دنیا برایش تنگ شده بود
من و حبیبالله در دوران عقد بودیم و شبی که میخواست به کردستان برود، منزل ما بود. نمازی را که آن شب خواند، هیچگاه از خاطر نمیبرم. برایم حجت تمام شد که این نماز آخری بود که حبیبالله در منزل ما خواند. چهرهاش حالت خاصی داشت. از همان لحظه، رفتش را حس کردم. دیگر دنیا برایش تنگ شده بود. نمیتوانست دوام بیاورد. یک عکس از من پیشش بود، آن شب عکس را به من بازگرداند. من فکر کردم از دست من ناراحت است و از من سیر شده است که خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «میترسم دست دشمن اسیر شوم و عکس تو به دست نامحرم بیفتد.»
همسر شهید حبیبالله جاننثاری
با قرآن مانوس بود
رضا خیلی با قرآن مانوس بود. توصیه همیشگیاش به من این بود که از خواندن قرآن غافل نشوم. ماه رمضان بود و مادرم برای نماز صبح به مسجد رفته بود. من هم نمازم را خواندم و تصمیم داشتم بخوابم که رضا بالای سرم آمد و گفت: «خواهرجان! پس قرائت قرآنت چه شد؟»
آن سحر کنار من نشست و با هم 1 جزء قرآن را خواندیم.
خواهر شهید رضا جلوهگراناصفهانی
دلسوز پدر و مادرش بود
محمدحسین به شدت به فکر پدر و مادرمان بود. تمام تابستان را به کار فنی مشغول بود و درآمدش را به پدرم میداد. به او میگفتیم لااقل بخشی از درآمدش را خرج خودش کند و لباس نو بخرد؛ اما همیشه در جواب میگفت: «شش خواهر دارم و برای کمک به معیشت خانواده باید به پدر کمک کنم. آدم باید تمیز و مرتب باشد؛ اما حتما لازم نیست لباس نو به تن کند.»
خواهر شهید محمدحسین حقیقینژاد