در زمانی که رژیم بعث در جبهه های جنگ متحمل شکستهای سنگین و بزرگی شده بود، برای تضعیف روحیه مردم و ایجاد ناامنی در شهرهای مرکزی و به ویژه پایتخت، به وسیله عمالش که عمدتاً گروهکهای ضد انقلاب بودند، اقدام به بمب گذاری می کرد که حاصل آن به شهادت رسیدن جمع کثیری از شهروندان عادی بود. شیوه ای که در امتداد آن با همکاری منافقین به حملات موشکی ارتقا پیدا کرد و مراکز مسکونی و اجتماعی را هدف قرار می داد.
یکی از این اقدامات بیستودوم اردیبهشتماه 1364، در خیابان ناصر خسرو تهران که بسیار پرتردد بود به وقوع پیوست. حجم انفجار آنقدر وسیع بود که هنوز بعد از گذشت 31 سال اگر از مردان قدیمی آن محل پرسیده شود، در خاطرشان هست. این بمب كه با قدرت تخریبی پنجاه پوند و از نوع تی.ان.تی بود، باعث ویرانی و آتشسوزی یك ساختمان دو طبقه و یك كارگاه تولیدی پوشاك گردید. در این حادثه 9 نفر از هموطنان بیگناه به شهادت رسیدند و 45 نفر نیز مجروح شدند. همچنین 15 دستگاه اتومبیل در آتش سوخت و به 25 مغازه آسیب وارد شد.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی بر زندگی یکی از شهدای این حادثه است:
شهید سیدحسین میری 23تیر1339 در تهران متولد شد. او پس از اخذ مدرک دیپلم برای ادامه تحصیل عازم کشور انگستان شد. مدت زیادی از رفتنش نمیگذشت که فضای حاکم بر آن کشور و دوری از خانواده را نتوانست تحمل کند و به ایران بازگشت.
شهید میری در سال 1360 که کشور درگیر جنگی نابرابر با رژیم بعث عراق بود عازم خدمت سربازی شد. وی دو سال سربازیاش را در مناطق جنگی و عملیاتی گذراند. پس از آن مجددا در مغازه پدرش مشغول به کار شد و بعد از گذشت دو سال ازدواج کرد.
22اردیبهشت1364بود. سیدحسین به سمت بازار حرکت کرد و وارد خیابان ناصر خسرو شد و ناگهان بمبی که عوامل رژیم بعث در ماشینی کار گذاشته بودند، منفجر شد و او نیز به فیض شهادت نائل گشت.
شرحی بر مصاحبه با خواهر شهید سیدحسین میری:
چند روز به سیویکمین سالگرد شهید باقی مانده بود و تصمیم داشتم با مادر شهید صحبت کنم؛ اما این روزها مادر حسینآقا کسالتی دارند که سعادت هم صحبتی با ایشان نصیبم نشد. پدر شهید نیز به رحمت خدا رفتهاند. به همین دلیل مصاحبه با خواهر شهید هماهنگ شد. ایشان برادرش را اینطور روایت کرد:
« ظهر پدرم به مغازه زنگ زد تا سفارش کارهایی را به او بگوید؛ اما شاگرد مغازه گفت در بازار بمب گذاشتهاند و حسینآقا هنوز نیامده است. عصر شد و خبری از برادرم نشد. همه بیمارستانها را گشتیم. پیدا نشد. انگار کسی دلش نمیآمد به پزشکی قانونی مراجعه کند. از روی ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم. پیکر شهدا به قدری سوخته بود که اصلا قابل شناسایی نبودند. بار اول اصلا نتوانستند شناسایی کنند. برای بار دوم که گشتند برادرم را از انگشتر و سگک کمربندش پیدا کردند.
حسینآقا در محله پانزده خرداد تهران بدنیا آمد. مادرم نام حسین را برایش انتخاب کرد و به حرمت امامحسین(ع) او را از همان نوزادی حسینآقا صدا میزد. اوایل برای بزرگترها سخت بود که بچهای نوزاد را آقا خطاب کنند؛ اما به مرور همه او را حسینآقا صدا کردند. پسر مظلومی بود و نسبت به بچههای دیگر بسیار مهربان، آرام و ساده بود. باوجود مظلومیتش خیلی غیرتی بود. من 3 سال از او بزرگتر بودم. هر زمان با هم در خیابان راه میرفتیم جلوتر از من حرکت میکرد؛ اما مدام حواسش به پشت سرش بود که مبادا کسی به من نگاهی کند یا حرفی بزند. خیلی نامحسوس مواظبم بود.
در خانه از همه خندهروتر بود و با هر موضوع خندهداری قهقه سر میداد. این ویژگی اینقدر بارز بود که با گذشت 31 سال هنوز هم اگر کسی مثل او بخندد مادرم یاد حسینآقایش میافتد.
حسینآقا بعد از اخذ دیپلم، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به انگلستان برود؛ اما هنوز نرفته برگشت. میگفت محیط آنجا با روحیهام همخوانی ندارد و از همه مهمتر فکر نمیکردم دوری از خانواده اینقدر سخت باشد.
او در سال 1360 عازم خدمت سربازی شد. سربازیاش در مناطق جنگی بود؛ اما اصلا نمیگفت در جبهه است. میگفت پشت جبهه، در شوش و دشت عباس هستم. من که نمیدانستم شوش کجاست، پرسیدم یعنی در همین شوش ِ تهران هستی؟ گفت: «آره، کمی این طرفتر.» بعدها که برادر بزرگترم عازم مناطق جنگی شده بود، متوجه شد نه تنها در پشت جبهه نیست بلکه خط مقدم و در حال نبرد با دشمن است. خیلی مراعات حال مادر و پدرم را میکرد و به هیچ عنوان نمیخواست کسی بداند در جبهه است تا مبادا والدینمان نگران شوند.
مادرم خیلی تلاش می کرد حسینآقا را داماد کند؛ اما او میگفت: «تا سربازیام تمام نشود ازدواج نمیکنم.» سربازیاش که به اتمام رسید، در بازار مشغول کار شد. مادرم بحث ازدواج را پیش کشید و دختری معرفی کرد. تیر 1362 ازدواج کردند. خانواده همسرش به پسری که سربازی نرفته بود دختر نمیدادند. نگران بودند که مبادا دامادشان شهید شود. همسرش تعریف میکرد: «حسینآقا بعد از ازدواج گفته بود اگر دوباره برای جبهه به نیرو نیاز داشته باشند، من میروم.» آن زمان اسم کوچه لادن بود. به همسرش گفته بود اسم این کوچه به نام من است. همه اینها را با خنده و شوخی میگفت و کسی باور نمیکرد روزی نام کوچه به شهید سیدحسین میری تغییر کند. هر زمان کسی ابراز مخالفت با انقلاب و جنگ میکرد، حسینآقا میگفت: «این حرفها را نگویید. اگر اشتباه کنید آن دنیا نمیتوانید پاسخ بدهید.»
پدربزرگم پیر بود و قادر به انجام هیچکاری نبود. نمیتوانست راه برود. حسینآقا تمام کارهای پدربزرگم را خودش انجام میداد. گاهی او را از پشت بغل میکرد و پاهایش را روی پاهای خودش میگذاشت، راهش میبرد تا پاهایش از بیتحرکی خشک نشود. پدربزرگ هم میخندید و دعایش میکرد: «انشاءالله عاقبت بخیر بشی و خیر از جوانیات ببینی.»
چند روز قبل از شهادت برادم، مادرمان میگفت: «نمیدانم چرا هر چه حسینآقا را میبینم، از دیدنش سیر نمیشوم. انگار موقتی است و برای همیشه نمیماند.»
بعد از اینکه حادثه انفجار بمب در خیابان ناصر خسرو اتفاق افتاد و برادرم به شهادت رسید مدام منافقین را نفرین میکنم و فقط از خدا نابودی آنها را میخواهم.»