مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد4

Shamsi

من محمدرضا شمسی هستم، بچه تبریز، شهرستان هادی شهر.

روزی که من قصد کردم به ترکیه بروم، یکی از آشنایان گفت برو ترکیه، آنجا ما نفر داریم، در کشور عراق کارخانه درست کردند، به لحاظ بدی آب و هوا حقوق بیشتر می دهند. ما رفتیم ترکیه. داخل ترکیه نفری که گفته بود، زنگ زدیم آمد توی هتل و با هم آشنا شدیم. یک ویدیو و دو تا نوار آورد توی هتل. تا ما نوارها را دیدیم، اصلاً باورمان نشد. گفتیم: بابا! ما می رویم توی کارخانه چرم سازی کار کنیم. این ارتش چیست؟ رژه چیست؟ بعد به طرف جریان را گفتیم، گفت آره! آنجا کارخانه هم هست، ارتش هم هست. شماها می روید، دوست دارید بروید ارتش، دوست دارید بروید توی کارخانه. بعد من با خودم فکر کردم و گفتم توی این برنامه یک حقه ای است. خلاصه به رفیقم گفتم تو اگر می خواهی بروی، برو آنکارا. من همین وان یک 24 ساعت فکر کنم بعد می آیم پیش شما. قصد برگشتن داشتم. او را فرستادم. شب نشستم و کلاهم را گذاشتم جلویم و گفتم که این نامردی است، با هم آمدیم، او رفته، حالا من برگردم ایران؟ خانواده اش می گوید او را کجا فرستادی خودت برگشتی؟ نامردی است من او را بفرستم و خودم برگردم.

خلاصه فردای آن روز من حرکت کردم به طرف آنکارا در تاریخ بهمن ماه 81 . آدرس را که داده بودند، رفتم توی هتل. از در که وارد شدم، دیدم رفیقم نشسته است. گفتم چه خبر؟ گفت الان یک آقایی است زنگ می زند به من، بیا پایین من هم آمدم. یک آقایی آمد به نام علی آنکارا که قد بلندی داشت. گفتم که من هم الان رسیدم گفت پاشید برویم. گفتم کجا؟ گفت یک سری کارها هست برای پاسپورت و اینطور چیزها... ما رفتیم آزمایش خون و یک دو تا پاسپورت المثنی آورد برایمان. عصر بلیط گرفتیم و حرکت کردیم به طرف شهر مرزی ترکیه، قاضی عنتب. رفتیم و سوار قطار شدیم به طرف سوریه و از سوریه به عراق. توی راه با رفیقم صحبت می کردم، گفتم اصلاً دلم راه نمی دهد، نمی دانم چرا! رفیقم گفت بابا! ما بچه نیستیم که . توی ایران که بودیم، هر کاری بگویی کردیم. اگر دیدیم جای بدی است، خوب بر می گردیم یا اصلاً اگر دیدیم اوضاع خراب است، فرار می کنیم. کاری ندارد از عراق به ایران رفتن. گفتم خوب... باشه... برویم.

رفتیم به عراق. چشمتان روز بد نبیند، اولین روز که وارد قرارگاه اشرف شدیم، دیدیم پنج شش نفر نشستند و همه شان لباس نظامی دارند. آوردند یک جفت پوتین و یک جفت لباس سربازی گذاشتند جلوی ما گفتند اینها را بپوشید. گفتم آقا! مثل اینکه ما را اشتباهی آوردند! خندید و گفت نه! اشتباه نیست! درست است! شماها می روید کارخانه، ولی اینجا که آمدید، اگر در کارخانه هم می خواهی کار کنی، باید یکی دو ماه آموزش نظامی ببینی. گفتیم ممکن است ما برگردیم؟ گفت نه! مطمئنم که خوشتان می آید. خلاصه سه چهار روز ما توی ورودی باهاشان نساختیم. بعد من دیدم چاره ای نیست باید هر چه می گویند قبول کنیم تا اینها مطمئن شوند و به ما اطمینان کنند حدود یک ماه سی و پنج روز بود توی پذیرش بودیم اعتمادشان را واقعاً جلب کرده بودیم. بعد جنگ شروع شد. ما را فرستادند به منطقه، بیرون از قرارگاه. شب پشت یک ماشینی بردند چادر کشیده بودند هیچ جا را نمی دیدیم اصلاً منطقه ای که بودیم نمی دانستیم کجاست. فقط آفتاب را می دیدیم که از طرف ایران در می آید و از آن طرف غروب می کند. بچه هایی که با ما توی زمین بودند، باور کنید نفری دو تا مسئول نگهبان داشتیم که نکند اینها فرار کنند.

خلاصه برگشتیم. بعد از جنگ و سرنگونی صدام، قرارگاه تا روزی که آمریکایی ها نیامده بودند و کارت صادر نمی کردند، از ترسمان نمی توانستیم حرف بزنیم. یعنی تا جایی که شنیدیم خیلی ها را سر به نیست کردند، حتی بعضی مواقع بحثمان می شد، می گفتند که برای ما کاری ندارد ما می توانیم تک تک شما را بیندازیم توی سبتیک و درش را ببندیم.

خلاصه صبر کردیم تا زمانی که آمریکایی ها آمدند برایمان کارت صادر کردند، از زمانی که کارت صادر کردند، دیگر ما ترس بی ترس، هر روز شروع کردیم توی پذیرش جنگ و دعوا. بچه های آذربایجان دور من بودند، بچه های بلوچ را بسیج کرده بودم، آنها توی یک آسایشگاه بودند، ما توی یک آسایشگاه بودیم، هر حرفی که می گفتند، قبول نمی کردیم. چه کارش، چه نشتسهایش، چه عملیات جاریش، هرچه می گفتند قبول نمی کردیم. می گفتیم یا ما را ول کنید برویم، یا ما شب می خوابیم روز توی سایه ها می نشینیم. روزها می آمدند کولرها را قطع می کردند، برقها را قطع می کردند، شبها مجبورمان می کردند برویم بخوابیم تا روزی که دوره پذیرش تمام شد، دو دوره بودند دوره نه و دوره ده بود. اینها دیدند که من که آنجا هستم، چهل پنجاه نفر دور من هستند که همه شان بستگی به من دارند. اگر من بروم ارتش همه شان می روند و اگر نروم هیچ کدام نمی روند. بعد من را برداشتند بردند یک ساختمانی بود نوشته بودند "ضد اطلاعات". من را بردند آنجا. حدود 15 روز کسی به سراغم نیامد. ولی از زیر در یک کمی آب و غذا می دادند و می رفتند. بعد از 15 روز یک تلویزیون و یک ویدیو و یک نوار آوردند برایم. گفت که حیف که آنجا نبودی، بیا نوار جشن بچه ها را ببین! بعد من نوار را دیدیم، گفتم همه آن بچه ها از بلوچ گرفته تا ترک با من بودند، واقعاً توی فیلم معلوم بود که اصلاً راضی نیستند، از قیافه هایشان همه چیز پیدا بود. همه شان ناراحت بودند. ولی خیلی هایشان رفته بودند ارتش، بعضی هایشان حتی ابروهایشان را تراشیده بودند که نروند ارتش و اعتراض بود.

خلاصه هفت هشت نفر از اینها ارتش نرفته بودند اینها مجبور شده بودند این هفت هشت نفر را برگردانند به خروجی به نام مهمانسرا. بعد از 15 روز من نوار را دیدم، بعد نشستم یک کم فکر کردم، گفتم آخه توی این اتاق نه اخباری، نه صدایی، نه خبری، هیچی نیست. بگذار من بگویم که می روم ارتش، هم راه فرار هست، هم اخبار هست. آدم می تواند خودش را با اخبار تنظیم کند. خلاصه اینها رفتند. حدوداً یک ماه طول کشید آمدند. شب بود من را صدا کردند. من را بردند توی یک ساختمانی دیدم دو سه تا زن و سه چهار تا مرد نشسته اند. سؤال جواب گفتند چطور شد؟ گفتم من پشیمانم! هر کاری کردم پشیمانم. الان می خواهم بروم ارتش خدمت کنم شما راست می گوئید.

خلاصه ما را فرستادند قرارگاه 5 . رفتم آنجا دیدم پنج شش تا از بچه های پذیرش هستند که یکی اش اسم مستعارش فریبرز بود، اسم اصلی اش را نمی دانم از پیش آمریکاییها فرار کرده بود، آمده بود اینجا. با این قرار گذاشتیم دو تا قیچی سیم بری پیدا کردیم از تأسیسات، من هم گفتم من می توانم ماشین فرمانده قرارگاه به نام مهناز بود. ماشینش را شب روشن کنم تو قیچی ها را آماده کن با ماشین بزنیم برویم. توی همین فکر بودیم که یک شب آمدند نشست گذاشتند که هر کس اگر بخواهد ما را ترک کند، می رود توی خروجی مان. بچه هایی که نمی خواهند بروند، بیایند حاضر بگویند، من نشست را ترک کردم و رفتم بیرون. هی مسئولین آمدند گفتند بیا تو! گفتم نه! من نتیجه اش را آخر از یک نفر می پرسم. فردا سر بیدار باش با مسئولم دعوایم شد، رفت ساعت ده آمد، گفت پاشو! اگر نمی خواهی واقعاً بمانی، کتباً بنویس به ما بده ما بفرستیم. گفتم باشه. گفت برو صبحانه ات را بخور بعد بیا بنویس. گفتم نه این واجب تر از صبحانه است، نوشتم و دادم و رفتم صبحانه خوردم و آمدم تا ظهر اینور و آنور گشتم بعد از ظهر رفتیم والیبال بازی می کردم، آمد صدا کرد که آقای حکمت با تو کار دارد. رفتم لباس عوض کردم و آمدم نشستم توی ماشین. من را سوار کرد برد ستاد پیش خانم زهره، خواست با احساسات من بازی کند خیلی صحبت کرد. گفتم ببین من از بچه ها شنیدم توی نوارهای 5 روزه تان مریم می گوید که آن خدایی که نمی بینید قبول دارید، ولی این نشسته جلوی چشمتان می توانید لمس فیزیکی کنید، قبول ندارید. مسعود رجوی را می گفت. گفتم نه. یک شب که پسرم سرش را می گذارد روی بازوی من و می خوابد عوض نمی کنم با خدای شما، یعنی با رهبر شما.

خلاصه دیدند چاره ای نیست یک برگه گذاشتند جلوی من به نام "اخراج نامه" یک کم فکر کردم، من هم برداشتم رویش نوشتم به دلیل اختلاف عقیده و عقاید من خودم از سازمان جدا می شوم. امضا کردم رفتم خروجی. توی خروجی هم رفتم شب بود، صبح بیدار شدم، دیدم چند تا واحد است. حدود بیست و پنج تا دور هر واحد چادر کشیدند، یکی از بچه ها گفت آن بچه هایی که توی پذیرش با شما بودند، یک چند تایی شان اینجا هستند. من توی خیابان می خواستم بروم طرف واحد، یکی بود به نام اسماعیل جامع بچه شمال بود، دوید آمد گفت تو حق نداری بروی آن طرف، خدا شاهد است آن قدر اعصابم خراب بود، دیگر حرف نزدم فقط یکی خواباندم در گوشش، افتاد روی آسفالت. یک مسئول دیگر بود به نام صادق، بچه خوی بود او آمد گفتم دعوا؟ گفت نه ما قصد دعوا نداریم رفتم از دور واحد ها، چادرها را بریدم و انداختم پائین، دیدم همه بچه ها اینجا هستند. گفتم توی آن یکی واحد کیست. گفتند طاهر است و محمود است و...

خلاصه گفت که بابا ما دو ماه است اینجائیم، نمی دانیم توی این واحد بغلی کیست! چند روزی گذشت، آمریکائیها یکی دو بار آمدند بهمان سر زدند بعد سه چهار روز از آمریکایی ها خبری نبود سه روز اینها به ما غذا ندادند دیدیم که دیگر حتی نان خالی هم نیست که ما بخوریم من به یکی دو تا از بچه ها گفتم که من می روم انبار ببینم چکار می توانم بکنم رفتم انبار، یکی بود به نام علی ابریشم ایستاده بود جلوی در، من آنقدر از اینها بدم می آمد، حتی قبل از اینکه حرفی بزنم یا چیزی بپرسم، می گفتم بگذار یکی بزنم بعد بپرسم. این علی ابریشم همانطور که ایستاده بود جلوی در، بدون سلام علیک سه چهار تا چپ و راست سیلی زدم بهش. این دید نه اوضاع خراب است. گفت من می روم به آمریکایی ها زنگ بزنم بیایند دست بند بزنند و فلان... گفتم برو کنار از خدا بی خبر! یک میز گذاشته بود جلوی در میز را زدم کنار و رفتم تو دیدم همه اش کارتن خالی است و هیچی نیست. آمدم همه بچه ها را جمع کردم بعد یکی دو تا از مسئول هایشان بودند کاکا عادل می گفتند و ... گفتند ببین ما می خواهیم به آمریکایی ها زنگ بزنیم بیایند اینجا و گرنه ما اینجا یک برنامه ریزی کردیم، حالا خودتان می دانید، ما را تا عصر بازی دادند، عصر به یکی از بچه ها گفتم برو از موتور برق یک چهار لیتر گازوئیل بکش بیار. این رفت و کشید و آورد. بعد به بچه ها گفتم بچه ها هر کسی مرا دوست دارد، همه چادرها را جمع کنید پشت بام یکی از واحدها، لباس نظامی و هر چه داشتند جمع کردند روی پشت بام، گفتم آتش بزنید! آتش زدند. علی ابریشم را که دیدم، دیدم از دور یک دوربین فیلمبرداری دستش است و می خواهد از آتش ها فیلمبرداری کند به آمریکایی ها بگوید که اینها اینجوری شورش می کنند و می خواهند فرار کنند، بعد گفتم بچه ها بگیریدش این خواست برگردد از در فرار کند حسام چاکری او را گرفت. دویدم دوربینش را از دستش گرفتم خودش را بچه ها زدند انداختند زمین دوربینش را کوبیدم زمین شکاندم، بعد سه چهار تا از آن یکی ها آمدند، دوباره شروع کردیم به دعوا و بزن بزن و... تا اینکه عصر زنگ زده بودند به آمریکائیها گفته بودند اینها اینجا شورش کردند، می خواهند فرار کنند ما نمی توانیم جلویشان را بگیریم ما از روی دیوار دیدیم بی سیمهای ماشین ها مشخص است با بی ام پی و تانک و اینها آمدند و ... من فهمیدم اوضاع از چه قرار است. به همه بچه ها گفتم همه تان بروید عقب یک جا ساکت بنشینید، تا آمریکائیها آمدند تو، تشویقشان کنید.

نیم ساعت طول نکشید آمریکائیها یکی یکی آمدند تو، صف کشیدند توی خیابان. همه شان مسلح سلاح هایشان به طرف ما، داشتند می آمدند. گفتم بچه ها دست بزنید. دست زدند. یکی گفت I love you آمریکائیها دیدند نه اوضاع اینجوری نیست که اینها به ما گفتند. یک مترجمی داشتند ترکی هم بلد بود به نام فرانک. قبلاً یکی دو بار با من صحبت کرده بود، در مورد اینها. من را صدا کرد گفت کسی هست که بینتان انگلیسی بلد باشد، من به علی جعفری سلمانی که آنجا اسمش سامان گفتم سامان! بیا ببین چه می گویند. رفته بود هر اتفاقی افتاده بود بهشان گفته بود، اینها هم آمدند یخچال ها را گشتند، دیدند حتی نان خالی هم نیست. خلاصه برگشتند و برای ما غذا آوردند بعد ما دست بردار نشدیم گفتیم ما اینجا اصلاً نه به خاطر غذا یا چیز دیگر، اینها زندگی ما را از دستمان گرفتند. اینها یک نیروی التقاطی هستند که اصلاً نه تاریخ لنگه اینها را نوشته و نه خواهد نوشت ما نمی خواهیم با اینها باشیم هر موقع می بینیم ناراحت می شویم. خلاصه رفتند چند تا کانکس بردند یک کمپ درست کردند و ما را بردند با هزار بدبختی.

سازمان مجاهدین اولاً اینکه اسم مجاهد را خراب کردند، ما خیلی مواقع با آنها دعوا می کردیم می گفتیم مبارزه شما به خاطر خلق نیست. علناً بر می گشتند می گفتند گور بابای خلق! خلق کیه! فقط مسعود و مریم! این حرف را به ما می گفتند. آن جنایتهایی که واقعاً سازمان به رهبری مسعود و مریم کردند، من فکر نمی کنم هیتلرش کرده باشد مائوش کرده باشد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31