پس از گذشت 50 سال از تشکیل گروهک منافقین اکنون بازماندههای آن با تمسک به امپریالیسم غرب روزهای آخر حیاتشان را سپری میکنند. این گروهک که ابتدا در سال 1344 تشکیل شد، پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به سهمخواهی از انقلاب برخاست و با توجه به ایدئولوژی مارکسیستی خویش از روحانیت فاصله گرفت و به کشتار همراهان امامخمینی(ره) و انقلاب روی آورد.
اعضای گروهک منافقین که با تبلیغات پوچ رهبرانشان و وعدههای دروغین آنان گرفتار توهم شده بودند، به راحتی در مقابل خواستههای آنان سر تسلیم فرو آوردند و تعداد زیادی از هموطنان خویش را به شهادت رساندند. رهبران این گروهک که مردم را مدافعان راستین نظام دیدند، به سمت آنان نشانه رفتند.
شهید فیضمحمد حسینبر از شهدای شاخص اهل تسنن است که با اصابت 40تیر خشم و کینه منافقین به شهادت رسید.
شهید فیضمحمد حسینبر در تاریخ 11مرداد1324 در روستای گرس(استان سیستان و بلوچستان) چشم به جهان گشود. پدر و مادرش کشاورز و از قشر متوسط و زحمتکش جامعه بودند. او در 7سالگی وارد مقطع دبستان شد و پس از اتمام مقطع دبستان، برای فراگیری تحصیلات حوزوی به روستای زنگیان عزیمت کرد. وی در آنجا نزد مولی عبدالعزیز ساداتی شاگردی کرد، سپس به دارالعلوم کراچی در پاکستان رفت. وی پس از رسیدن به درجه مولوی به زادگاهش بازگشته و شروع به فعالیتهای انقلابی و آگاهسازی کرد.
او سرانجام در تاریخ 22اردیبهشت1360 توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با فرزند شهید فیضمحمد حسینبر:
«در روستای گرس بافت فرهنگی و مذهبی حاکم است و خانواده پدربزرگ و مادربزرگ من نیز مذهبی و مقید بودند.
آنطور که پدربزرگم برایم تعریف کرده است، پدرم از کودکی بسیار باهوش و خوشفکر بوده و مانند بزرگترها رفتار میکرد. اوقات فراقت را به پدر و مادرش کمک میکرد و به همسایهها سر میزد. وقتی کتابهای پدرم را دیدم، متوجه شدم که او دید مذهبی و سیاسی وسیع و ذوق ادبی سرشاری داشت.
پدر تا 25سالگی در پاکستان بود و پس از رسیدن به درجه مولوی، به زادگاه خودش بازگشت. همیشه میخواست در وطن خودش خدمت کند؛ با اینکه پیشنهادهای بسیار خوبی برای تدریس داشت، باز هم به زادگاه خودش بازگشت.
مالک عبدالصمد ساداتی، فرزند استاد پدرم تعریف میکرد: «اشتیاق فراوانی به مطالعه داشت، حتی در باب ادیان دیگر نیز مطالعه و تحقیق میکرد و با روحانیون ادیان دیگر نیز بحث میکرد.» او با زبان انگلیسی آشنایی داشت و در مباحث فقه و میراث سواد فراوانی داشت. در روستای گرس پدرم به خوش خلقی معروف بود. اگر کسی خلاف عقاید او حرفی میزد، هیچگاه با او مشاجره و برخورد نمیکرد. بلکه همیشه شیوه مباحثه آرام و منطقی را پیش میگرفت. به مردم میگفت که علت همکاریاش با جریان انقلاب چیست و چه اتفاقاتی در رژیم شاهنشاهی میافتد.
هنگامی که پدرم به ایران بازگشت، پس از چند ماه ازدواج و شروع به آگاهسازی مردم کرد، اعلامیههای امام را لای کتابهایش میگذاشت و دست به دست، بین مردم میچرخاند. پس از مدتی او به امامت جمعه گشت علی و مدرس حوزه علمیه در آمد. او از هر موقعیت و فرصتی برای آگاهسازی مردم استفاده میکرد. پدرم با مولوی محمدیوسف حسینپور که مدیر حوزه بودند و فرد دیگری به نام ملامحمد در حوزه فعالیتهای انقلابی میکردند. شعارهای علیه رژیم را مینوشتند و جوانان را برای برپایی تظاهرات و راهپیمایی تحریک میکردند. گروهکهای گوناگون او را تهدید میکردند و هرگاه او را تهدید به مرگ میکردند، میگفت: «اگر میخواهید بکشید، بکشید؛ اما من دست از آگاهسازی مردم برنخواهم داشت.»
چندین بار با ژاندارمری درگیر شدند و چند بار پدرم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. به خاطر دارم که یکبار به شدت با ماشین به در حیاط زدند، ما خیلی ترسیده بودیم.
پدرم بعد از انقلاب فعالیتهایش را در سپاه پاسداران ادامه داد و به عنوان یک بسیجی به شهادت رسید. او تمام همت خود را پای از بینبردن فقر مالی و معنوی در میان مردم گذاشت. از کمیته امداد و بهزیستی آذوقه جمعآوری میکرد و با هماهنگی فرماندار، میان مردم توزیع میکرد.
به یاد دارم که اواخر سال 1359، تلویزیونی تهیه کرده بود. مدام به مردم عملکرد جمهوری اسلامی را نشان میداد و فیلمهای انقلابی را برای مردم پخش میکرد.
در تاریخ 22اردیبهشت1360 اعضای گروهک تروریستی منافقین، پدرم را در بستر خواب، ساعت 12 نصفه شب به شهادت رساندند. ابتدا در حالی که پدرم خواب بود، تیری به سرش زدند، سپس او را رو به قبله خواباندند و به رگبار گلوله بستند. 40تیر به بدن پدرم اصابت کرده بود.
مادرم همیشه تعریف میکند که پدرم تاکید خاصی روی تربیت ما داشت. همیشه ما را برای نماز به مسجد و برای تعلیم قرآن ما را به کلاس قرآن می برد. من تنها 8سال داشتم که پدرم به شهادت رسید.»