پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، سازمان منافقین به دلیل قدرتطلبی و مقامخواهی به اقدامات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران روی آورد. در بحبوحه فرار بنیصدر(رئیس جمهور وقت) منافقین با ترور هموطنان و آشوب در شهر، شروع به ایجاد رعب و وحشت در میان مردم کردند. پس از عزل ابوالحسن بنیصدر و تظاهرات به وجود آمده توسط منافقین در 30خرداد1360، این سازمان هدف خود را سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد.
آنچه در ادامه میخوانید شرح کوتاهی بر زندگینامه یکی از قربانیان آن ایام است:
شهید عزیز ستایشگر در سال1312 در شیراز متولد شد. پدرش آشپز و مادرش خانهدار بود. او در خانوادهای پایبند به اصول اسلامی پرورش یافت و در هشت سالگی پدرش را از دست داد. پس از به اتمام رساندن تحصیلات ابتدایی به دلیل شرایط اقتصادی خانواده درس را رها کرد و مدتی به عنوان کمک آشپز در رستوران پدرش کار کرد و رفته رفته آشپز آنجا شد. سپس در دفتر مصالح ساختمانی مشغول فعالیت شد.
در بحبوحه انقلاب در راهپیماییها و تظاهراتها شرکت میکرد و لحظات زیبای انقلاب را با دوربین عکاسیش ثبت میکرد.
عزیز ستایشگر سرانجام 23خرداد1360 در دفتر کارش به دست منافقین شهید شد و برگ ننگین دیگری از جنایات گروهک منافقین در ایران، ثبت گردید.
پیکر پاک شهید عزیز ستایشگر در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.
شرحی بر مصاحبه با فرزند شهید عزیز ستایشگر:
بعد از هماهنگی تلفنی با پسر شهید ستایشگر، ایشان را به دفتر بنیاد هابیلیان دعوت کردیم تا روایتگر زندگی پدر باشد. آقای ستایشگر روایت خود را اینگونه شروع کردند:
«بیستوسوم خرداد1360 بود. شهر حال و هوای عجیبی داشت. بحبوحه فرار بنیصدر بود و منافقین در خیابان کریمخان زند آشوب بهپا کرده و با نیروهای کمیته درگیر شده بودند.
پدرم در دفتر کارش مشغول به کار بود. همکارش تعریف میکند: «بارها اصرار کردم به پدرت که در شهر غوغاست. اینجا امن نیست. بیا به منزل برویم»
او گفت: «مسؤولیت دارم. شما برو. من میمانم کارم را انجام میدهم.»
پدرم ارادت خاصی به ائمهاطهار داشت. یک قاب یا حسین زیبا بر روی دیوار دفترش نصب کرده بود.
منافقین به دفتر پدرم وارد شدند و به سمت پدر رفتند. با دیدن قاب یاحسین(ع) یکی از سرکردگان منافقین گفت: «چرا این قاب را برنداشتی به جایش عکس بنیصدر را بگذاری؟»
پدر سربلند کرد و گفت: «اگر فرد خوبی بود حتما میگذاشتم» با این پاسخ منافقین کوردل پدرم را جلوی در اتاقش آوردند و به سرش شلیک کردند. پدرم در همان لحظه شهید شد.
همه فامیل باخبر و ما بیخبر بودیم. کسی به ما خبر شهادت را نداد. به منزل پدربزرگ که رفتیم دیدیم همه سیاهپوش شدند. عزادار پدرم بودند.
مادربزرگم تعریف میکرد برای به دنیا آمدن پدرم خیلی نذر و نیاز کرد. بعد از تولد پدر، او تمام امید مادربزرگ شد.
پدرم احترام زیادی برای والدینش قائل بود. اگر مادربزرگ برخوردی با او میکرد حتی سرش را بالا نمیآورد.
خانواده مذهبی و مقیدی بودند. پدربزرگم در ماههای محرم، تکیه و هیئت داشت و اکثر اعتقادات پدرم آنجا شکل گرفت. نماز اول وقت جزو واجبات پدرم بود و به قدری امامحسین(ع) را دوست داشت که حاضر بود جانش را در راه او فدا کند.
رابطه پدر و مادرم مانند دو دوست، صمیمی و مهربان بود. مادرم با شنیدن خبر شهادت پدر حالش بد شد و از حال رفت. بعد از آن اتفاق سردردهای شدیدی میگرفت. چند سال بعد متوجه شدیم تومور مغزی دارد. دو بار عملش کردند؛ ولی نتیجه نداد. سال1371 فوت کرد.
من و پدر رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتیم. هیچ تبعیضی بین فرزندانش قائل نمیشد. نهایت برخوردش در کارهای اشتباهمان همان اخم زیبایش بود. پدرم بچهها را خیلی دوست داشت، به یاد دارم که بچهها را یکی یکی سوار دوچرخهاش میکرد و دور میزد تا آنها را خوشحال کند.
شهدا چه گناهی داشتند؟ منافقین از هموطنانمان بودند؛ اما به ما خیانت کردند. اینهایی که دم از خداشناسی زدند، در انقلاب بودند و توده انقلابی شدند، چرا باید این کارها را بکنند؟ چرا از یک کشور اجنبی پول بگیرند و اجیر شوند که برادر خودشان را بکشند؟»