وقتی مدرسه خط مقدم می‌شود

Madreseیک روز مسئول اطلاعات سپاه کردستان در حالیکه یک سری کاغذ و مدارک دستش بود به دیدنم آمد و گفت: «مواظب خودتان باشید. منافقین نقشه ترور شما را کشیده‌اند. این را یک دختر منافق که به تازگی به دامم افتاده اعتراف کرده است.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) به نقل از خبرگزاری فارس، اوایل انقلاب که بخش‌هایی از شهرهای مرزی ایران دچار هرج و مرج شده بود، بسیاری از نیروهای مردمی که غیربومی هم بودند جهت آرامش بخشی به این مناطق رفتند و ادارات وسازمان‌های این مناطق را اداره کردند. آقای علی اصغر فانی که در حال حاضر با عنوان استاد در دانشگاه به تدریس مشغول است خاطرات خود از آن روزها را این گونه بیان می‌کند:

در سال‌های 60 تا 64 که اوج شهادت بچه‌های ما به دست منافقان و دموکرات‌ها بود، مسئولیت آموزش و پرورش کردستان، به عهده بنده بود. روستای «نِگِل» در جاده پرخطر سنندج، مریوان قرار داشت و جزء بخش‌هایی بود که آموزش و پرورش در آنجا نمایندگی داشت.

به خاطر وضعیت نابسامان آن دوران، شهید رجایی مدارس را برای مدتی منحل اعلام کرده بود. وقتی آموزش و پرورش با نیروی بسیجی مؤمن شکل گرفت دوباره شروع به کار کرد. یکی از نیروهای متعهد شهید خائفی بود که از داراب فارس آمده بود. ضد انقلاب او را هنگامی که برای سرکشی به مدارس نگل می‌رفت در بین راه به شهادت می‌رساند. ما اصرار داشتیم که حتما مراسم هفت و چهلم با شکوهی برای شهدا برگزار شود تا به دشمن بفهمانیم که ما هنوز زنده‌ایم و ذره‌ای عقب نخواهیم نشست.

این عمل هر چند با شهادت‌های بعدی و تهدید دشمن روبرو بود اما با شهامت هر چه بیشتر بچه‌های سپاه و دیگر نیروها ادامه می‌یافت. بطوری که پس از برگزاری مراسم چهلمین روز شهادت خائفی هنگام برگشت از روستای نگل به کمین نیروهای کوموله برخوردیم و 19 نفر از بهترین نیروهای سپاه و بسیج به شهادت رسیدند.

پس از شهادت خائفی، آقای شهباز که از ساوه داوطلبانه آمده بود گفت: «حکم بدهید من همین امروز به منطقه می‌روم».

روز 22 بهمن بچه‌ها سازماندهی شدند و راهپیمایی با شکوهی ترتیب داده شد حضور آنها آن روز یک پیروزی بزرگ بود. ساعت 6 صبح روز جمعه خبردادند که دانش‌آموز دوم راهنمایی «رضا علی بهمنی» که جرمش انتظامات راهپیمایی بود به شهادت رسیده. او در عباس آباد که از مناطق محروم اطرف سنندج بود زندگی فقیرانه‌ای داشت ماجرای شهادتش این گونه بود:

... ساعت 11 شب در خانه را می‌زنند، او در را باز می‌کند. با دیدن افراد مسلح فرار کرده داخل می‌رود و در را پشت سر می‌بندد ولی آنها با رگبار اسلحه کلاش و ژ3 از پشت در سوراخ سوراخش می‌کنند. دقیقا دو خشاب در بدنش خالی کردند. وقتی به بیمارستان توحید رفتیم. پدر و مادرش آنجا بودند، در آنجا شخصی را آوردند که بدنش را مثله کرده مغز را از جمجمه‌اش در آورده بودند و استخوان ساعدش خرد شده بود، خانواده رضا اصرار و التماس می‌کردند بدون سر و صدا شهید را در روستایمان دفن کنید و ما می‌گفتیم فردا باید تشییع باشکوهی انجام شود. آنها می‌گفتند: «اگر تشییع شود ضد انقلاب همه ما را می‌کشد.»

چنین جو خفقانی در آن جا حاکم بود خون بهمنی تداوم بخش شهدای دانش‌آموزی شد.

یک روز مسئول اطلاعات سپاه کردستان در حالیکه یک سری کاغذ و مدارک دستش بود به دیدنم آمد و گفت: «مواظب خودتان باشید. منافقین نقشه ترور شما را کشیده‌اند. این را یک دختر منافق که به تازگی به دامم افتاده اعتراف کرده است و طبق نقشه قرار است شما را بین محل کار و نمازخانه ساختمان امور تربیتی ترور کنند.» پس از آن بود که سپاه برایم دو محافظ گذاشت. ما همیشه لطف و دست خدا را در کارها می‌دیدیم. کارگردان اصلی او بود و هدایت می‌کرد. گاهی اصرار داشتیم کاری را انجام بدهیم نمی‌شد. مدتی بعد می‌فهمیدیم که چقدر خوب شد که نشد.

آن‌ها به نیروهای بومی خودشان هم رحم نمی‌کردند. در آن منطقه هر روز حادثه‌ای رخ می‌داد. اسفند ماه سال 61 بود، در سنندج برف زیادی باریده بود. در میان مردم آن جا دوستان کرد مسلمان زیادی بودند که دلسوزانه با ما همکاری می‌کردند و مورد خشم ضد انقلاب، کوموله، و دمکرات بودند. نظام جمهوری اسلامی آن روز مصمم شده بود که از این عزیزان بیشتر استفاده کند و بتدریج مدیریت‌های استان و شهرستان‌ها را به افراد بومی آن جا بسپارد.

«نامدار مرادی» یکی از همکاران خوب و موفق بومی مسلمان طرفدار انقلاب بود که مدیریت یکی از دبیرستان‌های دخترانه را به عهده داشت. او با جان و دل زحمت می‌کشید و خودش را وقف مردم و انقلاب کرده بود. یک روز با او صحبت شد که شهردار سنندج بشود. سادگی می‌کند و این خبر بسیار محرمانه را که استاندار به او گفته بود به اطرافیان و بقال سر خیابان می‌دهد و جریان لو می‌رود و خیلی زود خبر به گوش دشمن می‌رسد. شنبه صبح زود تعقیبش می‌کنند و در یک فرصت مناسب که «نامدار» به سمت دبیرستان می‌آمده همان جلوی محل خدمتش او را ترور می‌کنند.

وقتی من خودم را به آن جا رساندم او را برده بودند و خون پاکش روی برف‌ها ریخته شده بود. بعد از ترور، دوستان سریع سوارش می‌کنند و به سمت بیمارستان کرمانشاه می‌‌بردند. این دوست بسیار خوب انقلاب و امام، نزدیک کامیاران جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و از همان جا او را بر می‌گردانند. می‌گفتند وقتی شهیدش کردند دختری که از پنجره روبرویی شاهد حادثه بود، ضارب را برای فرار راهنمایی کرد!

من که در این شهر غریب، نیروهای فداکارم را یکی یکی از دست می‌دادم خیلی متأثر شدم، چون امکان شناسایی و جایگزین کردن نیروهای خوب اینچنین خیلی کم بود.

مراسم ختمی برای «نامدار» برگزار کردیم و باز به دفتر کارم برگشتم، وقتی به آنجا رسدیم با تعجب دیدم که همه مدیران از دبیرستان‌های سنندج استعفاها را نوشته روی میز گذاشته‌اند! می‌گفتند ما امنیت نداریم کار نمی‌کنیم. پیشنهادشان این بود که بیایید مدیریت را ماهانه کنید یعنی به طور چرخشی ماهی یک نفر مدرسه بیاید. گفتم: «اینطور که نمی‌شود تا مدیر بیاید آشنا بشود و چم و خم کار را یاد بگیرد یک ماه تمام می‌شود. لذا برگه استعفاها را جمع کردم و گذاشتم لای پوشه و گفتم: «موافقت نمی‌کنم بروید سر کارتان».

این گذشت و من در فکر نیروی جایگزین برای دبیرستان بودم تا جمعه. پس از خواندن نماز جمعه به نیت جستجو و پیدا کردن یک مدیر مدبر و شجاع راهی تهران شدم. آنقدر دستم تنگ بود که مجبور شدم خودم دست بکار شوم. مدرسه دخترانه بود و می‌بایست دنبال مدیر خانم می‌گشتم. همان شنبه‌اش در تهران به چند منطقه سر زدم نشد. هر کس به نحوی معذور بود. یکی خانواده‌اش اجازه نمی‌داد و یکی دیگر مشکل دیگری را مطرح می‌کرد و خلاصه دست از پا درازتر به سنندج برگشتم. خیلی دلم گرفته بود پشت میزم نشستم و به خدا شکایت کردم و گفتم: «آخر چه وضعی است!؟ واقعا ما را سر کار گذاشتی‌ها ما را فرستادی جایی که هیچ امکاناتی ندارد. هر روز ترور و آدم‌کشی و خیانت است. دو روز رفتم تهران کسی را پیدا نکردم. حالا هم این مدرسه بی‌صاحب است، بگو من چکار کنم ای خدا هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم در می‌زنند، در را باز کردم، خواهری بود که از مازندران آمده بود و یادداشتی از مدیرکل آموزش و پرورش آنجا در دست داشت. در آن نوشته شده بود شوهر این خانم مسئول بهداری کردستان شده و خودش مسئول انجمن اسلامی مازندران است و مدیر مناسبی است برای مدارس آنجا!

خدا را بخاطر این همه لطف و عنایت شکر و سجده کردم و گفت: «این هم پاسخ خدا» واقعا من دست خدا را در تمام امور لمس کردم آن ما نبویم که اوضاع را اداره می‌کردیم فقط خدا بود و بس.

در کردستان هر روز برای ما اول مهر بود. اجازه داشتیم هر وقت که روستایی از اشغال ضدانقلاب پاکسازی می‌شد با هماهنگی سپاه بلافاصله مدرسه تأسیس و درس را شروع کنیم که بعد از این تجربه در جبهه‌ها هم استفاده شد. خلاصه آنجا تمام نهادها در صحنه بودند و آموزش و پرورش هم در این مهم نقش عمده‌ای داشت و حالا باز این ما هستیم که باید از ارزش‌ها پاسداری کنیم.


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29