جانباز محمود منصوری ۵مهر۱۳۳۹ در یکی از روستاهای شهرستان رابر استان کرمان به دنیا آمد. پدر کشاورز و دامدار بود و مادرش علاوه بر خانه داری در کارهای کشاورزی و دامداری نیز به همسرش کمک میکرد. او فرزند اول خانواده بود. هنوز سن و سالی نداشت که پدرش را از دست داد و سرپرست خانواده شد. او در شهرک مس سرچشمه رفسنجان مشغول به کار شد و همزمان در مدرسه شبانه درس خواند.
آقای منصوری بعد از گذراندن خدمت سربازی در شرکت توانیرو برق کرمان به عنوان نگهبان مشغول به کار شد. وی سرانجام در تاریخ ۳بهمن۱۳۶۳ زمانی که در حال ورود به محل کارش بود مورد سوء قصد دو نفر از منافقین قرار گرفت و به این ترتیب از ناحیه کمر قطع نخاع شد و به درجه جانبازی نائل آمد.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با جانباز محمود منصوری:
بعد از دوبار تماس تلفنی نهایتا موفق شدیم زمانی را برای مصاحبه با آقای منصوری هماهنگ کنیم. ایشان نحوه زندگی و مجروحیتش را اینگونه روایت کرد:
«من در تاریخ ۵مهر۱۳۳۹ در یکی از روستاهای شهرستان رابر از توابع کرمان به دنیا آمدم. پدرم کشاورز و دامدار بود و مادرم در انجام کارها به او کمک میکرد. ما ۴ فرزند بودیم و من فرزند اول خانواده بودم. تازه ۷ سالم شده بود که پدرم را از دست دادم. تا ۱۶ سالگی در روستا بودم؛ اما به دلیل نامناسب بودن شرایط کار، به شهر کرمان آمدم. در ابتدا در شهرک مس سرچشمه رفسنجان مشغول به کار شدم. روزها کار میکردم و شبها در مدرسه شبانه درس میخواندم. آن زمان مصادف با سال ۱۳۵۷ و اوج گیری انقلاب بود. اعلامیههای امام توسط نیروهای انقلابی به دست مردم میرسید و از این طریق آگاهی کسب میکردیم. طبق اعتقادی که داشتم در تظاهرات شرکت میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب و در سال ۱۳۵۸ خدمت سربازی را در شهر کرمان گذراندم. پس از اتمام سربازی ازدواج کردم و تا سال ۱۳۶۱ به مدت ۴ماه در جبهه حضور یافتم. بعد از آن مصاحبهای انجام دادم و در شرکت توانیرو برق کرمان به عنوان نگهبان مشغول به کار شدم.
صبح روز ۳بهمن ۱۳۶۳ بود. با دوچرخه به سمت محل کارم میرفتم. حدود ۵۰ متر به در اداره مانده بود که از پشت سر مورد سوء قصد منافقین قرار گرفتم. یک موتور با دو سرنشین بودند. ۵گلوله به من اصابت کرد و از ناحیه کتف، فک، پا و کمر مجروح شدم. منافقین پس از شلیک به من از معرکه گریختند و مردم مرا به بیمارستان رساندند.
عصر آن روز پزشکان تشخیص دادند که من از ناحیه کمر به پایین بیحس هستم. به تهران منتقل شدم و حدود ۲۰ روز در بیمارستان بودم. سپس به کرمان منتقل شدم و حدود یک ماه در بیمارستان کرمان بستری بودم. مدتی گذشت و هیچ تغییری در بهبودی وضعیتم حاصل نشد. تا اینکه پزشک معالجم گفت: «شما قطع نخاع شدهاید و تا آخر عمر باید با همین وضعیت زندگی کنید.» من ۲۴ سالم بود و از آن به بعد باید روی ویلچیر و در منزل به سر میبردم. دچار بحران روحی شدم؛ اما بعد از مدتی سعی کردم به خاطره خانوادهام با وضعیت جسمیام کنار آیم. پسری یک ساله داشتم و فرزند دوممان ۳ ماه بعد از مجروحیتم به دنیا آمد. همسرم نیز دچار بحران شده بود؛ اما با صبر و حوصله با این قضیه کنار آمد و پرستارم بوده و هست.
بعد از مدتی نیروهای امنیتی اطلاع دادند منافقینی که عامل ترورم بودند در اصفهان دستگیر شدهاند و در حال محاکمه هستند. سپس رونوشتی از دادگاه انقلاب اصفهان آمد مبنی بر اینکه فرد دستگیر شده به ترور شما اعتراف کرده است؛ اما این ترور هدف خاصی نداشته و فقط برای ایجاد رعب و وحشت در دل مردم بوده است.بعد از گذشت این همه سال سوالی از منافقین دارم؛ اینکه به چه جرمی و چه گناهی مردم را کشتند یا مجروح و معلول کردند؟ به چه حقی عقیده و ایدئولوژی خودشان را به مردم تحمیل کردند؟