گزارش مختصر از بازدید با جداشدگان

Arm Habilian1

ساعت نه و سی دقیقه صبح است که خود را در میان جمعی از جداشدگان سازمان منافقین می یابم. آنانی که – به گفته خودشان – تنها محصول گذران چندین ساله عمرشان، چیزی جز خرد شدن شخصیت والای انسانی از سوی عده ای قلیل اما پر مدعا و صد البته پوچ و توخالی نبوده است.

ادعایی دو وجهی: هم بزرگ و خوش خط و خال و هم کوچک و خام و خیال...

در هر سو تعدادی از جداشدگان تجمعی کوچک را بر پا ساخته و با یکدیگر مشغولند. اما تجمعی ساکت و دور از هیاهو. گویی شمشیر زبان را در نیام خود غلاف کرده و نای برکشیدن را در خود نمی بینند. با این وجود چشمانی پر از محبت دارند. وقتی به برق نگاهشان خیره می شوی، شوق و شرق را توأمان به وضوح می بینی. شوق پابوسی وطن و البته شرم دیدن هم وطنان.

دنیایی حرف دارند و دریایی اشک، اشکی از گذشته و حرفی برای آینده.

با خود می اندیشم به واقع چه می شود که آدمی – این خلیفه الله روی زمین – گرانبها ترین سرمایه و موهبت الهی و وجود پرارزش خود را به شمنی نجس، در گرو گروهکی پلید قرار داده و دنیا و آخرت خویشتن را سرنگون می سازد و مصداق بارز «لا تلقوا ایدیکم الی التهلکه» میگردد.

به سراغ یکی از همین تجمعات می روم. همین که نزدیک می شوم همگی با سلام و احوالپرسی به نوعی خواستار عرض ارادت می شوند. یکی دو تا از آنها سیگارها را خاموش کرده و بقیه کماکان سرگرم دودکشی خود هستند. نزدیک ترین فرد سمت راستم را نشانه می گیرم و با لبخندی حاکی از مهر و محبت خودم را معرفی کرده و مصاحبه را آغاز می کنم.

- اسم تو چیست؟

- سیاووش.

- چند سال در بین منافقین بودی؟

- حدود پنج سال.

- آنجا را چطور دیدی؟

- سازمان تنها و تنها مکانی برای از بین بردن جسم و روح افراد است و در این راه هر کاری را انجام می دهند. افرادی دروغگو، وطن فروش، خائن و مزدور در آنجا دور هم جمع شده اند و همگی تشنه قدرت و حکومتند.

آنان برای به دست آوردن قدرت خود، حاضرند خانواده ها را از هم جدا کنند، افراد را شکنجه و آزار دهند، به آنان آموزش خودکشی با سیانور، اسلحه و خودسوزی بدهند، افکار جوانان را از مسایل و مبانی اعتقادی صحیح اسلام خارج کرده و به سوی بی بند و باری و عدم تقید به مسایل مذهبی بکشانند...

نفر مقابلمان صحبتهای سیاووش را قطع می کند و فریاد می زند که:

- آقا صدای ما به گوش آنها می رسد؟ من می خواهم چند جمله با مسعود رجوی خیانتکار صحبت کنم.

و با چهره ای بر افروخته ادامه می دهد:

- مسعود رجوی خائن! چند سوال از تو دارم. تو و دار و دسته ات که همیشه دم از آزادی، عدالت علی (ع) و جوانمردی امام حسین (ع) می زدی، در شبی که چراغهای سالن را خاموش کردی و گفتی من هم مانند امام حسین اجازه می دهم که در این تاریکی هر کس که می خواهد از ما جدا شود، برود و من با او کاری ندارم. پس چرا خودت زودتر از همه و حتی نه در تاریکی که در روشنایی فرار کردی؟ چرا مریم رجوی به فرانسه گریخت و نیروها را تنها گذاشت؟ شما دو نفر که خود را – نعوذ بالله – پیغمبر و مریم مقدس معرفی می کنید و آن قدر به حساب خودتان مبانی دین را رعایت می کنید و با حجاب ساختگی خود در بین ما ظاهر می شوید، پس چرا مریم رجوی خود فروخته، در فرانسه با لباسهای فاخر شاهنشاهی ظاهر شده و با اجنبیان دست می دهد؟

مسعود رجوی! بدان و آگاه باش که از این پس اولین دشمنان تو همین کسانی هستند که به لطف خداوند از لشکر بی سپاه تو خارج شده و به وطن عزیزشان بازگشتند.

ما با خدایمان عهد کردیم که سرانجام انتقام خود را از تو و سردمداران نالایقت بگیریم. زیرا شما نامردان زندگی و بهترین دوران جوانی ما را غصب کرده و آن طور که خود خواستی، آن را صرف کردید.

مسعود رجوی! تو فکر می کنی که منادی واقعی اسلام و آزادی هستی؟

کدام آزادی و کدام اسلام؟ اسلام تو غیر از نشر اکاذیب و اعمال غیر اخلاقی و انسانی نیست. اتفاقاً تو رو در روی اسلام به مقابله ایستاده ای و با درج قوانین خود ساخته و مجعول، سعی در جایگزین سازی مارکسیسم و سایر مکاتب انحرافی دیگر، به جای اسلام را داری.

در کجای اسلام این گونه آمده است که باید خانواده و نزدیکان را طلاق داد، به گناهان و اشتباهات خود به طور روزانه در جمع عمومی اقرار و اعتراف کرد، ازدواج نکرد و حتی ذهن خود را خالی از فکر و همسر و فرزندان نمود...

حرفهای تکان دهنده او، ادامه می یابد و من صحبتهایش را با عذرخواهی قطع می کنم.

در محوطه قدم می زنم و با نگاهی هدفدار به تک تک آنها، خیلی چیزها برایم روشن می شود و باز دوباره به انحای مختلف با آنان صحبت می کنم.

یکی شان با اظهار ندامت، طلب عفو و گذشت از خانواده و هم وطنان خود دارد. دیگری برای تلف شدن بهترین سالهای عمر خود، افسوس خورده و منافقین را مسئول می داند. سومی از برخورد رأفت آمیز هم وطنان خود پس از بازگشتش به خاک میهن سخن دارد و آن را غیر قابل باور معرفی می کند. آن یکی دیگر سرخورده و گوشه گیر به اصرار لب به صحبت می گشاید و تنها چند جمله ای آن هم با ریزش قطرات اشک بر گونه هایش می گوید: «دو سه ماه پیش پدرم از غصه نبودن من دق کرده و از دنیا رفته است. حالا با چه رویی به خانواده بازگردم. دیگر صورت پر مهر پدرم را هرگز نمی بینم...»

پای صحبت هر کدام که می نشینی کوله باری از پشیمانی، نارضایتی و درد دل را به عنوان سوغات پیشکشت می کنند. و از همه جانسوزتر تشریح شکنجه هایی است که برای هیچ، متقبل شده اند.

حتی کار از شکنجه هم فراتر رفته و برخی قربانی اعمال شوم، نکبت بار و مذمومی همچون زنده بگور شدن، سوزاندن، و ضرب و جرح شدید شده اند.

وقتم تمام شده است، اما صحبت برای شنیدن و گفتن فراوان. و باز در خاتمه گزارشم به چشمانی نظاره می کنم که به واقع آینه شوق و شرم را تداعی می کنند. با تک تک شان خداحافظی کرده و همگام با آنان به سوی آینده ای روشن رهسپار می شوم.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31