عملیات مرصاد یا عملیات فروغ جاویدان نام نبردی است که توسط سازمان مجاهدینخلق طرحریزی شد و در سال۱۳۶۷، اواخر جنگ ایران و عراق میان ارتش جمهوری اسلامی ایران و سازمان مجاهدینخلق درگرفت.
در تیرماه1367 صدامحسین شش روز پس از قبول توافقنامه 598 شورای امنیت این توافقنامه را زیر پا گذاشت و اعلام کرد که با کمک مجاهدین خلق نقشه نفوذ به اعماق خاک ایران و تصرف ایران را دارد. به همین منظور برای باز کردن راه نفوذ مجاهدین خلق با نقض توافق نامه 598، مجددا به جنوب و حوالی خرمشهر حمله کرد. همزمان سازمان مجاهدین خلق عملیاتی را با نام فروغ جاویدان از مرزهای غربی ایران اسلامی آغاز کرد. مسعود رجوی طی بیانیهای اعلام کرد: «طی 48ساعت تهران را فتح خواهیم کرد.»
برای مبارزه با مجاهدین خلق عملیات مرصاد با رمز «یا علی» 5مرداد1367 در منطقه اسلامآباد و کرندغرب در استان کرمانشاه آغاز شد. در این عملیات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی، فرماندهی نیروی هوایی و هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی را بر عهده داشت و سردار سرتیپ نورعلی شورشتری، فرماندهی سپاه جمهوری اسلامی و فرماندهی قرارگاه حمزه(منطقه غرب) را بر عهده داشت.
این عملیات سه روز به طول انجامید و در نهایت نیروهای ارتش ایران بر سازمان مجاهدین خلق پیروز شد. تعداد زیادی از نیروهای مهاجم در این نبرد کشته شدند.
بیشتر بخوانید:
خاطره شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد
موساد و منافقین؛ پیوندی ضدایرانی
در ادامه به معرفی شهید مسعود امیری از شهدای عملیات مرصاد میپردازیم.
شهيد حاج مسعود اميری 5آبان1339 در خانوادهاي مذهبي در كرمانشاه به دنيا آمد. مقاطع تحصیلی ابتدایي تا دبيرستان را در كرمانشاه به پايان رساند. وی در کنار تحصیل به رشتههای ورزشی كوهنوردي، شنا، دوميداني و ورزشهاي رزمي میپرداخت و در مسابقات استاني نيز حائز مقام گرديد. در دوره قبل از انقلاب در مبارزه با حکومت شاهنشاهی نقشی بهسزا داشت و اعلامیهها و نوارهاي سخنراني امامخمینی(ره) را بین عموم مردم پخش میکرد.
پس از پيروزي انقلاب به عضویت كميته انقلاب، سپاه و گروه ذخيره 110 در كلانتري شهر درآمد و به این ترتیب به حراست حريم انقلاب، ناموس ملت مسلمان و دستگيري ضد انقلاب پرداخت. وي سپس به عضويت گروه ميثم تمار در سپاه درآمده و جهت مبارزه با عناصر خودفروخته داخلي و ضدانقلاب به همراه پسردائياش، شهيد حاج حشمتالله رضوانمدني به كردستان شتافت و پس از مدتي به دلیل درگيري با ضدانقلاب در مهاباد مجـروح و بـه بيمارستان اروميه منتقل شد. شهید امیری پس از بهبود، دوباره عازم جبهه شد و در شهر فاو دچار مصموميت شيميائي و مجروحيت گرديد؛ همچنين در جزاير مجنون بر اثر بمباران شيميایي دشمن بعثي، مصدوم شيميایي شد.
شهید مسعود امیری در سال 1364 به اتفاق برادر و چند تن از دوستان خود، پايگاه مقاومت شهيد آل طاهر را بنيان نهاد. حاج مسعود در سال 1365 در رشته پزشكي دانشگاه رفسنجان قبول شد؛ ولي با توجه به رسالتي كه در قبال جنگ تحميلي داشت، به سوي جبهه شتافت و ترم دوم به دانشگاه رفت، سپس به دانشکده علوم پزشکی کرمانشاه انتقال يافت. در سال 1366 به سفر حج مشرف شد و ضمن شركت فعال در راهپيمایی برائت از مشركين، فعاليت بهسزایي در كمك به مجروحين و مصدومين جمعه خونين مكه داشت.
هنگامي كه منافقين در سال1367 با همكاري ارتش حزب بعث عراق به شهر اسلامآباد غرب ناجوانمردانه حمله كردند، مسعود امیری برای مقابله با آنان به همراه پسردایی خود، حشمتالله رضوانمدنی، به گردنه چهارزبر(تنگه مرصاد) شتافتند. سرانجام در جريان عمليات شكوهمند مرصاد در روز جمعه 7مرداد1367 بر اثر اصابت تير منافقين به اتفاق حاج حشمتالله رضوانمدني به مقام والاي شهادت رسید. از شهيد حاج مسعود اميري يك پسر به نام هادي به يادگار مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید مسعود امیری:
«فرحناز رضوانمدنی هستم. در کرمانشاه به دنیا آمدهام. هشت خواهر و برادر بودیم(چهار خواهر و چهار برادر). من کلاس سوم راهنمایی بودم که از طرف خانواده عمهام برای حاج مسعود به خواستگاریام آمدند؛ ولی پدر و مادرم از من پنهان کردند؛ چون من خیلی کوچک بودم. در آن زمان معمولا رسم بود که زود ازدواج میکردند؛ اما نه در این حد. بعد از مدتی مادر و برادرم با من صحبت کردند. من هم سکوت کردم و سکوتم نیز نشانه رضایت بود.
او پسر عمهام بود. بیشتر اوقات از بچگی در خانه ما بود. خانههایمان یک کوچه فاصله داشت. قرار این شد که مدتی منتظر بمانیم، حداقل تا سوم دبیرستان و موقعی که دیپلم گرفتم ازدواج کنیم؛ اما یک سال که گذشت، پدر همسرم گفت: «من شاید در آینده نباشم و میخواهم عروسم را ببرم.» این شد که ما زودتر از موعد در سالروز ولادت امامرضا(ع) در سال1361 ازدواج کردیم. خانه پدرشوهرم ساکن شدیم. زندگیمان خیلی خوب بود. عشق و محبت فراوانی در زندگیمان دیده میشد.
بعد از ازدواج، تا شش سال دیپلم بود، سپس تصمیم گرفت در آزمون دانشگاه شرکت کند. دو ماه فشرده درس خواند و در رشته پزشکی رفسنجان قبول شد. وقتی خبر قبولی را داد، من اصلا خوشحال نشدم و به او گفتم که تا وقتی جنگ است، شما در جبههها هستید و الان هم که دانشگاه قبول شدید، من را نمیبرید. من تنها میمانم. قول داد که به محض رفتن، من را هم با خودش ببرد.
خیلی دوست داشت، حج مشرف بشود. بعد از مدتی در جهاد قرعهکشی کردند و اسم او برای حج درآمد. وقتی به مکه رفت، جریان برائت از مشرکین و جمعه خونین مکه بود.
در آن زمان، برادر کوچکم که بیست سال داشت، در جبهه بود. هاشم بسیجی مخلص خدا بود و همیشه در جبههها حضور داشت. خیلی بیریا و مومن بود. شبی همه در خانه پدرم جمع بودیم. حاج مسعود به من گفت که زودتر به خانه برویم. آن شب تا صبح برای من از ائمه و حضرت ابوالفضلالعباس صحبت کرد. من را برای شنیدن خبر شهادت برادرم هاشم آماده میکرد. فردا صبح که به خانه مادرم رفتیم، من متوجه شدم هاشم شهید و مفقودلاثر شده است.
بعد از شهادت برادرم دخترم به دنیا آمد؛ اما یک هفته بیشتر زنده نماند. یک ورم توی گلویش بود و دکترها گفتند که علتش، ناراحتیهای مادر در دوران بارداری بوده است. من و خانوادهام سعی میکردیم زیاد جلوی مردم گریه نکنیم. آن موقع منافقین در شهر حضور داشتند و این باعث شادیشان میشد. پسرم هادی سال1364 به دنیا آمد. بعد از آن ما برای درس حاج مسعود به کرمان رفتیم. آن زمان برادر دومم حسن، تازه شهید شده بود. شاید بهترین دوره زندگی من همون چند ماهی بود که در کرمان ساکن بودم؛ هر چند دوری از خانواده و از دست دادن برادرم هم از سختیهای آن دوران بود. دقیقا سه سال و سیزده روز بعد از شهادت هاشم، حسن به شهادت رسید. حسن هم مثل هاشم از شهادتش آگاه شده بود. قبل از این که شهید بشود، از جبهه آمد. حال دیگری داشت. خیلی مهربان بود. شهادتش برای من خیلی سنگین بود.
مسعود برای ادامه تحصیل به کرمانشاه منتقل شد و ما نیز راهی کرمانشاه شدیم. مسعود به جبهه رفت. آن زمان محل سکونتمان نزدیک به منطقه جنگی بود. روی بدن پسرم هادی جوشهایی زده بود که علتش میکروبهای سلاحهای شیمیایی بود. من مدام برای رفع این تاولها دعا میخواندم و مفاتیح را ختم میکردم.
وقتی یک نفر از همرزمهای حاج مسعود به جبهه میرفت، نامهای نوشتم و برایش فرستادم. گفتم در شهر دکتر نیست. هادی مریض است و حالش خوب نیست. بیقراری میکند.
جواب نامه را برایم فرستاد. در نامه بعد از کلی ابراز لطف و محبت و دعوت من به صبر گفته بود:
«وقتی شنیدم هادی مریض است، خیلی ناراحت شدم. گریه کردم و از خدا خواستم که شفایش بدهد؛ اما هر چه نگاه کردم، دیدم هادی هر چقدر هم عزیز باشد، عزیز تر از علیاصغر امامحسین(ع) نیست. هدف ما خیلی والاتر از مال و جان و فرزند و عیال و خانهمان است؛ به همین خاطر من از تو میخواهم که صبر پیشه کنی و از هادی مواظبت کنی. بدان که اجر شما در درگاه حق محفوظ است.»
این نامه امید زیادی به من داد و همین برایم کافی بود.
آخرین روزهای قبل از شهادتش به عملیات مرصاد ختم میشد. کمکم منافقین وارد شهر کرمانشاه میشدند. مسعود در رفت و آمد به جبهه بود، تا این که یک روز آمد و به من اصرار کرد که من و پسرم یک الی دو روز به خانه برادر شهیدم حسن، در شهر صحنه برویم. خیلی اصرار کرد و من هم قبول کردم. سوار موتور شدیم. شهر خیلی شلوغ بود. همه مردم پیاده از کرمانشاه خارج میشدند. منافقین تا نزدیکی کرمانشاه آمده بودند و مسیر ده الی پانزده دقیقهای را ما حدودا یک ساعت و نیم طی کردیم. در مسیر لحظهای یاد هاشم و حسن و روزهای قبل از شهادتشان افتادم. شهادت به هر دو نفرشان الهام شده بود. با خودم گفتم که نکند حاج مسعود هم که این حرفها را میزند، به او الهام شده و میخواهد واقعا شهید بشود. من عاشق مسعود بودم. مسعود از من حلالیت طلبید. مسعود رفت.
شب دوم پدرشوهرم تماس گرفت و گفت: «مسعود میگوید که به کرمانشاه برگردید.»
ساعت یازدهونیم الی دوازده صبح روز جمعه 7مرداد1367 بود. ما به کرمانشاه رسیدیم. در آن زمان منافقین و عراقیها همدست شده بودند و خیلی آتش دشمن سنگین بود. وقتی رسیدم، مادرم حاضر میشد تا به نماز جمعه برود. به یاد دارم که حاجمسعود گفته بود: «غیر از خانه جایی نروید.» با خودم گفتم که نکند مسعود راضی نباشد؟ و به همین دلیل نرفتم.
خانه من و مادرم یک کوچه با هم فاصله داشت. من داشتم به خانه خودم میرفتم. دقیقا ساعت یکوربع بود. بعدا فهمیدم که مسعود و حشمت(پسردایی مسعود) دقیقا با هم در آن زمان شهید شده بودند.
معمولا خبر شهادت شهدای مرصاد را چند روز بعد از شهادتشان به خانوادههایشان اعلام میکردند. چون انتقال پیکر شهدا و شناسایی آنها طول میکشید؛ اما همان روزی که حاجمسعود و حاجحشمتالله شهید شده بودند، ما مطلع شدیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. پدرم به خانه عمهام آمد و از من خواست به خانه خودمان و پیش مادرم بروم؛ ولی من منتظر مسعود بودم که بیاید. خودش به من گفته بود که به کرمانشاه بیایم.
من به پدرم گفتم: «شما به اینجا آمدهاید تا فقط به من بگویید به خانه خودمان بروم؟ چرا؟»
پدرم گفت: «مادرت تنهاست؛ برای همین برو.»
من یادم آمد که پدرم وقتی خبر شهادت برادرهایم را شنید، اشک در چشمانش جمع شد؛ ولی لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود. آن موقع هم دیدم که پدرم میخندد؛ ولی اشک در چشمانش جمع شده است.
پرسیدم: «بابا چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟»
گفت: «نه هیچی نشده. حاجحشمت مجروح شده است. من دویدم و چادرم را پوشیدم و به سمت خانه مادرم رفتم. پدرم گفت: «یواش! مراقب باش نیوفتی، ما به مادرت نگفتیم که حاجحشمت مجروح شده است. به او گفتیم که حاج مسعود مجروح شده است.»
پدر با این حرف، ناگهان خبر شهادت هر دو را به من داد؛ ولی گاهی انسان نمیخواهد قبول کند.
من به خانه مادرم رسیدم و دیدم که مادرم در حیات گریه میکند و همسایهها هم دورش جمع شدند. داخل خانه رفتم، برادرم حاجحسین هم از جبهه برگشته بود. او نیز همراه همسرم بود.
زدم زیر گریه. حاجحسین پیش من آمد، پرسیدم: «داداش چی شده؟ چرا حقیقت را به من نمیگویید؟ فقط راستش را به من بگو چه شده؟»
گفت: «کمی صبر کن تا حقیقت را بگویم.» سه مرتبه میخواست به من خبر شهادتشان را بدهد؛ اما نمیتوانست. سه مرتبه از من قول گرفت که صبر داشته باشم. گفتم صبر دارم. قول میدهم صبر داشته باشم، گفت: «هر دو شهید شدند.» در آن لحظه اصلا متوجه نمیشدم، منظورش کدام دو نفر است. اصلا نمیفهمیدم.
پرسیدم: «چه کسانی؟» گفت: «حاجحشمت و حاجمسعود.»
اسم شوهرخواهرم هم مسعود بود. اول او به مکه رفته بود؛ به همین دلیل به او حاجمسعود میگفتیم.
گفتم: «کدام مسعود؟» گفت: «مسعود شما در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است.» آن لحظه همه در خانه بودند. مادر مسعود(عمهام) هم آمده بود. صدای شیون زیاد شد؛ ولی من آن لحظه سرم را بالا بردم و گفتم: «انالله و انا الیه راجعون»
نمیتوانستم چیزی بگویم. چون قول داده بودم که صبر کنم. قول داده بودم که هیچی نگویم. آنها عشقشان شهادت بود. زندگیشان شهادت بود؛ ولی سنگین بود که دو نفر از اعضاء خانواده را با هم از دست بدهیم.
همیشه برایم سوال بود که لحظه شهادت با هم چه حرفی میزدند. از برادرم پرسیدم: «در آن لحظه که به شهادت رسیدند، شما چطور با خبر شدید؟ چه کار کردید؟»
گفت: «آن لحظه آتش منافقین و عراقیها با هم یکی شده بود. ما داشتیم منطقه را پاکسازی میکردیم و میرفتیم. خیلی آتش دشمن شدید بود. زمانی که برمیگشتیم یک خمپاره بین ما خورد و دست مسعود تقریبا از بدنش جدا شد. فقط به یک تیکه گوشت وصل بود. ما دیدیم که دستش آویزان است و به شدت خونریزی میکند. حاجحشمت دست حاجمسعود رو دور گردنش بست؛ اما خون زیادی از او میرفت. وقتی که دیدم خون زیادی از دست مسعود میرود با خودم گفتم نکند حاجمسعود به علت خونریزی شهید بشود. رفتم تا آمبولانسی بیاورم. حاجحشمت گفت که من چون امدادگری بلدم میمانم، شما برو و آمبولانس را بیاور. من برای آوردن آمبولانس رفتم و به حاجحشمت و حاجمسعود گفتم در شیارهای خاکریز مخفی شوند. موقع رفتن آنقدر رگبار گلوله و خمپاره شدید بود که حاج حشمت از دور که میدید خمپاره به سمت من میآید، فریاد میزد: «داداش بخواب زمین.» من مدام میخوابیدم و بلند میشدم. هر لحظه امکان شهادت خودم را میدادم؛ اما اصلا فکر نمیکردم آن دو نفر شهید بشوند.
وقتی من به همراه یک نفر دیگر با ماشین لندکروز برای انتقال حاجمسعود به پشت خط آمدیم، همه جا را گشتیم؛ اما هیچکس را ندیدیم. ناگهان دیدم چهار پیکر شهید در شیار افتاده است؛ اما اصلا باورم نمیشد.
حاجحشمت دستش را دور کمر مسعود حلقه کرده بود و دو نفر سرهایشان کنار هم افتاده بود و آنقدر آرام خوابیده بودند که احساس میکردیم، سالهاست به خواب رفتهاند.
خدا همیشه صبر مصیبت را میدهد. ما همیشه فکر میکردیم که اگر یکی از برادرهایمان بلایی سرشان بیاید، دیگر زنده نمیمانیم. هیچگاه تصور نمیکردیم، روزی را ببینیم که برادرهایمان و یا همسرمان به شهادت برسند.
الان من هر لحظه حضور حاجمسعود را احساس میکنم. شهدا واقعا زنده هستند. هرگاه مشکلی داشته باشم، برادرهایم و یا مسعود حتما به خوابم میآیند.»
فرازی از مناجاتنامه شهیـد حـاج مسعود امیری:
«خدایا! ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیلوار به قربانگاه آزمایش میشتابند و پیروزانه جان میگذارند، میسوزند تا با کفر نسازند. ببین که اسطورههای شهادت چگونه حیات را به بازی گرفتهاند و مرگ به اسارتشان درآمده است. خدایا مهاجران رفتند و بیانصار شدیم. دلاورانه قبیله نور در نبرد با ظلمت، به دشت روشنایی هجرت کردند. آنان رفتند. رفتند تا قله فلاح را فتح کنند. رفتند تا چنان ستارهای در آسمان تیره بدرخشند. یارانمان، بازوان پرتوان انقلاب، سربازان پرخروش امام، پاسداران رهایی، جانبازان مکتب، حافظان قرآن رفتند.
خدایا! به ابرها بگو بگریند، به کوهها بگو بشکافند، به دریاها بگو بخروشند، به خورشید بگو نتابد، به همه بگو اشک بریزید. آری اشک بریزید.
ای حسین! ای ستاره جاویدان افق ولایت، ای اسطوره جهاد و جوانمردی، یارانت را بنگر! ببین چگونه در کربلای زمان به دست یزیدیان شهید میشوند. ببین چگونه به قربانگاه و مسلخ میروند. ببین چگونه با سلاح اکبر به مقابله با ظلم و جور میپردازند.
خدایا! به پرندگان بگو پرهایشان را به خون شهیدان رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خطه ستمکشان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگانت بگو «انی اعلم ما لاتعلمون» و فلسفه آفرینش در کربلای خوزستان و مهران و دهران و سایر نقاط ایران را نشانشان ده.
خدایا! به محمد بگو که پیروانش باز هم حماسه آفریدند. به علی بگو که شیعیانت قیامت به پا کردند. به حسین بگو خونش همچنان در رگها میجوشد. بگو از آن خونها که در دشت کربلا زمین ریخت و سروها روییدند. ظالمان سروها را بریدند؛ اما باز هم سروها روییدند. بگو دستهای عباس بر پیکرمان آویخته است.»