گروهک منافقین پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 30خرداد1360 به مبارزه مسلحانه روی آورد و با ترورهای گسترده در نقاط مختلف کشور سعی داشت میان مردم رعب و وحشت ایجاد کند تا از این طریق حاکمیت نظام جمهوری اسلامی ایران را زیر سوال برده و قدرت را به دست بگیرد. از طرفی این گروهک تروریستی از هیچ تلاشی برای از میان برداشتن افراد موثر در پیشرفت انقلاب فروگذار نکرد و خوش خدمتیاش به ایادی استکبار را به خوبی نشان داد. اکثر اعضای این گروهک که جوانهای فریب خورده بودند، پس از دستگیریشان اعتراف کردند که سران گروهک منافقین با وعده های دروغین و ادعاهای پوچ آنها را فریفته و این گروهک با ادعاهای نافرجام و حمایت کشورهای غربی پابرجاست.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر زندگینامه یکی از قربانیان ترور که به دست عوامل گروهک تروریستی منافقین به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید عباس افتخاری در تاریخ 1تیر1336 در دره مرادبیگ همدان چشم به جهان گشود. او در خانوادهای متدین در کنار 1برادر و 6خواهرپرورش یافت و پدرش بنا، معلم قرآن، مداح و مادرش خانهدار بود. او در 7سالگی وارد مقطع دبستان شده و موفق به اخذ دیپلم تجربی شد.
او پس از اخذ مدرک دیپلم خود، مشغول شیشهبری شد. عباس افتخاری 4ماه قبل از شروع خدمت سربازیاش به لبنان رفت و در آنجا دورههای آموزشی خدمت سربازی خود را گذراند. سرانجام وی در سال 1359 عازم خدمت سربازی شد و مسئول ارتفاعات کنجاچم در گیلانغرب بود. شهید افتخاری پس از پایان خدمت سربازیاش وارد سپاه شده و همچنان به فعالیتهای انقلابی خویش ادامه داد.
او در سال 1360 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 1فرزند پسر است.
عباس افتخاری با توجه به فعالیتهای موثر انقلابی که داشت، بارها توسط منافقین تهدید شده بود و سرانجام در تاریخ 10آذر1361 به دست عوامل گروهک تروریستی منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با پسر شهید عباس افتخاری:
خط فکری سیاسی و مذهبی پدرم مانند پدربزرگم بود. پدربزرگم بسیار مذهبی و انقلابی بود، وضعیت مالی او ضعیف بود و از طریق فروختن شیر 6گاوی که داشتند، امرار معاش میکرد؛ به همین دلیل پدر و عموهایم در کنار درسخواندن، به کار در کنار پدربزرگم مشغول بودند.
پدرم بسیار متدین بود، به طوری که از 8سالگی شروع به نمازخواندن کرد و در آن سن حتی یک نماز قضا هم نداشت. مادرم تعریف میکند که حلقه ازدواج پدرم را از طلا گرفتند و پدرم آن را دستش نکرد، بلکه به سرعت آن را فروخت و خرج جبهه و انقلاب کرد، سپس به یکی از دوستانش گفته بود که من اکنون یک خانه در بهشت برای خودم خریداری کردم.
همه دوستان و اطرافیانش از خلق و خوی خوب او میگویند. پدرم از سن 12 سالگی خط مبارزاتی و سیاسی داشت و بسیاری از دوستانش بعد از انقلاب به سازمان منافقین ملحق و از پدرم جدا شدند. با اینکه او بسیار ثابتقدم در افکار و عقایدش بود؛ اما اگر دوستان و آشنایان با او مباحثه میکردند، او با نرمی و آرامی با آنان صحبت میکرد؛ از این رو همه اطرافیانش جذب او میشدند.
مادرم برایم تعریف میکرد که پدرم کتابی در دست داشت که اگر ساواک از آن اطلاع پیدا میکرد، حتما او را اعدام میکرد. او کتاب را در باغ پدربزرگم مخفی کرده و تمام تلاشش را میکرد تا اعلامیههای امام را توزیع کند و به دست مردم برساند.
پدر و مادرم در سال 1360 ازدواج کردند و در آن زمان شهید مدنی در مرادبیگ، در تبعید به سر میبرد. خانه ایشان دقیقا زیر منزل پدربزرگم بود. پدرم رفت و آمد زیادی در خانه شهید مدنی داشت و به همراه دوستانش، به نوبت از خانه ایشان محافظت میکردند تا ساواک به خانه ایشان تعرض نکند. بعد از انقلاب هم امامخمینی، شهید مدنی را به عنوان امامجمعه همدان منصوب کردند و پدرم نیز وارد سپاه پاسداران انقلاب شد.
فعالیتهای پدرم پس از پیروزی انقلاب زیادتر شد، به طوری که بارها و بارها پدرم را با نامه تهدید کرده بودند و چند بار منافقین تصمیم داشتند او را بدزدند؛ حتی 1بار با بمب سهراهی به مغازه ایشان حمله کرده بودند. پدرم برای استراحت به طبقه بالای مغازه رفته بود. سر بمب سهراهی توسط شیشهای که بمب از آنجا به داخل پرت شده بود، کنده شده و عمل نکرده بود. او بمب را به خانه آورد و گفت: « اگر امروز این بمب عمل میکرد، من پیش شما نبودم.»
چند مرتبه هم تلفنی تهدیدش کرده بودند. تا اینکه در تاریخ 10 اذر1361 ساعت 4 بعد از ظهر، کنار مغازه دوستش با او در حال صحبت بودند، که دوست پدرم به او میگوید: «دو فرد موتوری دستشان را پشت شیشه مغازهات گذاشتهاند و داخل را نگاه میکنند.» پدرم همان لحظه متوجه میشود که آن دو نفر از اعضای منافقین هستند. از طرف سپاه به پدرم اسلحه داده بودند و از قضا آن روز پدرم کلتش را برای تعمیر تحویل سپاه داده بود. او راه فرار نداشت. اگر فرار میکرد او را با تیر میزدند. آن دو نفر به سمت پدرم آمدند و گفتند: «آقای افتخاری؟» پدرم میگوید که خودم هستم و او را به صورت ضربدری به رگبار گلوله بستند. چند نفر دیگر نیز که در آن منطقه بودند، زخمی شدند. پدرم را به بیمارستان منتقل میکنند؛ ولی او بعد از نیم ساعت به شهادت رسید.
پدرم 10آذر1361 به شهادت رسید و من خرداد1361 به دنیا آمدم. هنگامی که پدرم شهید شد، مادرم من را 6ماهه باردار بود.
پدرم دستش به خون کسی آغشته نشده بود. تنها به جرم مذهبی و حزباللهی بودنش، او را به شهادت رساندند. زبانم از بیان جنایات این منافقین قاصر است.