همه حقانیت یک مرد

 

Haghani

اشاره:شهيد حجت‌الاسلام غلامحسين حقاني متولد 1320 قم است كه سال 1360 در انفجار دفتر حزب جمهوري به شهادت رسيد. نهضت امام خميني(ره) كه آغاز شد، در سال 1342 بيست و دو سال سن داشت. اولين كتابش را در 26 سالگي چاپ كرد. مؤسسه در راه حق را او تأسيس كرده است. چند بار در طول مبارزاتش با رژيم پهلوي دستگير و شكنجه شد و يك بار هم تا مرز اعدام پيش رفت.

شهيد حقاني بعد از انقلاب از سوي مردم بندر عباس به مجلس شوراي اسلامي راه يافت و به دستور امام(ره) يكي از پنج عضو شوراي عالي تبليغات اسلامي شد. آنچه فرا روي شماست، حاصل گفت‌وگوي امتداد با مادر و همسر شهيد حقاني است.

وقتي خواست دنيا بيايد، شب خواب ديدم: پوشيه به ما دادند و نشستند. گفتند: خانم پاشو برويم. گفتم: درد دارم. گفتند: بي‌درد مي‌زايي. در عالم خواب، زاييدم و خودشان بچه را لباس پوشاندند. همه او را بوسيدند. يكي گفت: شب جمعه است، اسمش را بگذاريم محمد. آن يكي گفت: بابايش محمد است. گفت: چون شب جمعه به دنيا آمده اسمش را مي‌گذاريم محمدعلي. همان روز، دم صبح، ساعت چهار، خدا اين بچه را به من داد. اصلاً درد نداشتم. از همان اول به فكرم افتاده بود كه اين پسر كي شهيد مي‌شود؟

چشم‌هايش درد گرفت و افتاد خانه. قديم، كسي نمي‌توانست دوا و درمان بكند. ما دهات بوديم و دكترها خيلي دير به آنجا مي‌آمدند. آمدن و رفتنشان خيلي سخت بود. او را آورديم قم. بچه را پيش چند تا دكتر برديم كه گفتند فايده ندارد و چشم‌ها از بين رفته است. شب تاسوعا بود. نذر كردم ببرمش شاه حمزه(ع) و اگر شفا گرفت، اسمش را بگذاريم «غلامحسين» كه اسم پنجم اوست؛ پسرم پنج تا اسم عوض كرده بود. پدرش گفته بود كه اگر اين بچه خوب بشود اسمش را غلامحسين مي‌گذارم. پدرش منبري و روضه‌خوان امام حسين(ع) بود.

 

هر روز صبح بچه‌هايم را مي‌گذاشتم مدرسه و بعد از ظهر هم مي‌آوردم‌شان. هيچ وقت نمي‌گذاشتم بچه‌هايم تنها مدرسه بروند. تازه، حاج محمد ما كه كلاس دوازده بود، صبح مي‌بردم مي‌گذاشتمش خيابان فرهنگ، بعدازظهر هم مي‌رفتم مي‌آوردمش.

نمي‌خواستم بچه‌هايم با كسي رفيق شوند. «دروازه غار» در آن زمان خيلي محله بدي بود؛ قمارباز و عرق خور بودند، اما از حاج خانم (يعني من) مي‌ترسيدند.

غلامحسين از همان بچگي پر جنب و جوش بود. زير بار زور نمي‌رفت. كمي شر بود، اما نه اينكه كسي را اذيت كند. ولي در دوازده ـ سيزده سالگي خيلي آرام شد. يك‌بار در راه مدرسه، يكي از بچه‌هاي همسايه را نشانم داد و گفت يك بار فحش داده و من ديگر با او نمي‌روم.

درسش خيلي خوب بود. در خانه درس مي‌خواند و مي‌رفت امتحان مي‌داد. يك‌بار گفتند بايد كلاس سوم را بخواند. من رفتم پيش مدير مدرسه و گفتم: آقا كسي كه درسش خوب است، شما مي‌خواهيد مانع او بشويد. او خودش خوانده و زحمت كشيده. امتحانش كردند و در همان كلاس پنج قبولش كردند؛ در حالي كه كلاس سوم بود. رياضي‌اش فوق‌العاده خوب بود.

خيلي شجاع بود. يكي از اقوام، شوهرش مأمور آگاهي بود. بچه‌هايش مي‌آمدند خانة ما. آنها شاه را مي‌پرستيدند. آقاي حقاني به دخترم مي‌گفت: فاطمه، چه كسي قربانت برود؟ او مي‌گفت: شاه. بچه‌هاي قوم و خويشمان ناراحت شده و رفته بودند به مادرشان گفته بودند. او هم مدتي با من قهر كرده بود.

پدر شوهرم مي‌گفت: آقا سيد فخرالدين كه پيش‌نماز مسجد حجتيه بود به من گفت كه يكي از پسرانت مورد عنايت ائمه(ع) هستند. گفتم: كدام يكي؟ گفت: نمي‌گويم كدام، ولي بدان و مواظب بچه‌هايت باش. بعد كه غلامحسين شهيد شد، فهميدم ايشان بود.

يك ماه قبل از اينكه بيايند خواستگاري من، خواب ديدم كه يك آقايي با اسب آمدند جلو حياط ما و به من فرمودند: يك نفر به خواستگاري شما مي‌آيد كه نوكر امام زمان(عج) است. شما جواب رد ندهيد. از خواب بيدار شدم. مانده بودم كه يعني چي؟ از مادرم پرسيدم كه نوكر امام زمان(عج) يعني چه؟ گفتند: كسي كه درس حوزه مي‌خواند و لباس روحاني مي‌پوشد، مي‌شود نوكر امام زمان(عج). مادرم نپرسيد چرا اين را پرسيدم.

وقتي كه ايشان آمد خواستگاري من، گفتم اين نوكر امام زمان(عج) است و من نبايد جواب رد بدهم. بعضي از اطرافيان ما با روحانيت بد بودند، حتي يكي از آنها به من مي‌گفت: آدم قحط بود كه زن آخوند شدي؟

 

 

سال 1340 ازدواج كرديم. من سيزده ساله بودم و ايشان هم بيست ساله. خطبه عقد را آيت‌الله خوانساري بزرگ خواندند. روز سوم بعد از عقد با مادرشان آمدند. مادرشان گفت: ايشان مي‌خواهد ده دقيقه با من صحبت كنند. بالاخره پدرم راضي شد. خواهرم گفت: اگه خواستي من هم مي‌آيم پيشت. رفتيم در يك اتاق. بعد از احوالپرسي، و كمي صحبت دربارة دين و مذهب، گفت: من يك طلبه هستم. چيزي ندارم. ممكن است مرا بگيرند و بكشند. چون فعاليت سياسي دارم.

رسم بود كه خانواده داماد را دعوت مي‌كردند. پدر و مادرم فاميل او را براي ناهار دعوت كردند. همين ايام، امواج انقلاب شروع شد كه همزمان شد با فوت آيت‌الله بروجردي. ايشان به خاطر آيت‌الله بروجردي نيامد. همه فاميل آمدند، ولي ايشان نيامدند.

دو ماه بود كه عقد كرده بوديم. خيلي رسم نبود داماد به خانة عروس بيايد. ايشان هم ديگر مرا نديد؛ همان نيم ساعت صحبتمان بود.

مهريه مرا پدرم دو هزار تومان تعيين كرد. هزار و پانصد تومان توي ثبت رفت كه پانصد تومان از مهريه را گرفتند براي جهازيه من. گفتند: چون شيربها حرام است، اين مبلغ از مهريه را به ما بدهيد تا جهاز بگيريم.

عروسي‌مان عيد غدير بود. داماد حتي نيامد دنبال من. ما خودمان با اثاث و عروس رفتيم خانة داماد. با يك موتور سه‌چرخه ما را برداشتند بردند خانه داماد و عروسي گرفتند. توي خانة مادر شوهر، اتاقي براي ما درست كردند كه خيلي كوچك بود. مختصر جهازي هم مادر داده بودند. چند ماهي آنجا بوديم.

همان اول زندگي، مسافرت ايشان شروع شد. يعني بعد از ده روز از ازدواج، رفتند تبليغ. دو ماه ماندند و منِ تازه‌عروس، دو ماه توي خانه مادر شوهر بودم. رفته بودند سمنان، سرخه و‌ دامغان.

از تبليغ كه آمدند، يك خانه اجاره كرديم توي محلة حسين‌آباد آذر. اثاث من را برداشتند بردند. يك اتاق بود كه وسطش پرده زده بوديم. يك طرفش هم آشپزخانه بود هم اتاقمون. يك طرفش هم مهمانخانه. يك‌سالي آنجا مي‌نشستيم. همه اين مشكلات بود. ولي ايشان همين كه مي‌آمد خانه، چون هيچ كاري هم بلد نبودم، كمك مي‌كرد. غذا پختن يادم مي‌داد. برنج را آبكشي مي‌كرد. خورشت درست مي‌كرد. كم كم ياد گرفتم. خيلي سفارش مي‌كرد كتاب بخوانم. كنار ايشان جامع‌المقدمات خواندم. سفارش مي‌كرد سعدي را بخوانم.

نمي‌گذاشت وقتم تلف شود. يك بار آمد ديد مي‌خواهم بافتني ببافم. گفتم: نمي‌دانم اين خانم‌ها كه بافتني مي‌بافند چطور مي‌بافند. گفت:‌ من يادت بدم؟ گفتم: مگه شما بلدي؟ گفت: بله، موقعي شاگرد جوراب‌بافي بودم. بافتني را ياد من داد. خيلي تشويقم مي‌كرد. آن موقع پشم‌ريسي خيلي باب بود. رفت يك چرخ نخ‌ريسي گرفت كه من از بيكاري حوصله‌ام سر نرود. براي شستن لباس‌ها كمك مي‌كرد. ما بايد شب‌ها مي‌رفتيم سر جوي و لباس مي‌شستيم. ايشان مي‌آمد و كمكم مي‌كرد.

آن موقع ايشان درس خارج مي‌خواند. خيلي متواضع بود. سواد بالايش را به رخ هيچ‌كسي نمي‌كشيد. همان زمان‌ها كه به اجتهاد رسيده بود، پرسيدم: شما از كي تقليد مي‌كنيد؟ مي‌گفت: شما از هر كسي مي‌خواهيد تقليد كن، كاري به من نداشته باش. بعدها متوجه شدم كه خودش از خودش تقليد مي‌كنه؛ يعني مجتهد بود، اما‌ به ما هيچ نمي‌گفت.

اعلاميه امام را تهيه مي‌كرد و خودش پخش مي‌كرد. شب و روز هم دعا مي‌كرد كه: «خدايا شهيد بشوم!»

همه‌اش مي‌گفت به اميد خدا؛ كار مي‌كرد براي خدا، نه براي غير خدا. دنيا را نمي‌خواست. توجه خاصي به بچه‌هاي يتيم داشت. به مردم كمك مي‌كرد. چيزي را براي خودش نمي‌خواست. همه چيز را براي مردم مي‌خواست.

سال 1342 بود كه امام در مدرسه فيضيه سخنراني مي‌كرد. ايشان آمدند گفتند: پاشو برو خانة مادربزرگت. من مي‌خواهم بروم مدرسه فيضيه پيش آقاي خميني. من رفتم خانة مادربزرگم. با مادربزرگم آمدم بيرون. آمبولانس‌ها را مي‌ديدم كه به طرف بيمارستان مي‌رفتند. بعد كه آمدم تا ساعت نُه شب ايشان نيامدند خانه. وقتي آمدند، ديدم كه لباس‌هايش پاره است و دستانش خوني. ايشان كه آمد نشست، براي پدرم ماجرا را تعريف كرد. آن روز طلبه‌ها را از پشت بام مدرسه فيضيه پرت كرده بودند پايين...

آقاي حقاني تعريف مي‌كرد: سال 1342 كه امام در مدرسه فيضيه سخنراني مي‌كرد، كماندوها طلبه‌ها را گرفتند. من دم در داشتم مي‌آمدم، يكي صدايم زد كه غلامحسين! برگشتم. ديدم يك نفر لباس ارتشي تنش است. گفتم: بفرماييد. گفت: من را مي‌شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من اويسي (رئيس ساواك) هستم. گفتم: خب باش. گفت: تو هم از اين كارها مي‌كني؟ گفتم: مگر من با اينها چه فرقي دارم؟ يك سيلي به صورت من زد. گفتم: سيلي را مي‌خوري.

آقاي حقاني بعد انقلاب گفت: وقتي اويسي را ديدم گفتم ديدي سيلي خوردي؟! اويسي فاميل دور زن داداش آقاي حقاني بود كه همان اول انقلاب اعدام شد.

تبليغ رفتن ايشان مدام جريان داشت. بچه دومم را كه حامله شدم، ماه اول حاملگي، ايشان رفت كرمان. ماه رمضان بود. خواب ديدم ايشان خيلي بلندبالاست. شش تا روحاني سيد اين طرفش و شش تا آن طرفش بود. آن موقع پول حمام، پنج ريال بود. اشاره كردم به حاج آقا. يكي از آقا سيدها آمد. گفتم: من با شما كار ندارم، با آقاي حقاني كار دارم. ايشان آمد. گفتم: دو زار بده مي‌خواهم بروم حمام. ايشان دست كرد توي جيبش و دو زار به من داد كه از خواب بيدار شدم. ماه بعدش خواب ديدم كه يك نفر من را برد كربلا.‌ خوب آنجا را معرفي مي‌كرد: قبر امام حسين(ع) و ابوالفضل(ع) و حبيب‌بن مظاهر، همه را براي من توضيح مي‌داد. من هم زيارت مي‌كردم. از حرم كه آمدم بيرون، گفتم تا اينجا (كربلا)‌ كه آمدم، حالا بگذار برم مكه را هم زيارت كنم و برگردم. رفتم مكه. از خانه خدا كه بيرون آمدم، گفتم: خوبه هم كربلا رفتم هم مكه. از خواب بيدار شدم.

گذشت. ماه رمضان تمام شد. ديدم ايشان نيامد. روز اول،‌ روز دوم. ايشان وقتي از مسافرت برمي‌گشتند، خيلي براي ما شيرين بود. زندگي را تميز مي‌كرديم. روزشماري مي‌كرديم كه بيايد. روز اول ماه، روز دوم ماه و روز ششم شد، نيامد. روز هفتم بود كه شهيد مصطفوي كه خانه‌شان نزديك ما بود، آمد. نامه ايشان را آورد. گفت: ايشان چند روزي نمي‌آيد. كاري پيش آمده. خيلي ناراحت شدم. رفتم در خانه ايشان. گفتم: چرا آقاي حقاني نيومد؟ و شروع كردم گريه كردن. حرف‌هايي كه آقاي حقاني به من زده و گفته بود ممكن است من را بگيرند. براي ايشان گفتم. گفت: ايشان كار داشته نيامده. كمي هم نصيحتم كرد. ما برگشتيم خانه. ايشان فردا صبحش آمد. گفتم چرا دير كردي؟ گفت: كار داشتم.

بعداً به ايشان گفتم كه سر اين بچه كه حامله شدم، خيلي خواب‌هاي خوب مي‌بينم. خواب‌ها را تعريف كردم. گفت چيزي نيست. خوابت مال منه. گفتم: براي چي؟ خوب تعبير خواب مي‌كرد. گفت: من تصميم دارم به نيابت يكي از اين كرماني‌ها بروم مكه. از كربلا هم قاچاق مي‌روم مكه. گريه كردم و گفتم: من هم مي‌آيم. من مريض بودم. گفت: مي‌رم شفاتو از امام حسين(ع) مي‌خوام. شما نمي‌توني بيايي. پياده خيلي بايد راه بريم. با آقاي مجتهدي و چند تا طلبة ديگه تصميم گرفتند بروند.

خلاصه با حرف‌هايش من را راضي كرد كه بمانم. گفتم: پس من قم مي‌مانم. رفتند كربلا و نجف خدمت امام. از امام اجازه سهم امام گرفتند براي تبليغات انقلابي و... ساواك آن‌موقع در تعقيبش بود و... بعد هم از آنجا رفته بود مكه و اعمالش را انجام داده بود و از مكه هم آمد ايران. سه ماه و يك روز سفرش طول كشيد.

ما تهران بوديم، ايشان را در شيراز گرفتند. از منبر آمدند پايين، ريختند گرفتنش. سال قبلش همان جا توانسته بود از دست مأموران فرار كند. مأمورها ايستاده بودند كه ايشان را بگيرند. تا از منبر پايين آمده بود، دوستان فهميده بودند كه مي‌خواهند شهيد حقاني را بگيرند كه با شگرد خاصي ايشان را از آنجا آورده بودندش بيرون و با «حاج عدلو» كه يك ماشين فولوكس داشت تا نزديكي‌هاي اصفهان رفت. بعد سوار اتوبوس شد، آمد. مأمورها دنبال آقاي حقاني گشته بودند و سپرده بودند تمام اتوبوس‌ها را بگردند كه ايشان را بگيرند كه موفق نشدند. اما سال بعد كه دومرتبه مي‌روند شيراز، بعد از منبر مي‌گيرندشان. هفت روز بازداشت بود كه حتي آب مورد نيازش را هم نمي‌دادند و ايشان با تيمم نماز مي‌خوندند.

بازاري‌هاي شيراز سند گذاشتند و ايشان را آزاد كردند. سال‌هاي بعد هم مي‌رفت شيراز، مي‌گرفتندش؛ محاكمه‌اش مي‌كردند و زنداني مي‌شد تا اينكه ديگر آزادش نكردند. تقاضا كرد دوره زندانش را به تهران منتقل كنند، زندان قصر. سه ماه تهران بودند و بعد از سه ماه، آزاد شدند.

او را گرفته بودند و برده بودند زندان. آمده بوده وضو بگيرد براي نماز صبح. سه شب زندان بود، اين زندان اولي‌اش بود.

سند گذاشتند آزادش كردند. چقدر در شيراز برنامه‌هايي انجام داده بود، اما نمي‌توانستند دستگيرش كنند.

ساعت 2 بعدازظهر گرفتند، تا شش ماه. حاج خانم ماه رمضان ما را برمي‌داشت مي‌برد زندان جلوي كميته. از صبح جلوي كميته مي‌ايستاديم تا غروب. شش‌ماه هيچ خبري از او نداشتيم. يكي مي‌گفت كشتندش. بعد از شش ماه، يك پاسبان در محل پدر آقاي حقاني بود كه با پدر آقاي حقاني آشنا بود. او را كه برده بودند زندان قصر، اين پاسبان آنجا مأمور بود. آمده بود فوري به آقاي حقاني گفته بود كه پسرتان را آوردند اينجا. گفت: نوشتند هفت ماه زير شكنجه باشد.

آن آقا را نشناختم كه بود كه اول نماز صبح آمد در خانه. ساعتش را ديدم، گفت كه آمدم يك خبر به تو بدهم. گفت كه پسرت هفت ماه است زير شكنجه است. شما برو يك گوسفند برايش قرباني كن. بعد ديگر او را نديدم. گوسفند كشتيم و داديم به نيازمندان.

بعد از يك ماه من به پسر خواهرم گفتم كه من را ببر پيش اويسي. رفتم پيش اويسي. من تنها ايستادم جلوي خانه اويسي و رفتم تو. داشتند از تلويزيون رقص و رقاصي نگاه مي‌كردند. زنش هم آنجا نشسته بود. سلام كردم و نشستم. گفتم: حاج خانم كجاست؟ گفت: اسمش را برگردان «شازده خانم». گفتم: آمدم حق نمك را از شما بگيرم. گفت: چه شده؟ فقط آمدم دو كلام بگويم كه نمك خوردي، نمكدان را آن‌جور مي‌شكنند؟ مزد خدمت‌هاي پدرم بود كه برايت كرده بود؟ گفت: چه شده؟ گفتم: بچة من هفت ماه است زير شكنجه است. من يك ذره هم ناراحت نيستم. و براي آزادي‌اش كاري نمي‌كنم. خدا را شكر مي‌كنم. اگر قطعه‌قطعه گوشتش را هم براي من بياوري از چشم‌هايم اشك درنمي‌آيد. براي خداست. گفت: من زندانش نكردم، داداشم بوده. گفتم: تو در مدرسه فيضيه او را كتك زدي.

گفت: يادت مي‌آيد پسرت تو قبرستان چه فحش مي‌داد؟ گفتم: داد كه داد. به تو كه فحش نداد. (پدربزرگ آقاي حقاني فوت كرده بود و ما رفته بوديم روستاي خاوه. آن روز آقاي حقاني در مراسم پدربزرگشان سخنراني كرد و در آن جوّ خفقان، عليه رژيم پهلوي حرف‌هاي آتشين زد. آن روز عوامل رژيم و نيروهاي اويسي در قبرستان بودند. همه ترسيده بودند، جز آقاي حقاني.)

گفت: يادت مي‌آيد او كتاب خميني را داشت؟ گفتم: بچه من كتاب خميني دارد، تو هم كتاب شاه داري. تو شاه داري، او خميني دارد. گفتم: من نمي‌روم جر و بحث كنم كه بچه‌ام را آزاد كنند.

ايشان رفت كربلا و آمد. مقداري طول كشيد. چهار ـ پنج ماهه حامله بودم كه ايشان رفته بود. باز آمد و گفت: چيزي به محرم نمانده. چهار ـ پنج روز مانده بود. گفت: خانم! اجازه مي‌دهي بروم تبليغ؟ گفتم: شما تازه آمدي. با زبان خيلي نرم و مهرباني كه داشت من را راضي كرد و باز رفت شيراز. دو ماه محرم و صفر را شيراز بود. از مسافرت آمد و چند روزي ماند. گفت: من حاجيِ كس ديگري بودم. اجازه ميدي من برم پيش آنها. منتظرند. مي‌خواهند گوسفند جلوي پاي من بكشند و... از آن طرف هم بروم مشهد زيارت بكنم كه دوازده تا امام را زيارت كرده باشم كه كامل بشه. كمي حرف زد و قانعم كرد و رفت. با خودم گفتم: مگه ايشان امام زمان(عج) را هم ديده كه گفت دوازده تا امام را زيارت كنم! فرداي همان شب بچه به دنيا آمد. پنج روزش بعد، باز دوباره آمد و رفت. هر دفعه خواستم اين مطلب را بپرسم، فراموش مي‌كردم. هر بار مي‌گفتم: امروز مي‌آيد، مي‌پرسم، اما نمي‌شد. هر وقت اسم مسجد سهله مي‌آمد، رنگش متغير مي‌شد. حالت عجيبي بهش دست مي‌داد. اشك در چشمانش جمع مي‌شد. بعدها كه شهيد شد، فهميدم كه واقعا ارتباط با امام زمان(عج) داشته. يعني حتما امام زمان(عج) را ديده بود.

فعاليتشان مرتب ادامه داشت؛ در مؤسسه اصول دين و در راه حق. مأمورها هم مدام در تعقيبش بودند، ولي خدا ايشان را محافظت مي‌كرد. يك‌بار توي راه، يكي از مأموران آمده بود ايشان را بگيرد كه تصادف كرده بود. زن و بچه مأمور ساواك كه همراهش بود، مرده بودند. يك‌بار رفته بود بندرعباس براي تبليغ كه با يكي از مأموران ساواك درافتاده بود. ايشان خيلي شجاع بود و سر نترسي داشت. از همان بندرعباس تعقيبش كرده بودند. توي فرودگاه به دايي‌اش گفته بود كه اين مرد از بندرعباس در تعقيب من است.

بعدازظهر بود، آمد خانه. چايي و غذا درست كرده بودم. فرش كه نداشتيم، روي همين حصيرهاي بندرعباسي كه توي هال انداخته بوديم، مي‌نشستيم. ديدم ايشان روي زمين خوابيده. متكا گذاشته بود. گفتم آقاي حقاني چرا روي زمين مي‌خوابي؟ پاشو يه پتو بنداز! گفت: منو لوس بار نيار،‌ بدن من نرمه، يه دفعه منو مي‌برند براي شكنجه و اون‌موقع تحملم كم مي‌شه. گفتم: باز شروع كردي؟ گفت: واقعيته. بايد هر لحظه آماده باشيم. همين را داشتم مي‌گفتم كه در حياط را زدند. رفتم در را باز كردم. گفتند: منزل آقاي غلامحسين حقاني اينجاست؟ گفتم بله. گفتند: هست؟ گفتم بله. آمدم داخل كه بگم كه حاج آقا كارت دارند، ناگهان پنج نفر از اين سبيل كلفت‌هاي وحشتناك كه آدم مي‌ترسيد ازشون، آمدند تو. خانه را گشتند و دو ـ سه تا چيز به قول خودشون پيدا كردند و ايشان را بردند.

عصري زنگ زد كه بيا من غذاي اينجا را نمي‌خوام. توي ساواك قم بود. غذا پختم، بردم. دفتر تلفن دوستانش توي جيبش بوده و نمي‌دانسته چكارش كنه. به بهانه اينكه پول بدهد به من، اشاره كرد به من و دفترچه را داد به من. من هم همين‌طور دفتر تلفن را از دستم شل كردم توي ساكي كه دستم بود. ديگر شش ماه ازش خبر نداشتيم.

آقاي حقاني به زبان انگليسي هم مسلط بود. پيش شهيد بهشتي آموزش ديده بود. مي‌گفت: مي‌خواهم وقتي رفتيم خارج، بتوانيم مسلط بشويم تا راحت بحث كنيم. با او رفته بوديم مكه. بازار مي‌خواستيم چيزي بخريم، مي‌نشست با كسبه و بازاري به زبان عربي بحث مي‌كرد. همان‌جا سعي صفا و مروه مأمورها آمدند و گرفتندش، اما هر چه تلاش كردند كه عربي بگويد، گفته بود عربي بلد نيستم. من ايراني‌ام.

وقتي پسرم محمد مي‌خواست به دنيا بيايد، آقاي حقاني رفت كباب گرفت، نان گرفت و آن شب خورديم. آن پول هم براي پدرش بود، نه براي خودش. گفت: حالا كه خدا رسانده.

بچة دومم را تازه زايمان كرده بودم. صاحبخانه هم جوابمان كرده بود. ايشان رفته بود يك خانه اجاره كرده بود. به من گفته بود اين صاحبخانه خونه‌اش خيلي خوبه، ولي يه خورده بداخلاقه. شما بايد رعايت كني. گفتم: يعني چي؟ اينجا كه صاحبخانه نيست، اين‌جور داريم اذيت مي‌شيم، واي به حال اينكه صاحبخانه باشه... كمي ناراحت شدم كه چرا يك خانه بهتر پيدا نمي‌كني؟ گفت: شما بي‌گناهي،‌ تازه زايمان كردي، از خدا بخواه خدا به ما خانه بدهد. از خانه رفت بيرون.

خيلي ناراحت شده بودم. موقع نماز مغرب و عشا بچه خوابيد. نماز مغربم را خواندم. مابين دو نمازم، نماز امام زمان(عج) را خواندم و متوسل شدم به امام زمان(عج). نماز جعفر طيار خواندم و بعد، نماز عشا.‌ خلاصه متوسل شدم به امام زمان(عج) و گفتم: يا امام زمان(عج) خانه به ما بده. من اگر رفتم خانه خودم، پنج تا نماز امام زمان(عج) مي‌خوانم. شب كه آمد، ديدم خيلي شاد است. گفتم چي شد؟ گفت: خريدم،‌ وصل شد. گفتم: چي وصل شد؟ گفت: سيم، مثل اينكه وصل شد. خانه خريدم. گفتم: من نماز امام زمان(عج) نذر كردم، نماز جعفر طيار خواندم. گفت: پس تو كارها را كردي. خانه‌اي را شريكي با داماد حاجي انصاري شيرازي، قولنامه كرده بودند.

فردا بعد‌ از ظهر اثاث‌ها را جمع كرديم و رفتيم خانه. يكي دو سالي هم توي آن خونه نشستيم.

 

Haghani1

محمد مي‌خواست به دنيا بياد كه پدرم فوت كرد. مادرم نمي‌توانست از من پذيرايي كند. حاج آقا مي‌خواست برود تبليغ. گفت: خانم، چكار كنم؟ گفتم: برو. مي‌خواست رضايت داشته باشم. گفتم: مشكلي نيست.‌ خداي من بزرگه. رفت شيراز. دوازدهم ماه صفر، محمد به دنيا آمد. من هيچ‌كسي را نداشتم. دو تا بچه كوچك بودند و من. خلاصه... يكي از دخترهاي همسايه، شب‌ها مي‌آمد پيش من. به لطف خدا. همسايه‌ها پذيرايي كردند. فردا شب مادرشوهرم آمد. 22-23 روز از تولد محمد گذشته بود كه برگشت.

خيلي با محبت بود. وقتي كه بود با خوش‌اخلاقي، با متانت خود انسان را آرام مي‌كرد. غم و غصه را مي‌برد. حتي شده بود من بداخلاقي مي‌كردم، ولي او هيچ وقت حتي يك داد هم نكشيد... سر زبون همه بود. مي‌گفتند: ببينيد فلاني با زنش چه‌طوره... گاهي دو ماه نبود، وقتي مي‌آمد با كارها و با خوبي‌هايش، جبران مي‌كرد. مسافرت مي‌رفتيم مشهد. وقتي به مشهد مي‌رسيديم، مي‌گفت: بچه‌ها مال منه.‌ شما كار نداشته باش. بچه‌ها را مراقبت مي‌كرد. مي‌گفت: تا حالا تو بچه‌ها را نگه‌مي‌داشتي، حالا من مي‌خواهم نگه‌دارم. شوخي مي‌كرد و مي‌گفت: الآن من مامانتونم، اون مامانتون نيستش. به بچه‌ها مي‌گفت: هر كاري دارين الآن به من بگيد، مامانتون به اندازة كافي زحمت كشيده...

 

وقتي مهمان مي‌آمد خانه، مي‌گفت: چه غذاي لذيذي پختي! چقدر خوشمزه بود! و مدام هندوانه زير بغل من مي‌گذاشت. مي‌گفتم: اگه تو اين زبان را هم نداشتي... مي‌گفت: جدي مي‌گم. من اگه تو را نداشتم، چكار مي‌كردم. واقعاً روز قيامت از من راضي نباشي، من‌رو مؤاخذ مي‌كنند. گاهي از فاميلش گله مي‌كردم. مي‌گفت: هر وقت ديدي فلاني چيزي گفت، فرض كن من گفتم. از من ناراحت مي‌شي چيزي بهت مي‌گم؟ يعني جوري مي‌كرد كه با آنها بد نشم. اگر شكايت مي‌كردم، مي‌گفت: راست مي‌گي، حق داري، ولي من كه نمي‌توانم به آنها چيزي بگويم، شما هم اجازه نمي‌دهي من حرفي بزنم. اين‌جوري من را آرام مي‌كرد. گاهي اوقات فاميل‌ها به ايشان توهين مي‌كردند. سرش را بالا نمي‌كرد. مي‌گفت: عيب نداره. بعداً خودشون پشيمون مي‌شن.

در زندان فعاليت تبليغي هم خودش را انجام مي‌داد؛ بس كه شجاع و بصير بود. مثلاً بار دوم كه زنداني شدند در زندان قصر، زمان خورد به ماه رمضان. بچه‌هاي مجاهدين توي بند بودند. آقاي حقاني و بچه مسلمان‌ها هم توي بند بودند. بچه‌هاي مجاهدين خلق اجازه داشتند غذاشان را بيرون بخورند، ولي مسلمان‌ها را مأمورها اذيت مي‌كردند. آقاي حقاني رفته بود با مسئول صحبت كرده بود كه لااقل بگذاريد بچه‌ها افطار را بروند بيرون بخورند. هوا در زندان خيلي گرم بود. فردا صبح ايشان را ملاقات ممنوع كردند. لخت مادرزاد شكنجه‌اش دادند. يكي از مأمورها را كه اول انقلاب محاكمه‌اش كردند، تلويزيون نشان مي‌داد اون كسي كه محاكمه مي‌كرد، مي‌گفت: يادت مي‌آيد حقاني نامي بود كه از ما دفاع مي‌كرد، اما تو چه بلايي سرش آوردي توي انفرادي، شكنجه‌اش دادي؟‌

هر كس در مي‌زد، خودم مي‌دويدم... به بچه‌ها مي‌گويم اگر بچه‌اي آسيبي ببيند، گم شود، ناراحت باشد، يك مادر چقدر گريه مي‌كند و بي‌تاب مي‌شود. من به اندازة يك مادر براي پدرتان گريه كردم. شب‌هاي سختي بود. بيشترش را تا صبح بيدار بودم. دور بچه‌ها مي‌گشتم. نماز مي‌خواندم. متوسل شدم. آقاي حقاني تمام زندگي‌ام بود، اما انگار كه تمام زندگي‌ام گم شده بود. خيلي سخت بود. تا شش ماه از او خبر نداشتم. مي‌گفتم لابد كشتنش. با بچه‌ها مي‌رفتيم تهران. ماه رمضان هم بود. مي‌ايستاديم و جر و بحث مي‌كرديم با مأمورها. بعد از شش‌ماه يك روز زنگ زدند كه آوردنش زندان قصر، بياييد ملاقات. رفتيم ملاقات. اول آقاي حقاني را نمي‌شناختيم، آمده بودند پشت شيشه، اما ما نمي‌شناختيم؛ از بس كه ايشان را شكنجه داده بودند. حتي انگار از قدش هم كوتاه شده بود. همين كه گفت «سلام عليكم» من شناختمش، اما آنقدر شكنجه‌اش داده بودند كه شناخته نمي‌شد. سلام و احوالپرسي كرديم. مادرش شروع كرد گريه كردن. هميشه به من مي‌گفت: اگه يك وقت من را بردند زندان، نياييد پشت ميله‌ها گريه كنيدها! مي‌گفت: من زندان هم برم براي اسلام، براي خدا و براي دفاع از مملكتم مي‌رم. يه وقت نياي اونجا گريه كني! كوچيك مي‌شيم‌. يك ربع وقت داشتيم. از اين هفته تا هفته ديگر روز‌شماري كرديم تا برويم ملاقات. دو بار ايشان را شش ماه در زندان قصر زنداني كردند و ما هم مدام مي‌رفتيم و مي‌آمديم.

لطف خدا اين‌قدر به ما مي‌رسيد كه شرمنده مي‌شديم و سختي‌ها برايمان شيرين مي‌شد. مثلاً يك بار گفتند ملاقات حضوري داريد. وقتي با آن سختي از قم و با بچه‌ها و هواي برفي رفتيم، اجازه ملاقات حضوري ندادند. برگشتيم. برف مي‌آمد. داشتيم با پدر و مادر آقاي حقاني و دو تا از بچه‌ها برمي‌گشتيم. توي سرازيري كه زمين ليز بود، ما بايد مي‌رفتيم كنار جاده تا ماشين گيرمان بيايد. ناگهان يك ماشين باري كه ترمزش بريده بود از پشت داشت مي‌آمد طرف من. پدر آقاي حقاني گفت: يا صاحب‌الزمان(عج)! فاصله‌اي كه من نمي‌توانستم فرار كنم، ماشين هم مي‌آمد به طرف من. پدر آقاي حقاني مردي عارف و متدين بود و نماز شبش ترك نمي‌شد. همين كه گفت «يا صاحب‌الزمان(عج)، چه خاكي به سرم بكنم» ناگهان خود به خود ماشين ايستاد. ترمز ماشين بريده بود. راننده كاري هم نمي‌توانست بكند. وقتي كه از ماشين پياده شد، همين‌جور مي‌لرزيد. گفت: خانم هيچ طوريت نشد؟ گفتم نه. پدر شوهرم هم مي‌لرزيد. گفت: امام زمان(عج) ماشين را نگه داشت. مطمئن بودم كه تو مي‌روي زير ماشين.

يك‌بار ديگر كه حاج آقا زندان بودند، محمد آقا، پسرم منو خيلي اذيت مي‌كرد. گريه مي‌كرد. بهانه مي‌گرفت. گاهي اوقات اطرافيان به حالم گريه مي‌كردند. يادم مي‌آيد يك شب خيلي خسته شده بودم. دعاي كميل خواندم، خوابيدم. خواب ديدم سه نفر خانم از در خانه‌مان آمدند تو. يكي‌شان پوشيه‌اش را زد بالا. آن دو تا هم نقاب نداشتند. من داشتم سر حوض لباس مي‌شستم. مرا صدا زد و گفت: چرا گريه مي‌كني؟ گفتم: گريه نكنم، چكار كنم؟ گفت: گريه نكن، اجرت از بين مي‌ره. والعصر را بخون. گفتم: باشه. توي عالم خواب اشك‌هايم را با دستم پاك كردم. گفت: والعصر بخون، دستتو بذار رو سينه‌ات، خدا صبرت مي‌ده. بعد از اون روز من خيلي قوي شدم. جواب همه را مي‌دادم. يعني اگر كسي از اين ساواكي‌ها و اين طرفدارهاي شاه حرف مي‌زدند، خدا مثل اينكه يك جمله توي دهانم مي‌گذاشت تا جوابش بدهم. يك بار رفته بودم ملاقات حاج آقا. مأمور زندان گفت: با خرجي چكار مي‌كني؟ گفتم: هر آن كس كه دندان دهد، نان دهد. خدا مي‌رسونه. شما چه‌كاره‌اي؟ مأمور گفت: زن‌هاشان هم مثل خودشانند.

مي‌رسيد؛ از طرف امام، مردم. مي‌آمدند مثلاً برنج، روغن مي‌گذاشتند در خانه‌مون. اين‌قدر خرجي زياد داشتم كه پول اضافه‌م را گذاشتم بانك. وقتي انقلاب پيروز شد و آقاي حقاني آزاد شدند، گفتم: اين پول مال مردم است. ببر بده به امام. امام هنوز در خانة قم بود. رفته بود خدمت امام. جريان را گفته بود. امام فرموده بودند: مگه شما بچه‌ها را نگه داشتي؟ مال خودشه. حق نداري دست بهش بزني. زندان كه بودي بچه‌ها را ايشان نگه‌داشت. فرموده بود: برو بده به خودش. من زماني كه خود ايشان بود، اين‌قدر پول توي دستم نبود. آقاي توسلي از طرف امام مي‌آمد منزل ما. چهرة تلويزيوني‌اش را كه ديدم، يادم آمد كه چند بار آمده بود دم خانه‌مان، پول مي‌داد. نمي‌گفت چي آوردم. مي‌گفتم: دست شما درد نكنه. يا يكي از دوستانش مي‌آمد برنج و روغن و از اين چيزها مي‌آورد. گفت: اگه رفتي ملاقاتش، بگو اصغر جمعه سلام رساند. اين‌جوري زندگيمان مي‌چرخيد. واقعاً خدا كمكمان مي‌كرد. نيت ايشان «الله» بود و كار ايشان «في‌سبيل‌الله». خدا هم كمك مي‌كرد.

مي‌نشستم گريه مي‌كردم، تنهايي. بعد پا مي‌شدم مي‌رفتم حرم و متوسل مي‌شدم. آرام مي‌شدم. وقتي ايشان مي‌آمد هم آرام مي‌شدم. ايشان كه مي‌آمد خانه، طوري برخورد مي‌كرد كه سختي‌ها يادمان مي‌رفت. مي‌گفت: ببخش كه بار مسئوليتم را به دوش شما مي‌اندازم. اينها را كه مي‌گفت، اصلاً ديگر يادم مي‌رفت. محروم‌ترين جاها مي‌رفت تبليغ، بي هيچ چشم‌داشتي. نمي‌گفت فلان جا رفتم منبر ده شب، هيچي پول به من ندادند. نمي‌گفت چرا پول به من نمي‌دين. مي‌گفت براي خدا مي‌رم، خدا هم از يك جاي ديگر كمك مي‌كنه. مي‌گفت: دعا كن فقط براي خدا باشم. □

خيلي به فكر بودند كه ما را بي‌خبر نگذارند. هواي دلمان را داشتند. گاهي اوقات نامه‌هايي مي‌داد كه واقعاً عاشقانه بود. براي من نامه مي‌نوشت، من جواب نمي‌دادم. باز نامه مي‌داد.

بعد از انقلاب، تازه از زندان آزاد شده بود كه توي كميته استقبال از امام بود. امام كه آمد، ايشان نمايندة امام در بندر عباس شد.

چشم به راه بودم كه ببينم كي شهيد مي‌شود. تا اينكه شب قبل از شهادتش آمد خانه ما. هر شب مي‌آمد، و يك سري مي‌زد. تازه از زندان درآمده بود. نمي‌توانست زياد بنشيند. از بس كه شكنجه‌اش كرده بودند، بايد پايش را دراز مي‌كرد. گفت: ننه، اگر من را ترور بكنند، چه كار مي‌كني؟ گفتم: با خداي خودم شرط كردم اگر براي خدا باشد، يك سجده شكر به جا مي‌آورم. قسم هم خوردم كه اشك از چشمم درنيايد برايش. گفت: خب اگر چهارتايمان را ترور بكنند چه كار مي‌كني؟ گفتم: چهار تا سجده شكر براي چهارتايتان به جا مي‌آورم.

و رفت....

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31