روایت تاسوعای چابهار از زبان شاهد عینی

24 Azar1در حادثه تروریستی تاسوعای حسینی مصادف با روز چهارشنبه 24 آذرماه 1389 در شهرستان چابهار استان سیستان و بلوچستان، گروهک تروریستی جندالشیطان(جندالله) همچون حادثه تروریستی مسجد جامع زاهدان از دو نوجوان برای اجرای عملیات تروریستی استفاده نمود. در این حادثه که در ساعت 11:15 در نزدیکی مسجد امام حسین (علیه السلام) چابهار به وقوع پیوست، 38 تن از پیروان راستین حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) در خون خود غلتیدند و به قافله شهدای اسلام پیوستند.

عوامل این جنایت ۴ نفر بودند که ۲ نفر از آنان کمربندهای انفجاری خود را منفجر کردند اما نفر سوم از سوی ماموران امنیتی هدف قرار گرفت و نفر چهارم نیز دستگیر شد.

گروهک تروریستی جندالشیطان(جندالله) با صدور بیانیه ای با برعهده گرفتن مسئولیت این جنایت هولناک مدعی شد در این حادثه تروریستی تنها نظامیان و مزدوران را کشته است؛ حال آنکه در میان شهداء از نوزاد دوماهه و کودک چهارساله گرفته تا پیرزن ها و پیرمردها دیده می شد.

«ثنا پردل» طفل دو ماهه‌ای است‌که در این حادثه به همراه مادرش و تعداد زیادی از مردم بی گناه به شهادت رسید. این نوزاد شیرخواره کوچکترین شهید ترور کشور است که شرح ماجرای شهادتش دل سنگ را آب می کند. به راستی این طفل، مزدور چه کسی بود و به کدامین گناه کشته شد؟!

آقای محمدیاسر پردل معلم است. تا سال ۸۹ در چابهار تدریس می کرده و پس از آن بخاطر تحمل فشار شدید روحی ناشی از این حادثه تروریستی به مشهد منتقل شده و به همراه دختر کوچکش در این شهر زندگی می کند. وی که در این حادثه تروریستی همسر و نوزاد دو ماهه اش را از دست داده است، خود نیز شاهد ماجرا بوده و در گفتگو با تیم سرگذشت پژوهی شهدای ترور بنیاد هابیلیان ماجرا را شرح می دهد.

روز تاسوعابود. در چابهار رسم است در روز تاسوعا مردم مناطق مختلف این شهر همراه هیئتهای عزاداری از حسینیه خودشان به سمت مسجد و حسینیه امام حسین (ع) که در مرکز شهر واقع است می آیند. هیئت ها به ترتیب وارد حسینیه می شوند و بعد از چند دقیقه عزاداری از در پشتی آن خارج می شوند.

24 Azar5

مرد و زن به نوعی در این عزاداری سهیم هستند. مردها در صفوف منظم سینه و زنجیر می زنند و زن ها دسته ها را همراهی می کنند.

آن روز طبق همین رسم من و همسرم به همراه دو دخترم که یکی 4 ساله و یکی دو ماهه بود با هیئت حسینی سیستانی ها همراه شدیم. خانواده پدرم نیز به ما پیوستند. بعد از اینکه از حسینیه امام حسین(ع) بیرون آمدیم در میدان کنار حسینیه که محل اجتماع بود ایستادیم. جمعیت زیادی دور میدان بودند و همراه دسته ها عزاداری می کردند. در گوشه و کنار خیابان مأمورین نیروی انتظامی و سپاه ایستاده بودند و مراقب بودند؛ چون تروریست های تکفیری از قبل تهدید به انفجار کرده بودند و چابهار در آن روز شهر امنی نبود، اما عشق به امام حسین (علیه السلام) باعث شده بود مردم به تهدیدها گوش فرا ندهند و به خیابان ها بیایند.

24 Azar6

دختر کوچکم «ثنا» بی تابی می کرد. همسرم آن طرف خیابان را نشان داد و گفت: « می روم زیر سایه دیوار تا به بچه شیر دهم.» من اصرار کردم به منزل برگردیم اما قبول نکرد. دوست داشت تا آخر عزاداری بماند و من هم مخالفت نکردم. او به سمت دیوار رفت. در حین اینکه همسرم از خیابان رد می شد یکی داد زد: «بزنش! بزنش!» توجه مأمورین به مردی که به سمت جمعیت می دوید جلب شد. خدا را شکر یکی از مأمورین نیروی انتظامی به موقع شلیک کرد. به خاطر برخورد گلوله با کمربند انتحاری آن مرد، کمربند منفجر نشد؛ اما دو نارنجکی که در دست داشت منفجر شد. یکی از سربازان و درجه داران نیروی انتظامی زخمی شدند.

ناگهان ولوله ای در جمعیت افتاد. مأمورین متوجه مردی با پوشش زنانه شدند که به سمت هیئت شیلات، که آخرین هیئت بود و مرکز تجمع مردم، می دوید، اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند کمربندش را منفجر کرد و خیلی ها به شهادت رسیدند.

24 Azar3

مردم ترسیده بودند. هرکس به سمتی می دوید. عده ای از آنجا دور می شدند و عده ای به سمت محل حادثه می دویدند و هرکس به دنبال اعضای خانواده اش بود. من و دختر بزرگترم «مهرنگار» پشت ستون وسط میدان ایستاده بودیم برای همین اتفاقی برایمان نیفتاد و همه ترکش ها به ستون خورد. اما همسر و فرزند شیرخوارم وسط خیابان افتاده بودند. هل شدم و دخترم را رها کردم. به سمتشان دویدم.  متوجه حال خودم نبودم . گریه می کردم و فریاد میزدم. همسرم همان لحظه شهید شده بود اما ثنا که ترکشی از پشت به سرش اصابت کرده بود هنوز جان داشت. مهرنگار در آن جمعیت گم شده بود و من اصلا حواسم به او نبود. خودم را می زدم وگریه میکردم. خواهرم مرا دید و به سمتمان آمد. در این حین مهرنگار ما را پیدا کرده بود و بالای سر مادرش ایستاده بود.آن زمان مهرنگار فقط چهار سال داشت. مات و مبهوت به جنازه مادرش نگاه می کرد. خواهرم او را کمی دورتر برد تا جنازه را نبیند اما مگر می شد. هر طرف سر می چرخاندی جنازه ای افتاده بود؛ حتی جنازه برخی ها اصلا قابل شناسایی نبود. ما با تمام وجود کربلا را حس کردیم. آن روز چابهار کربلا شده بود.

24 Azar4

مردم سریع وارد صحنه شدند و همراه راننده آمبولانس ها مجروحین را به بیمارستان منتقل می کردند. وانت پدرم را که پر از وسایل هیئت بود خالی کردیم و همسر و دخترم و چند مجروح دیگر را سوار ماشین کردیم و به سمت بیمارستان رفتیم. در بیمارستان غوغایی به پا بود. تا زمانی که رسیدیم فکر می کردم ترکش فقط به دست و پای ثنا خورده اما در آنجا متوجه شدم ترکشی هم به پشت سرش اصابت کرده. ثنا هم در بیمارستان جان داد.

جنازه همسر و دخترم را به سردخانه بردند. من هم به آنجا رفتم. سربازی ایستاده بود و مردم را متفرق می کرد؛ اما من کجا می رفتم؟ دیگر جایی نداشتم. کسی را نداشتم. زن و بچه ام در سردخانه بودند . همه زندگی ام آنجا بود. دیگر چه داشتم؟ کجا میرفتم؟ کمی آنجا ماندم. بعد سرباز ها مرا بردند.

بعد از این واقعه حال دخترم مهرنگار بد شد. تا ده روز اصلا نمی توانست بخوابد. به محض اینکه خوابش می برد از خواب می پرید و فریاد میکشید. مدت ها تحت درمان بود تا حالش بهتر شد. مهرنگار هنوز که هنوز است بهانه مادرش را می گیرد. بارها از من پرسیده بود که چه کسی این جنایت را انجام داده و من هم هربار میگفتم: «وهابی ها، تروریست ها، منافق ها» حالا مدام می پرسد:« تروریست ها کی میمیرن؟ کی اونا رو می کشه؟ چرا خدا اونا رو نابود نمی کنه؟»

منم باید در حد خودش جواب دهم: «بابا، این ها لعنت شده خدایی اند.»

مطالب مرتبط

خون شیعه و سنی در هم آمیخته شد(گزارش تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31