پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، سازمان منافقین به دلیل قدرتطلبی و مقامخواهی به اقدامات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران روی آورد. در بحبوحه فرار بنیصدر(رئیس جمهور وقت) منافقین با ترور هموطنان و آشوب در شهر، شروع به ایجاد رعب و وحشت در میان مردم کردند. پس از عزل ابوالحسن بنیصدر و تظاهرات به وجود آمده توسط منافقین در 30خرداد1360، این سازمان هدف خود را سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد.
آنچه در ادامه میخوانید شرح کوتاهی بر زندگینامه یکی از قربانیان آن ایام است:
شهید حسن بارگاهی در تاریخ 9شهریور1341 در منطقه باسفنج استان آذربایجان شرقی چشم به جهان گشود. شهید فرزند پنجم خانواده و دارای شش برادر و یک خواهر است. او کودکی آرام بود و در اوقات فراقتش فوتبال بازی میکرد. پدرش کارمند شهرداری و مادرش خانهدار بود. او در 7سالگی وارد مقطع دبستان شده و تا مقطع راهنمایی به ادامه تحصیل پرداخت، سپس شروع به کار کردن در کنار پدر کرد و مشغول کاشت و برداشت در زمینهای کشاورزی پدرش شد.
وی فردی بسیار انقلابی بود و خلق و خوی نیکویش زبانزد همه مردم شهرستان باسفنج بود.
بارها منافقین به خاطر انقلابی بودنش، او را تهدید کرده بودند و سرانجام در تاریخ 2شهریور1360 به دست عناصر گروهک تروریستی منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با برادر شهید حسن بارگاهی(رسول بارگاهی):
«دو روز را در بیمارستان گذراند. هنوز زنده بود. عناصر گروهک تروریستی منافقین 7گلوله به او زده بودند. گلولهها به قلب و سینهاش اصابت کرده بود. دکترها میگفتند، هرکس دیگری جای او بود، همان لحظه از دنیا رفته بود، برادرم بعد از دو روز به شهادت رسید.
لحظه درگیری با منافقین تنها بود. یکی از دوستانش که در آن محل حضور داشت، تعریف میکرد: «دویست متر با حسن فاصله داشتم. ناگهان دیدم که حسن با دو نفر درگیر شده است. به محض اینکه خواستم به کمک او بروم، آن دو نفر از اعضای منافقین به او شلیک کرده و فرار کردند.
او بسیار مذهبی و انقلابی بود. قبل از انقلاب 15ساله بود که مدام در تظاهراتها و راهپیمایی ها شرکت کرده و اعلامیههای امام را پخش میکرد، بعد از انقلاب هم که ما اصلا او را نمیدیدیم. او دائم در مسجد و بسیج محل بود و در ایست بازرسی نگهبانی میداد. سپاه مقری بین منطقه باسفنج و تبریز داشت که حسن در آنجا نگهبانی میداد. در آخر هم منافقین در همان ایست بازرسی او را به رگبار گلوله بسته بودند.
عصبانیتش را ندیدم. روحیهاش بسیار آرام بود. اوایل انقلاب بحث بین بسیجیان و منافقان بسیار داغ بود، حسن بر روی اعتقاداتش بسیار محکم بود؛ اما هیچگاه ندیدم در بحث صدایش بالا و از کوره در برود. همیشه آرام و منطقی بحث میکرد، چندین بار هم منافقین تعقیبش کرده بودند و او را کتک زده بودند.
آماده رفتن به خدمت سربازی بود که قبل از رسیدن موعد آن منافقین او را به شهادت رساندند؛ البته قسمت شد و سه بار قبل از شهادتش به جبهه رفت.
من و حسن زیاد با هم صحبت میکردیم، همیشه به من میگفت که انشاالله جنگ تمام شود، درسم را میخوانم. در زمان جنگ اصلا وقت نداشت. مدام در مسجد و مقر سپاه بود، تفکر و عقایدش را خودش به دست آورده بود. یک روز دیدم که با رساله امام به خانه آمد و گفت: «من مقلد امام هستم و رسالهشان را گرفتهام.»
با تمام وجود و بدون ریا امام را دوست داشت و میخواست تمام همتش را پای انقلاب بگذارد.
هر زمان یاد جنایات منافقین میافتم، دلم خون میشود. عده زیادی از جوانان ما را ترور کردند. فرزندان زیادی را از پدر و مادرهایشان جدا کردند. اما دیگر کور خواندند. آنان را سرکوب کردیم و تا آخرین نفس پای این نظام و انقلاب هستیم.»