«اولین تجربه زندان»

قسمت سوم : اولین تجربه زندان

Ahmad E Ahmad

نمره قبولی برای دانش آموزان در سال های اول تا پنجم دبیرستان 7 و برای سال ششم 10 بود ، در سال تحصیلی 39_ 1338 من شاگرد کلاس ششم بودم که متوجه یک نارضایتی عمومی در سطح دانش آموزان شدم که تبدیل به یک حرکت و تظاهرات صنفی شد .

آموزش و پرورش در اطلاعیه ای اعلام کرد که نمره قبولی برای دانش آموزان پنجم دبیرستان و به پایین نمره 10 است ، این خوشایند دانش آموزان نبود ، در نتیجه خیلی سریع از خود واکنش نشان دادند .

با این که من در کلاس ششم دبیرستان بودم و مصوبه جدید هیچ ارتباطی به سرنوشت تحصیلی من نداشت ، ولی چون آن را ناعادلانه دیدم بر آن شدم تا با دیگر دانش آموزان همراه شده و سر به اعتراض بردارم ، در نتیجه به راهپیمایی و تظاهرات آنها پیوستم .

دانش آموزان مدرسه مروی در این تظاهرات و شلوغی نقش خیلی جدی ای داشتند، من دیدم که سکوت به دست همین دانش آموزان شکسته می شد و دیگر از هیاهوی بچگانه و جوانی خبری نبود ، همه یکپارچه جوش و خروش بودند .

معترضین در مقابل اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران واقع در حوالی خیابان سی تیر ضلع شمالی پارک شهر اجتماع کردند ، ما هم که به دنبال گمشده خود بودیم به آنجا رسیدیم .

دیگر نتوانستیم خشم خود را فرو بنشانیم ، در یک لحظه تظاهرات به خشونت گرایید من با دیگر دانش آموزن شلوغ کردیم و شیشه های ساختمان آموزش و پرورش را که مشرف به خیابان بود شکستیم و با فریاد شعارهائی دادیم .

بعد از پایان تظاهرات با یکی از دوستانم به طرف سه راهی روزنامه اطلاعات حرکت کردیم ، در بین راه متوجه شدیم که چهار نفر سایه به سایه به دنبال ما می آیند کمی سرعت مان را زیاد کردیم ، آنها نیز چنین کردند .

از سه راهی روزنامه اطلاعات به سمت باغ ملی رفتیم و آنها همچنان در تعقیب ما بودند ، غروب فرا رسید و هوا رو به تاریکی می رفت ، آن چهار نفر در نقطه ای ما را محاصره کردند ، ناگهان یکی مرا گرفت و دیگری به دستم دستبند زد .

از صحبت آنها فهمیدم که ما را از زمانی که اقدام به شکستن شیشه ها کردیم زیر نظر داشتند ، پرسیدم : " چه شده ؟ " گفتند : " ساکت باش ! بیا برویم معلوم می شود . "

رو به دوستم کردم و گفتم : " شما برو و به خانواده ام اطلاع بده که مرا در خیابان دستگیر کردند . " آن چهار نفر به روز مرا سوار ماشین کرده و به کلانتری شماره 9 بردند .

بلافاصله سروانی از راه رسید و پرسید : " چه شده ؟ " گفتند : " در راهپیمایی امروز هم روی چهار پایه رفته و شعار داده است و هم با سنگ زده و شیشه ها را شکسته . "

سروان گفت : " گزارشش را بنویسید ." آنها هم گزارش نوشتند و بعد مرا داخل اتاقی بردند .

ساعت 9 شب برای اولین بار خود را در اتاقی تنها می دیدیم ، دلم گرفت ، ولی احساس بودن می کردم ، در همان حال خود را در برابر سؤال پدر و مادرم می دیدم و در ذهنم دنبال پاسخهایی برای آنها بودم و اصلاً به سؤالاتی که قرار بود از طرف مأمورین طرح شود فکر نمی کردم .

به غیر از من 24 دانش آموز دیگر از جمله 8 نفر از مدرسه خودمان ( مروی ) در آنجا بودند ، لحظات اول خیلی برایم سنگین گذشت ، ولی کم کم با دیگر دانش آموزان مشغول صحبت شدم ، از یکدیگر سؤالاتی در خصوص علت و نحوه دستگیری کردیم ، مشخص شد که آنها هم به دلیل شکستن شیشه و دادن شعار بازداشت شده اند ، با گذشت زمان اضطراب ما بیشتر و بیشتر می شد .

ساعت 11 شب هنوز هیچ خبری نبود ، آثار گرسنگی کم کم پیدا می شد ، تا آن لحظه هیچ غذایی به ما نداده بودند ، نیمه شب بود ، دو وانت آوردند و ما را سوار بر آنها کرده و با خود بردند .

هوا تاریک و ظلمانی بود ، متوجه نبودیم که در چه مسیری حرکت می کنیم ، فقط به نظرم آمد از آب کرج ( بلوار کشاورز ) گذشتیم ، به جایی رسیدیم که تقریباً خالی از سکنه بود ، وارد فضایی شدیم که دور تا دورش را سیم خاردار کشیده بودند .

همین طور که وانت ها مسیر سربالایی را می پیمودند من از دو مأمور نگهبان پرسیدم که ما را کجا می برید ؟ جواب داد : " ساکت باش ! خفه ! "

دوباره پرسیدم ، جواب نداد ، تهدید کردم و گفتم : " یا بگویید اینجا کجاست یا خودمان را پایین می اندازیم ." آنها نرم شدند و گفتند : " نه ! تو را به خدا این کار را نکنید ، اینجا قزل قلعه است ، ما شما را تحویل می دهیم ، ولی خوب پس فردا آزادتان می کنند ، اگر خودتان را بیندازید پایین ماشین پشت سری زیرتان می گیرد و هم برای شما و هم برای ما دردسر درست می شود ، پس این کار را نکنید ."

پلیسی که این صحبت را کرد پلیس خوبی بود و راهنمایی و نصیحتی به ما کرد که بعدها خیلی به دردمان خورد ، او گفت : " ببینید اینجا زندان قزل قلعه است ، دیگر سر و کارتان با قنداق تفنگ و شلاق است ، آن قدر بر سرتان می زنند تا بمیرید ، هیچ کس هم از هیچ چیز مطلع نخواهد شد ، حالا هر دری وری به ما گفتید و فحش دادید عیبی ندارد ، ولی باید اینجا هر چه به شما گفتند بگویید چشم ، کوتاه بیایید ، حواستان جمع باشد ، شما محصل های این مملکت هستید ، خودتان را به دردسر نیندازید ، هر چه گفتند قبول کنید ، شما هم بچه های ما هستید ."

وارد قزل قلعه شدیم ، زندانی که دیوارهای خاکی بلندی حدود هفت متر و با ضخامت و قطر حدود 2 متر داشت ، از وانت پیاده شدیم و به ردیف ایستادیم ، گفتند که بند کفش ها و کمربندهایتان را باز و جیب هایتان را خالی کنید ، بعد به هر نفر کیسه ای دادند و گفتند وسایل تان را در آن بریزید و تحویل دهید .

ابتدا کسی جدی نگرفت و همه به هم نگاه می کردیم ، یکی از درجه داران جلو آمد و به اولین نفر گفت : " باز نکردی ؟! در نیاوردی ؟! " بعد با قنداق تفنگ محکم به سر آن بچه زد ، او هم کنترل خود را از دست داد و محکم به دیوار خورد و به زمین افتاد ، با دیدن این صحنه فهمیدیم مثل این که قضیه خیلی جدی است ، سریع کمربندها و بند کفش ها را باز کرده و جیب هایمان را خالی کردیم .

بعد چند سرباز خواب آلود را آوردند تا موهای سر ما را بتراشند ، سرهای تراشیده بچه ها دیدنی بود ! هر که را می دیدی بی اختیار خنده ات می گرفت ، غافل از این که سر خودت بد شکل تر از دیگری و موجب خنده آنهاست ، بعد از تراشیدن موهای سر ، ما را داخل حمام سربازی بردند و گفتند که چون تمام بندها و سلول ها پر است باید اینجا بمانید .

حمام شد زندان ما ! وضعیت بسیار نامناسبی بود ، از سقف آن آب می چکید و کف حمام خیس بود و نمی شد نشست ، به غیر ما دانش آموزان دیگری را هم که در تظاهرات شرکت داشته و دستگیر شده بودند به آنجا آوردند ، جمع ما در این حمام که حکم زندان را داشت ، حدود 120 نفر بود .

تراکم جمعیت در آن فضای محدود اجازه هر تحرکی را از ما سلب کرده بود ، چون همه جا خیس بود و جمعیت زیاد و فضا محدود ، به ناچار مانند شیرینی چیده شده در کنار هم ایستادیم ، وضعیت رقت آور و آزار دهنده ای بود ، ما مجبور بودیم در همان حالت ایستاده ، بخوانیم .

در اثر خستگی و گرسنگی مفرط برخی مواقع همه خوابشان می برد ، جالب این که گاهی یکی از بچه ها که خوابش می برد روی دیگری می افتاد و او هم روی نفر بعدی و همین طور تا آخر ادامه می یافت و بعد دوباره همه بلند شده و می ایستادیم .

شرایط خیلی سخت و درد آوری بود ، آن هم برای دانش آموزان کم سن و سالی که از کانون گرم خانواده جدا شده و بی هیچ تجربه ای به چنین سرنوشتی دچار شده بودند.

سه شبانه روز ما را در چنین شرایطی بدون غذای مناسب نگه داشتند ، غذایی که به دستور ساقی _ رئیس زندان _ به ما می دادند شامل ته مانده دیگ ها و بشقاب های سربازها و زندانیان بود و از کیفیت بسیار پایین و پستی برخوردار بود .

آنها دلیل می آوردند که به خاطر حضور ما جیره غذایی به اندازه کافی دریافت نمی کنند و آنچه را هم که به ما بذل ! می کنند از باقی مانده غذای سربازها و زندانیان دیگر است .

با این وصف و پس از گذشت سه روز آمدند و از بچه ها پول جمع کردند تا غذای مناسبی برایشان تهیه کنند ، این غذا شامل نان بربری 2 ریالی و مختصری پنیر یا حلوا ارده بود .

البته همه پول همراه شان نبود و بعضی ها هم پول هایشان را در اولین شب داخل کیسه وسایل شان ریخته بودند ، من هر چه داشتم پرداختم و در خرید غذا برای دانش آموزان زندانی سهیم شدم . این پول را در قبال کار در انبار شرکت نفت دریافت کرده بودم .

شب های بعد برنامه ای ریختیم که جمعیت 120 نفری به دو قسمت شوند ، ساعتی گروه اول بخوابد و گروه دیگر بیدار باشد و ساعتی بالعکس عمل شود ، بیشتر بچه های دانش آموز در قید اقامه نماز نبودند و بهانه هایی برای نخواندن نماز می آوردند ، عده کمی نماز می خواندند ، به دلیل تراکم جمعیت نماز خواندن هم مشکل بود ، باید دو نفر در دو طرف نمازگزار می ایستادند تا فضایی باز کرده و فشار موجود را مهار کنند .

در طول شبانه روز تنها سه وعده ( صبح و ظهر و عصر ) برای رفتن به دستشویی فرصت می دادند ، از آنجا که تعداد توالت ها کم بود ، صبح ها صف طویلی تشکیل می شد و گاهی انتظار برای رسیدن به نوبت باعث می شد که نماز صبح قضا شود ، از این رو در بیشتر مواقع با تیمم نماز می خواندیم .

یکی از دانش آموزان کلاس پنجم به نام لولاگر جزو بازداشت شدگان بود ، او پسری جوان و چاق بود که خیلی خوب نقش بازی می کرد ، هر غروب وقت مراسم شامگاه وقتی که می خواستند به اصطلاح پرچم همایونی ! را پایین بکشند او می نشست و گریه می کرد و می گفت : " من مامانم را می خواهم ! " همین طور اشک هایش شر شر می ریخت .

وقتی بچه ها نیاز به دستشویی داشتند می گفتند : " لولاگر به داد ما برس ! " او با حالتی واقعی شروع به گریه می کرد و شکمش را می گرفت و سر و صدا راه می انداخت که " آی مردم ، آی .... به دادم برسید .... ! "

هر که او را می دید باورش می شد که الان او جان به سر می شود ، آن وقت سر گروهبان می آمد و در را روی او و بقیه باز می کرد و به این شکل مشکل بچه ها رفع می شد .

سه روز که از بازداشت دانش آموزان گذشت ما را از آن حمام و فضای کثیف به بند 4 زندان آوردند ، در همین روز یک عده که تقریباً سن و سال کمتری داشتند و بالطبع دارای روحیات بچگانه ای بودند ، دور دیوار محوطه قزل قلعه نشستند و زدند زیر گریه و مادر و پدرشان را خواستند .

ساقی _ رئیس زندان _ آمد و به آنها فحش داد و گفت : " اینجا چه خبر است ؟ آبروی زندان سیاسی را برده اید ، آخر این چه وضعش است ! شما مثلاً زندانی سیاسی هستید !"

صحبت های ساقی برای بعضی ها خیلی جالب بود ، زیرا تا آن موقع نمی دانستند سیاسی یعنی چه و سیاسی کیست ، لذا با تعجب به هم نگاه می کردند ، ساقی پس از کمی صحبت سر گروهبان را صدا کرد و گفت : " برو ماشین را بیاور ، اینها را ببر بریز دم آب کرج ( بلوار کشاورز ) اینجا مکتبخانه باز کرده اید .... هه ! "

سر گروهبان رفت و دو تا اتوبوس آورد و همه آنها را سوار کرد و به آب کرج ( بلوار کشاورز ) برد و رهایشان کرد ، به این وسیله آنهایی که گریه می کردند از حبس خلاصی یافتند و ما ماندیم .

این ضرب المثلی شد برای بعدها و می گفتند که طرف سابقه زندان دارد ، زندانی حاج آقا ساقی است .*

__________________

* با کاربرد این ضرب المثل برای اشخاص مشخص می کردند که او زندانی بوده و به خاطر گریه بچگانه آزاد شده است !

 

از روز سوم به بعد به دلیل آزادی زندانیان بکاء ( گریان ) فضا و مکان برای ماندن بازتر و وسیع تر و وضعیت غذا نیز بهبود یافت .

روزی ما را در محوطه قزل قلعه جمع کردند و یکی از افراد شهربانی برایمان سخنرانی کرد و گفت : " اینها ( دانش آموزان زندانی ) هیچ کدامشان با شاه و مملکت مخالفت نداشته و ندارند ، اینها بچه های ما هستند ، جوان های ما هستند ، اینها با دکتر اقبال و دار و دسته ای که نمره قبولی هفت را ده کرده اند مخالفند ، بچه ها ! مگر این طور نیست ؟ " که همه یک صدا گفتند : " بله ! "

بعد او ادامه داد : " خب ، اینجا یک تعهدنامه ای است که شما آن را امضا می کنید و بعد آزاد می شوید ." همه بچه ها خوشحال شدند و از جا پریدند و سوت و دست زدند ، خلاصه از همه یک امضا گرفتند و بعد سوار ماشین کرده و بردند ، نزدیکی های میدان 24 اسفند ( میدان انقلاب ) رهایمان کردند و گفتند : " بروید خانه هایتان ! آزادید ." *

_____________________

* سابقه زندان احمد در این دوره بعدها هنگام دستگیری به خاطر عضویت در حزب ملل اسلامی مورد استناد اطلاعات شهربانی قرار گرفت ، در پرونده حزب ملل اسلامی (18-6-58) آمده است :

" احمد احمد متهم ردیف 6 در روز تظاهرات دانش آموزان در سال 1338 به علت ادای جملات اهانت آمیز به نخست وزیر وقت ، توسط مأمورین به این اداره معرفی که ضمن نامه شماره 167128/5 س – 22/10/38 به ساواک تحویل شد . " ( پرونده شهربانی – شعبه بازجویی به تاریخ 22/9/1342)

 

من از میدان 24 اسفند مستقیم به طرف عباس خاکی رفتم ، وقتی که وارد کوچه های محله شدم هر کس که سر و وضعم را می دید می خندید ، زیرا در زندان سرم را با پستی و بلندی زیادی تراشیده بودند و شکل ناجوری پیدا کرده بود .

وقتی به منزل رسیدم ، خانواده ام از آزادی غیر منتظره ام تعجب کرده و خوشحال شدند ، گفتند آخر چرا به کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی ؟ .... و من گفتم : " حالا که شده .... "

چند روز که از آزادیم گذشت به مدرسه ( دبیرستان مروی ) رفتم ، روی تابلو اعلانات به اصطلاح لیست سیاهی را چسبانده و اسم پنجاه نفر از جمله من در آن درج شده بود ، نوشته بودند که اینها اخراجند ، به این ترتیب در آن سال تحصیلی همه ما پنجاه نفر را که متشکل از تعدادی کلاس پنجمی و ششمی بودیم مردود کردند .

در خرداد یا تیرماه همان سال (1338) به مدرسه رفتم تا برای بار دوم در کلاس ششم ثبت نام کنم ، ولی آنها از نام نویسی من خودداری کردند ، در 27 شهریور باز به مدرسه مراجعه کردم ، دیدم دانش آموزان در یک صف طویل ایستاده و با فشار به داخل دفتر مدرسه می روند .

به خاطر ازدحام دانش آموزان از نظرم و نزاکت خبری نبود ، من نیز خود را با فشار به داخل دفتر رساندم و با این که اسمم در لیست سیاه بود ثبت نام کردم و کسی هم تا آخر آن سال تحصیلی متوجه قضیه نشد ، به این ترتیب توانستم سال تحصیلی 40_1339 را در دبیرستان مروی گذرانده و موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی شوم .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان