لباس منافقين شبيه لباس شاطرها بود

Mersad1رفتم بالای سرش، یک لباس مثل لباس شاطرها تنش بود. یک آستین سفید کشیده بود روی دستش که رویش نوشته بود «ارتش آزادی‌بخش».

"سید ابوالفضل کاظمی" از جمله رزمندگانی است که در جنگ حضور داشت و خاطراتش را بسیار جذاب به رشته تحریر درآورد. آنچه خواهید خواند قسمتی دیگر است از خاطرات ایشان که مربوط است به عملیات مرصاد.

برای احتیاط، بچه‌ها را به صورت دشت‌بان پخش کردم تا مراقب سه طرف باشند؛ احمد شعبانی رفت و به نزدیکی نفربر رسید و یکهو از روی صفا فریاد زد: «آسید ابوالفضل، خالیه.»

بچه‌ها زدند زیر خنده.

گفتم:‌ «احمدجان گاف رو دادی، بابا جان! می‌بایست علامت می‌دادی.»

می‌خواستیم دشت‌بان و آهسته آهسته بزنیم بهشان...تا به خودمان بجنبیم، یک آن متوجه شدیم نفربر و تویوتاست که قطار شده‌اند روی جاده و می‌آیند به طرفمان. معلوم شد گردان‌های دیگر، جلوتر زده‌اند به منافقین و این‌ها از تنگه چارزبر راهشان بسته شده و عقب‌نشینی کرده‌اند. به طرف جاده اسلام‌آباد - کرمانشاه و خورده‌اند به پست ما.

روی تویوتاهایشان دوشکا بود. همین‌طور سطح جاده را تیر تراش می‌زدند و می‌آمدند.

ساعت حدود 12 شب بود که درگیری به طور جدی شروع شد و اگر ما هم یک دوشکا روی تپه داشتیم، اما نشان نمی‌دادیم. چون ما خط پدافندی خوبی چیده بودیم و آرایش‌مان عالی بود؛ اما امکانات نداشتیم. جاده هم فقط نیم‌متر شانه داشت؛ انگار یک خاکریز نیم متری، جان پناه ما باشد.

همان بسم‌الله، منصورپور زخمی شد. تیر به کتفش خورد. زخمش را بست و آمد طرف من. به بیسیم‌چی‌اش گفت: «پیش آقا باش.»

از آن به بعد، مسئولیت عملیات گردان مسلم روی دوش ما افتاد. بیسیم را گرفتم و مسئول هدایت شدم. مرتب با فرمانده گروهان‌ها در تماس بودم. بچه‌ها خداوکیلی درخشیدند.

عباس مقدسی، سی کیلو وزنش بود. اما یک دنیا دل و جیگر داشت. با ده نفر فشار آورده بود و رفته بود آن طرف جاده، بچه‌هاش، نصف شب، چند تا اسیر از منافقین گرفتند.

یکی دو ساعت بعد از شروع درگیری، همین که با بیسیم حرف می‌زدم و شاسی گوشی زیر دستم بالا و پائین می‌رفت و می‌گفتم «عشق است... بزن... حیدر...»، امیر برادران آمد و گفت:‌ «آقا، اسرا رو آورده‌ام. چه کارشون کنم؟»

گفتم: «کیا رو؟»

- اسرا... اسرا رو آورده‌ایم.

سرم را بلند کردم و یکدفعه تو تاریکی، رخ یک زن جوان را دیدم که جلوتر از بقیه ایستاده و خیلی جسور و بی‌کله به من خیره شده بود. تا آمدم یک چیزی بگویم، یکهو دختره نارنجک را کشید و گرفت بیخ گردنش و همین‌طور زل زد تو چشم‌های من.

فقط گفتم: «امیر، بخواب.»

نارنجک منفجر شد. خیز رفتم روی زمین؛ اما به سرعت خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم. تو دل گردوخاک دویدم طرف بچه‌ها.

موج انفجار، امیر را گرفته بود. گیج و منگ بود و تلو تلو می‌خورد. یکی از بچه‌ها ما و دو تا از اسرا ترکش خوردند. سر آن دختر پریده بود و تنه‌اش یک طرف افتاده بود.

رفتم بالای سرش، یک لباس مثل لباس شاطرها تنش بود. یک آستین سفید کشیده بود روی دستش که رویش نوشته بود «ارتش آزادی‌بخش». هرچه آن اطراف گشتیم، سرش را پیدا نکردیم. بچه‌ها با اسیر مدارا می‌کردند. این مرام و اخلاق را امام خمینی یادشان داده بود؛ اما چه خوب مزد دستشان را گرفتند!

نیمه شب، جنگ، تن به تن شد. منافقین با بی‌رحمی تمام می‌زدند. تعجبی نداشت چون، تجهیزات آن‌ها درجه یک بود. نفربر و تویوتا و تانک‌هایشان، آس و دست اول بود. نزدیک صبح، روی جاده، پر شد از جنازه بچه‌های خودی و منافقین؛ اما کم‌کم ما روی جاده غالب شدیم و خالمان چربید.

آن‌ها کشیدند عقب و پشت کارخانه قند، کنار جاده پدافند کردند و تا خود ظهر فردا با دوشکایشان سطح جاده را تیر تراش زدند؛ جوری که ظهر دیگر کار قفل شد و بسیاری از بچه‌ها ما روی جاده زمین‌گیر شدند؛ چون جان‌پناه و تجهیزات نداشتند. یک دشت بود و یک شانه جاده؛ همین و بس.

کمی جلوتر از موضع ما، بین جاده و کارخانه قند، چند خانه روستایی بود که من، بچه‌های مجروح و بدحال را فرستادم آن جا پناه بگیرند تا نیروی کمکی برسد.

بعدازظهر، روی بیسیم اعلام کردند: سپاهیان نبی اکرم و اسلام‌آباد از پشت سر منافقین می‌آیند و آن‌ها را محاصره کرده‌اند. کار تمام است و منافقین، ادوات و ماشین‌ها را ول کرده‌اند و پای پیاده راه افتاده‌اند به طرف شما...

این طبیعی بود؛ آن‌ها راه دیگری نداشتند. در محاصره کامل بودند و همان موقع، پای پیاده و رگبار زنان به طرف ما راه افتادند. ناچار بچه‌هایی که در خانه روستایی پناه گرفته بودند، زخمی و شت و شیل از خانه ریختند بیرون و ماندند زیر رگبار گلوله منافقین. محمود طاهرافشار، حجت عالی، محمد روح‌اللهی و طوسی‌زاده، جلوی چشم من افتادند.

منافقین چند نارنجک انداختند توی خانه و منفجرش کردند. بعدازظهر، محمود امینی، جعفر محتشم و احمد کوچکی آمدند خط را ببینند. روستا شده بود عقبه گردان.

جلسه گذاشتند تا یک راه‌کار پیدا کنند. تصمیم گرفتند صبر کنند تا در تاریکی شب بزنند و جاپا بگیرند؛ اما غروب اعلام کردند که بچه‌ها تو اسلام‌آباد کاملا جاپا گرفته‌اند و منافقین از شمال جاده فرار کرده‌اند و تو کوه‌ها گم شده‌اند.

صبح فردا، پرنده در موضع منافقین پر نمی‌زد. سرانشان رسما اعلام شکست کردند. رجوی و دار و دسته اصلی‌شان از مرز فرار کرده بودند.

در میان جنازه‌های منافقین، عده زیادی زن جوان بود. مردان هم اکثرشان جوان بودند. وقتی توی جیب‌هایشان را گشتیم تا اسم و رسم‌شان را یاددشات کنیم، نامه و بلیت هواپیما پیدا کردیم؛ بلیت فنلاند، هلند، بلژیک.

سردمداران منافقین، آن‌ها را از چهارگوشه دنیا جمع کرده بودند؛ به این امید که بیایند ایران را مال خودشان کنند و در ایران بمانند. آن همه جوان به عشق خانواده‌هایشان آمده بودند و آن‌طور ماندگار شدند. صد البته گمراه شدند و بی‌راهه رفتند.

یک وقت دیدم حاج محمد آمد. سلام کردم. گفت: «ما فکر می‌کردیم تو توی خونه‌ات خوابیده‌ای. از پشت بی‌سیم، از حیدر حیدر گفتنت، فهمیدیم این‌جا هستی.»

خندیدم و گفتم: من به کسی نمی‌گم شما امروز صبح رسیدی...»

حاج محمد هم خندید. آمد جلو، بغلم کرد و ماچ باران شد. آن جا حاج محمد یک حرفی زد که باید با طلا تو آسمان بنویسند، گفت: «سید دعواهامون هم برای خدا بود.»

کار عملیات که خوابید، به اتفاق چند تا از نیروها به دوکوهه برگشتم. نمی‌توانستم باور کنم که جنگ کاملا تمام شده و ما دیگر تکلیفی نسبت به آن نداریم. یکی دو روزی در دو کوهه لم دادیم، یک روز آب‌تنی در سد دز و یک شب زیارت سید محمد سبزقبا، تا این که خبر تشییع محمود طاهر افشار، مجید طلا، علی زجاجی و غلامعلی رجبی آمد. ما هم برای خاکسپاری آن‌ها به تهران برگشتیم و ماندگار شدیم.

از آن به بعد هر وقت به قطعه 26 بهشت زهرا می‌رفتم و عکس رفقا را در قاب‌ها می‌دیدم. زخم‌های کهنه دلم سر وا می‌کرد. با چه کسانی بودم و چه روزگاری داشتم؟ چه عزیزانی رفتند؟

قطعه 26، یادگار بهترین رفقایم بوده و هست، من آن دوران را با خاطرات جنگ و رفقا سر کردم.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31