شهید علیاصغر ابارشی 3مهر1341 در سبزوار به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او تحصیلاتش را تا دوم راهنمایی ادامه داد، سپس مشغول به کار شد. در بحبوحه انقلاب همراه دوستانش در راهپیمایی و تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد و پس از پیروزی انقلاب، به عضویت بسیج درآمد. وی در سال 1362 برای انجام خدمت سربازی راهی جبهه کردستان شد و در 30شهریور1363 پس از شکنجههای فراوان به دست عناصر گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید علیاصغر ابارشی:
«خدا چهار فرزند به ما داد و علیاصغر فرزند سومم بود. ده ساله بود که برای زندگی به مشهد آمدیم. تا دوم راهنمایی درس خواند، بعد هم گفت که میخواهد سر کار برود. برادرش مغازه تعمیراتی داشت، یخچال تعمیر میکرد. علیاصغر هم در کنار برادرش مشغول به کار شد.
اهل پول جمع کردن نبود. برای خودش هم خرج نمیکرد، هر کس مشکل مالی داشت، سراغ او میآمد. خیلی کم پیش میآمد یک دست لباس نو داشته باشد، میگفتم: «پسرم! تو نباید یک دست لباس نو داشته باشی که اگر خواستیم مهمانی برویم، آن را بپوشی؟» جواب میداد: «مادرجان! خیلیها همین لباس معمولی را ندارند.» خودش سنی نداشت؛ اما دغدغه جوانها را داشت که بتوانند راه درست را انتخاب کنند.
فوتبال را خیلی دوست داشت. رابطه بسیار نزدیکی با داییاش، محمدرضا داشت، همیشه با هم بودند. آخر هم با هم شهید شدند.
مدتی بود که دیروقت به خانه میآمد. یک شب خیلی نگرانش شدم، تا نزدیکی صبح منتظرش ماندم که دیدم با لباس بسیجی از بالای در، داخل حیاط پرید. آنجا متوجه شدم عضو بسیج شده است.
یک روز برگهای آورد و به پدرش داد تا امضا کند. او هم بدون اینکه بخواند، برگه را امضا کرد.
لوازمش را جمع میکرد، گفتم: «چرا ساکت را میبندی؟» گفت: «میخواهم با دوستانم به اردو بروم.» گفتم: «کی؟» جواب درستی نداد، گفت: «هنوز معلوم نیست.» چند روز بعد علیاصغر و داییاش ناپدید شدند. بعد از پرسوجوهای زیاد، متوجه شدیم به جبهه رفتهاند.
وقتی به مرخصی آمد، مانع رفتنش شدم؛ اما فایدهای نداشت. گفتم: «حالا که به جبهه میروید، برای خدمت سربازیتان نامنویسی کنید و سربازی را در جبهه بگذرانید.» آنها هم پذیرفتند.
آموزشی را در زابل گذراندند و برای خدمت عازم کردستان شدند. هفت ماه در کردستان بودند و فقط یکبار به مرخصی آمدند. اولین و آخرین مرخصیشان بود. با هم عکاسی رفته بودند و به عکاس گفته بودند: «به زودی خانواده برای گرفتن عکسمان میآیند.»
چند ماه از آخرین مرخصیشان گذشته بود و قرار بود دوباره بیایند؛ اما قبل از آن برای حضور در عملیاتی اعلام آمادگی کردند. شبی که نیروها در حالت آمادهباش بودند، علیاصغر هم وارد گروهشان شد و زمانی که گروهبان او را دید بخاطر حضورش اعتراض کرد؛ اما او گفت: «میخواهم برای کمک همراهتان باشم.»
زمانی که به منطقه مورد نظر رسیدند، عناصر گروهک تروریستی کومله به بچهها حمله کردند. تعدادی از بچهها عقبنشینی کردند و چند نفر زخمی شدند. کومله علیاصغر و محمدرضا را گروگان گرفت. محمدرضا ریشهای بلندی داشت، تمام ریشهای او را با سیگار سوزانده بودند. جانیان کومله گردن علیاصغر را شکستند و چشمان او را درآوردند، بعد هم جنازهها را بر زمین گذاشتند و با اسب از روی آنها رد میشدند. کومله به بدترین شکلهای ممکن آنها را شکنجه داد.»