه از پدرشان حرف ميزنند. دخترم هنوز دنبال پدرش ميگردد. توي رفتارش ميبينم كه مرگ او را نپذيرفته.
روزي كه اين اتفاق افتاد يك لحظه آرزو كردم كه كاش من هم نيست ميشدم. اگر نگراني بچهها نبود تا امروز دوام نميآوردم. هنوز هم ساعت 3 و نيم بعدازظهر كه ميشود منتظرم كه او بيايد. بعد از آن حادثه ميروم پيش روانپزشك. حرف ميزنم و او كلي قرص مينويسد تا شايد اين قرصها آرامم كنند. تا بيشتر بخوابم و فكر نكنم اما مسعود توي خوابهايم هم هست. مدام آن روز توي خوابهايم تكرار ميشود. با صداي رعد و برق يا هر صداي بلندي عصبي ميشوم. صداي آژير آمبولانس مضطربم ميكند. حتي وقتي آشناياني را ميبينم كه آن روز آمدند تا در كنارم باشند باز بيقرار ميشوم و عصبي. احساس ميكنم مثل كاغذي هستم در باد؛ هيچ چيز مرا به اين دنيا وصل نميكند.
كسي كه در تاريكي باشد قدر نور را بيشتر ميداند؛ كسي كه دوران جنگ را ديده قدردان صلح است؛ من هم مثل ديگر خانوادههاي قرباني ترور كه طعم خشونت و ترور را چشيدهاند دغدغهي دنيايي را دارم بدون ترور و سرشار از صلح، دنيايي كه در آن ترور تنها خاطرهاي تلخ باشد.»
تصاویر شهید علی محمدی را از اینجا مشاهده نمایید.