در گفتوگو با عزت شاهی
بارها شنیدهایم که میگویند مبارز سعادتمند و خوشفرجام، مبارزی است که در راه مبارزه جان میبازد. اما باید گفت همیشه هم اینگونه نیست، گاهی خوب است که مبارز زنده بماند و با نگاه معناگرایانه آثار و نتایج جهد و جدال خود را ببیند و در موردش قضاوت کند. گفتوگو با عزتالله مطهری(عزت شاهی) فردی که زمانی در گرما گرم مبارزات سیاسی تن به سختی سپرده است و اکنون خاطرات خود را روایت میکند برایم جذاب بود اما همه چیز میتوانست همین جا به پایان برسد؛ او از خاطراتش بگوید و من گفتوگویم را کامل کنم، اما هر چه بیش
با توجه به فعالیت چشمگیر شما در دوران انقلاب، تشکیل سازمان مجاهدین [گروهك نفاق] از همان ابتدا دچار انحراف بود؟
تاریخ مبارزات ایران را از سال 32 ،40 ،50 و 57 میتوان بررسی کرد که هر دوره جریانات خاص خود را دارد. پیدایش سازمان مجاهدین خلق به فعالیت دانشجویانی چون محمد حنیف نژاد، سعید محسن، مهندس عبدی، علیاصغر بدیعنژاد و... در شاخه دانشجویی نهضت آزادی باز میگردد. پس از دستگیری شماری از اعضای موسس نهضت آزادی نظیر آیتالله سید محمود طالقانی، مهندس مهدی بازرگان و دکتر یدالله سحابی و تنی چند از اعضای شاخه دانشجویی آن همچون محمد حنیف نژاد و سعید محسن در سال 1341، فرصتی برای تبادل افکار و آشنایی با نظریات دیگر گروههای مبارز برای اعضای شاخه دانشجویی فراهم شد. دانشجویان جوان و پرشور که شیوه مبارزاتی نهضت آزادی یعنی مبارزات پارلمانتاریستی و رفرمیستی را مناسب نمیدیدند به مخالفت برخاستند. بویژه پس از وقایع خونین 15 خرداد 1342 به این باور رسیدند که مبارزات مسالمتجویانه سیاسی مبتنی بر قانون، کارآیی لازم را ندارد و باید دست به اسلحه برد. از این رو بود که مهندس بازرگان در دفاعیهاش هشدار میدهد که نهضت آزادی آخرین گروهی است که به قانون اساسی اعتقاد دارد و از این پس دولت با گروههایی رو بهرو خواهد شد که هیچ اعتقادی به قانون اساسی و پارلمان نخواهند داشت. بعدها مجاهدین با استناد به همین دفاعیه ادعا کردند که ما از اول بازرگان را قبول نداشتیم و او را به طرفداری از سرمایه داری متهم کردند. آنها این دفاعیه را نقطه عطف حرکت مسلحانه میدانستند. اما از سال 1342 به بعد یعنی پس از قضایای 15 خرداد، دستگیریها، کشتار ورامین، جریانات قم و مبارزات امام، وضع به گونهای شد که رژیم به فکر این افتاد که کل این مبارزات را در نطفه خفه کند تا دیگر کسی مجال کوچکترین فعالیتي را نداشته باشد چرا که فضای مبارزه در کشور به حالت خفقان نزدیک شده بود، این بنبست زمانی بیشتر شد که تعدادی از آقایان با تبعید امام به ترکیه و از آنجا هم به نجف محافظه کار شده بودند و در بسیاری از مسائل کشور عقبنشینی کرده و همین موجب افزایش خفقان در مبارزات کشور شده بود، در این میان بود که وجود گروههای کمونیستی در داخل زندانها جوانان را به سمت ایجاد مبارزه حاد مسلحانه ترغیب کرد، اماگروههای پیر اعم از جبهه ملی و نهضت آزادی و دیگران گرایش به این مبارزات حاد نداشتند و همین تفاوت در اعتقاد موجب ایجاد اصطکاک بین نسل جوان و قدیم شد. مجاهدین بر این نظر بودند که فقط 3 قشر از جامعه با حاکمیت مبارزه میکنند؛ دانشجو، روحانی و بازاری. در تحقیقات آنها بازاری، روحانی و حتی دانشجو قائل به حرکت خلق نیستند و موقعیت و پایگاه اجتماعی خویش را به خطر نمیاندازند. در تحليلهاي خودشان میگفتند اصلاً روحانیت از خودش استقلال ندارد، وابسته به سرمایهداران است و نمیتواند در راس مبارزه قرار بگیرد. بازاریها هم میخواهند موقعیت خودشان را حفظ کنند تا به دست سرمایهداری کمپرادور از بین نروند. درباره خودشان معتقد بودند که در صورت توفیق و پیروزی، سرمایهداری را از بین خواهند برد و کارخانهها را ملی خواهند کرد. اگر لازم بشود سرمایهدار با روحانی علیه ما متحد میشوند پس نباید بگذاریم قشر بازاری و قشر روحانی سر رشته مبارزه را در دست بگیرند و به هیچ روی نباید در راس حرکتی قرار بگیرند چون احتمال انحرافشان زیاد است. به این ترتیب آنها هر جا لازم بود از این 2 قشر به نفع خود استفاده میکردند و هر جا لازم بود آنها را میکوبیدند. مهم این بود که تمام اقشار خواهان تغییر و تحول ساختار حکومتی، رهبری آنها را میپذیرفتند. مجاهدین برای تبیین ایدئولوژی با مشکل مواجه بودند. از طرفی به دنبال جذب قشر دانشجو و روشنفکر بودند و از طرفی هم نمیخواستند روحانی، طلبه و بازاری را از دست بدهند. برای دانشجو و روشنفکر مباحث تضاد و تکامل، اقتصاد، زیر بنا، روبنا و... مطرح بود و کاری به معجزه، وحی، جن و انس نداشتند، اما برای بازاری مسلمان و روحانی این مسائل مطرح نبود و در صورت وقوف به افکار و عقاید واقعی مجاهدین،آنها را تکفیر میکردند، مجاهدین برای تکتک این مسائل توجیه میآوردند. بعد از این مرحله انحرافات دیگری به وجود آمد و گفتند: هر کس استراتژی (مبارزه با امپریالیزم) ما را بپذیرد میتواند عضو ما باشد، اعم از مذهبی و غیر مذهبی. در داخل زندان قشر پیر نهضت آزادی به دلیل اختلافات درونی از هم جدا شده بودند و انحرافات بیشتر سر مسائل ایدئولوژیک بود. بعد از ضربه شهریور سال1350، تفکری در میان مجاهدین رواج یافت که بر اساس آن«هرکس بخواهد مبارزه کند ما به او کمک میکنیم» بر اساس همین طرز تفکر بود که تعداد افراد لاابالی در سازمان افزایش یافت. به این ترتیب مجاهدین بیشتر یک سازمان سیاسی بود تا یک سازمان ایدئولوژیک؛ چیزی شبیه«ساف». الفتح هم سازمانی مذهبی نیست در عین حال که سازمانی غیرمذهبی هم نیست، بلکه سازمانی سیاسی- نظامی است. الگوی مجاهدین هم الفتح بود، اما با محذورات و محدوداتی مواجه بودند، چرا که جو جامعه مذهبی بود و مجاهدین مجبور بودند به مذهب و اسلام تظاهر کنند چرا که در غیر این صورت از جامعه طرد میشدند. آنها اگر میگفتند ما به خاطر مبارزه در برابر سرمایهدار، استبداد و استعمار ایستادهایم دیگر کسی در جامعه به آنها روی خوش نشان نمیداد و از کمکهای مردمی و وجوهات شرعی برخوردار نمیشدند. اینها فقط و فقط خود را به این خاطر مذهبی جلوه میدادند که بتوانند از احساسات و امکانات مذهبی مردم استفاده کنند. در راس مسائل فکریشان آقایان بازرگان و طالقانی بودند. آنها ایدئولوژی خاصی داشتند و همه مسائل را از دیدگاه علمی بررسی میکردند و دیدگاههای روحانیت را قبول نداشتند و به نوعی اعتقاد به اسلام منهای روحانیت داشتند و این یعنی جوانان تمایل به روحانیت نداشتند و در هیچ مسألهای نمیتوانستند با روحانیت رابطه برقرار کنند. اما در همان شهریور سال 1350 سازمان مجاهدین خلق با ضربه کاریاي که از ساواک خورد بخش زیادی از کادر مرکزی و اعضایش دستگیر شدند. ساواک بر اثر خیانت فردی به نام شاهمراد(مراد الله) دلفانی، در آستانه بر پایی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی در شیراز، در بامداد اول شهریور 1350 با یورش بیسابقه به بیشتر خانههای امن و مخفی سازمان مجاهدین خلق، تعدادی از کادر مرکزی و اعضای فعال آن را دستگیر کرد. این اقدامات ساواک تا آبان ماه و دستگیری رهبران اصلی سازمان، چون محمد حنیفنژاد ادامه یافت و در نتیجه وضع جدید سازمان را به لحاظ رهبری و تشکیلات استراتژیك، دستخوش تغییر کرد. میان هر 2 گروه یعنی مذهبیها و مجاهدین اختلافات اعتقادي زیادی وجود داشت به طور مثال مذهبیها معتقد بودند دانشجویان همان اروپاییانی هستند که مشروطه را به انحراف کشیدند یا دانشجویان را قشر بیدین اجتماع تصور میکردند. در مقابل این گروه روشنفکران بودند که روحانیت را قبول نداشتند و آنها را بیسواد میپنداشتند. بروز چنین مسائلی در کشور حساسیت رژیم را بالا برد و متوجه این اختلاف شدید بین این 2 قشر تاثیرگذار کرد، بعد از این مسائل، دانشجویان در ملاقات با امام جذب ایشان شدند، با وجود اینکه در آن ملاقات به امام یادآور شده بودند که الان بهترین فرصت برای نصیحت دادن این جوانان است، اما امام در پاسخ فرموده بودند من مشکلی نمیبینم که بخواهم اینان را هدایت کنم. از آن زمان به بعد بود که رابطه بین دانشجویان با روحانیت تا حدودی بهبود یافت، اما به طور کلی انحراف در این گروه از همان زمان آغاز تشکیلات است و به بعد از سال 53 - 52 و آمدن تقی شهرام مرتبط نیست. مهمترین مشکل بروز انحراف در این تشکیلات را شاید بتوان از چشم برخي روحانيون دید، زمانی که یک عده جوان خواستار ایجاد مبارزه مسلحانه شدند برخي روحانیون جامعه بدون تحقیق درباره طرز فکر و اعتقادات آنها، تشویقشان کردند و همین موجب شد تا آنها هم مطابق با موازین اسلام قدم بر ندارند و به دنبالش مشکلات بعدی به وجود بیاید. من از همان ابتدا نسبت به رفتار، گفتار و کردار ایشان شک و تردید داشتم. برای همین کسی را به آنها معرفی نکردم و فقط خودم رفتم. آن هم به خاطر اینکه بیشتر آنها را بشناسم، بیشترین ارتباط من با وحید افراخته بود و از طریق او با دیگر آقایان برخورد میکردم. به این صورت که وقتی با او سر قرار میرفتیم و کسی مشغول صحبت با او بود، از او جدا میشد و به طرف من میآمد، بیشتر اوقات من افراد را میشناختم و شاید وحید هم با این کار میخواست آنها را به من نشان دهد یا مرا به آنها نشان دهد. از قبل قرار گذاشته بودم اگر خلاف حرفهایی که میزنند، مشخص شود من نه تنها از این گروه جدا میشوم بلکه دست به افشاگری هم خواهم زد و دیگران را روشن خواهم کرد و تا آنجایی که بتوانم، نخواهم گذاشت که مورد سوءاستفاده قرار گیرند. بنابراین آنها با علم به این نکته و نیز وقوف بر نفوذ و ارتباط من با بازاریان و تیپهای مذهبی مبارز، مایل نبودند من از برخی دیدگاههای انحرافیشان آگاه شوم. اگر هم مسائلی پیش میآمد و مغایر با نظر من بود، توجیه و لاپوشانی میکردند. به عنوان نمونه هر وقت میگفتم بیایید با هم قرآن یا کتابی بخوانیم یا صحبتی بکنیم، دستی به سر و گوش من میکشیدند و میگفتند:«تو که موضع ما را میدانی؛ ما الان امکاناتمان کم است، باید وقتمان را براي تربیت افراد بگذاریم، اگر ما 4 نفر مثل تو داشتیم وضعمان خیلی خوب بود. تو باید خودت بیایی و به همه درس بدهی». من هم صریح میگفتم: من که سواد ندارم، ولی در مسائل تشکیلاتی و نظامی شهامتش را دارم و برای همین نیاز دارم از مواضع سیاسی و جو تشکیلات آگاه شوم. آنها طفره میرفتند و میگفتند سر فرصت با هم صحبت میکنیم. رفته رفته اشکالاتی جدی در مواضع و ایدئولوژی مجاهدین دیده شد. به طور مثال آنها فقط به چند سوره از قرآن مانند سورههاي محمد، توبه و انفال اعتقاد داشتند و با دیدگاه خود در 7یا8 صفحه سورهها را تفسیر میکردند و در اختیار دیگران میگذاشتند، یک روز در باب جزوه سوره محمد صحبت شد. آنها در این جزوه راجع به شهادت وسمبلهای شهادت مصادیق و مواردی را عنوان کرده بودند که بحثانگیز بود، در تفسیری که داشت چهگوآرا، هوشی مینه و امثال ایشان را به عنوان سمبل شهادت معرفی کرده بودند. من اشکال میکردم که این صحیح نیست، در حالی که مکتب خود ما نمونههای والایی از شهدا را دارد این مارکسیستها و کمونیستها را به عنوان شهید معرفی میکنید. قضاوت درباره انجام و عاقبت این افراد در دست خداست اما پر واضح بود که آنها اعتقادی به شهادت نداشتند. به آنها میگفتم بهتر نیست شما به جای ایشان از بلال حبشی، ابوذر غفاری، عماریاسر و.... نام ببرید؟
در جواب میگفتند این افراد قدیمی شدهاند باید کسانی مطرح شوند که در جریان جنبشهای آزادی بخش معاصر کشته شده باشند و ذهن مردم آمادگی پذیرش موضوعات آنها را داشته باشد. برایشان نمونهاي از کشتهشدگان امروزی همانند آقای سعیدی را نام میبردم اما باز هم طفره میرفتند. قرآن را ناسخ و منسوخ میدانستند یعنی معتقد بودند بعضی از آیات بعد از نازل شدن آیات بعدی منسوخ شده است(!) مجاهدین برای روحانیون در جریان مبارزه نقشی قائل نبودند و معتقد بودند روحانیت نباید جایی و نقشی در جنبش داشته باشد، چرا که جنبش را منحرف میکند. آنها روحانیت را وابسته به قشر سرمایهداری و خرده بورژوآزی میدانستند و معتقد بودند که هر امری منافعشان را به خطر بیندازد با آن به مقابله و مخالفت برمیخیزند. البته روحانیت را به عنوان وسیله قبول داشتند ولی تا جایی که حرف آنها را بزنند و از عینک آنها به مسائل نگاه کنند و از حمایت و کمک خود، آنها را بهرهمند سازند. روحانیت تا زمانی برایشان قابل احترام و ارزش بود که آلت دست و وسیلهای برای مطامع آنان قلمداد میشد. اسلام واقعی را از آن خود میدانستند و اسلام مدنظر حضرت امامخمینی را قبول نداشتند. آنها دچار دوگانگی بودند؛ از یک طرف به مذهب ایراد میگرفتند که پایگاه خردهبورژوآزی است از طرف دیگر نمیخواستند بین روحانیت و خردهبورژوآزی تضاد ایجاد شود. چرا که آن را مزاحم بینش و استراتژی خود میدانستند و میگفتند: اگر تضادی هم بین آنهاست نباید بگذاریم علنی شود یا بروز تضاد را باید عقب انداخت و این نطفه شومی بود که از ابتدا در بطن سازمان شکل گرفت. آنها جزوه شناخت را 3 جور تعریف میکردند، شناخت قشر یک، شناخت قشر2و شناخت قشر3. قشر یک شامل دانشجویان و روشنفکران بود که طرح هر مسالهای برای آنان ممکن بود. شناخت قشر 2 مختص روحانیت و خرده بورژوآزها بود و قشر 3 برای کارگر و بی سواد بود. شناختی که به قشر اول میدادند مبتنی بر شناخت به اصطلاح علمی، سوسیالیستی و ماتریالیستی بود. مجاهدین اعتقادی به معجزه و امام زمان(عج) نداشتند. در لفافه میگفتند: این نظر که امام زمان یکهزار و 200 سال زنده باشد نظری علمی نیست و به لحاظ علمی معتقد بودند «رهبر مبارز هر زمان، امام زمان همان زمان است» و توجیه میکردند اسلام هم همین را گفته که در زمانی هم کسی به نام «مهدی» میآید که رهبر مبارزان میشود و او درآن زمان امام زمان است. اما در شناخت قشر 2 و قشر 3 این نگرش به شکلی دیگر مطرح میشد به همان صورت که روحانیت و کارگران باید آن را قبول میداشتند. نظریهپردازان مجاهدین خلق که اعتقادی به دعا و روضهخوانی نداشتند، برای جلب نظر قشرهای 2و3 و جذب نیرو از میان آنان، تظاهر به اعتقاد میکردند.
با وجود مسائلی که مطرح کردید، با همنشینی در کنار مارکسیستها در زندان مشکلي نداشتید؟
در مساله فتوا و بحث نجاست مارکسیستها مسائلی بود. بهطور مثال اینکه ساواک بعد روی روحانیون زندانی خیلی کار میکرد، آنها را از قصر، کمیته و جاهای دیگر در بند یک اوین جمع میکرد و فشار میآورد تا آنها علیه مجاهدین موضع بگیرند و حتی بیایند علیه مجاهدین و مبارزه مسلحانه مقاله بنویسند و سخنرانی کنند. اما ایشان که میدانستند امثال نیکخواه و لاشایی که مصاحبه کردند و بعد خود ساواکی شده بریدند، برای همین به این نتیجه میرسیدند که ما به هیچ وجه از بلندگوی رژیم استفاده نمیکنیم، چون در بیرون آبرویمان میرود. بهترین راه آن است که ما بیرون برویم و خودمان از روی منبرها مطلب مان را مطرح کنیم. در زندان قصر معمولاً کسی را شکنجه نمیکردند، فقط در زندان کمیته مشترک شکنجه میکردند. بعد از اتمام بازجویی و تحویل به زندان، دیگر خبری از شکنجه نبود. البته گاهی که بین پاسبانها و زندانیان برخورد پیش میآمد با بردن به انفرادی، افراد را تنبیه میکردند یا حتی اذیتهای دیگری میکردند. در محیطی که ما بودیم شپش نبود. اما گاهی بعضی بیماریهای پوستی و قارچی مانند«گال» از زندان کمیته یا حتی از بیرون به داخل زندان قصر منتقل میشد، برخی از این بیماریها واگیردار بود که با رعایت بهداشت و جدا نگه داشتن رخت و لباس میشد جلوی شیوع آن را گرفت. اگر لباسها قاطی میشد تعداد بیشتری مبتلا میشدند که آن هم با استفاده از دارو و مصرف پماد خوب میشد. میتوان گفت در کل مرض مسری خاصی در آنجا نبود. در مقابل دکتری هم که بخواهد برای بازدید و درمان بیاید، نداشتیم. اگر کسانی مریض میشدند، هفتهای یکی، دو مرتبه نزد پزشک میرفتند. اما کسی که بد حال میشد باید به بهداری میرفت. دکتر به داخل زندان نمیآمد. بیماری رایج آنجا سرماخوردگی و سردرد بود. سردردها هم ناشی از تنشهای عصبی بود. بیماریهای دیگر جسمی به آن صورت نبود. کمی درد شدید و آپاندیس هم به ندرت پیش میآمد. بین زندانیان، پزشکانی بودند که رجوع به آنها هم از منظر سیاسی بود. دکتر شیبانی از جمله مخالفان مجاهدین بود. او سوابق پزشکی و مبارزاتی مشخصی داشت و نیز ساروخانی که پزشک مطرحی بود و در بیرون مطب هم داشت. او نیز با مجاهدین مخالف بود. به همین خاطر مجاهدین و فداییها نزد این 2 پزشک نمیرفتند. ترجیح میدادند یک دانشجوی سال دوم رشته پزشکی را بهعنوان دکتر بند مطرح کنند ولی شیبانی و ساروخانی را نه. کمونیستها و مسلمانها در زندان قصر در یک بند و با هم زندگی میکردند و مجاهدین و فداییها در تداوم توافق گذشته رهبرانشان، خود را طلایهدار مبارزه میدانستند. این 2 گروه با اتخاذ شیوههای غیراخلاقی و جبارانه و با سوء استفاده از فضای پیشین زندان، توانسته بودند خود را در وضع مسلطی قرار دهند و جو زندان را در اختیار بگیرند. بهطور کلی مشکلات زیاد بود اما معمولاً باید کجدار و مریز میساختیم.
بالاخره مجاهدین به هدف خود رسیدند؟ نقش مسعود رجوی در این تشکیلات تا چه حد بود؟
اگر ایجاد تشکیلات را هدف آنها بدانیم که بله به هدف خود رسیدند. اما غایت هدف آنها سرنگونی نظام بود که به دلیل هماهنگ نبودن نسل جوان با قشر پیر جامعه موفق نشدند. آنها توانسته بودند جوانان زیادی را با خود همراه کنند، شکاف بین نسل جوان و پیر تا حدی کشیده شده بود که بسیاری از جوانان حتی پدر و مادر خود را هم قبول نداشتند و حتی اگر به واسطه مجاهدین به آنها گفته میشد که سر پدر یا مادر خود را ببرید و برای ما بیاورید این کار را میکردند زیرا معتقد بودند در کار تشکیلاتی از هیچ همکاریاي نباید دریغ کرد. این جوانان همانند گروه فرقان عمل میکردند، گروه فرقان گروهی بود که خودسازمان یافته و خود ساخته بود. در آن زمان خیلی تلاش شد که ردی از مجاهدین در این گروه یافت شود، اما ردی نبود و آنها وابستگی به مجاهدین نداشتند. اما برای من مشاهده صحنههای روز عاشورا که اکبر گودرزی پرچم مجاهدین را به دوش میکشید ذهنیت جدی بر نفوذ مجاهدین در این شبکه را برایم پدید آورد. رهبران این گروه تحلیل و کار خود را به نام دین صورت میدادند و بچههای مذهبی را که جذب روحانیت نمیشدند به سوی خود میکشیدند. افراد سطوح پایین کارهایی را که صورت میدادند از روی ایمان بود، حتی آن کس که آمد و آقای مطهری را شهید کرد، معتقد بود در روز قیامت اجر و پاداش این جهادش را خواهد گرفت! ایشان مصداق عینی خوارج بودند و مانند آنها فکر میکردند.
بعد از برگزاری مراسم شهریور سال 1350 و دستگیری و کشتار افراد سرشناس مجاهدین، تنها کسی که از مرکزیت بیرون باقی مانده بود مسعود رجوی بود، شکنجه افراد مجاهدین که در سال 50 دستگیر شدند، حداکثر در حد ضربات سیلی و لگد بود. چرا که اطلاعات ایشان پیشتر توسط دلفانی لو رفته بود و ساواک نیازی به اطلاعات آنها نداشت و آنها هم بعد از ملاحظه لو رفتن اطلاعاتشان دلیلی بر مقاومت نمیدیدند. یک بار از رجوی پرسیدم:«فلانی که قبلاً سمپات(هوادار) شما بود میگوید من در سال 50 خیلی شکنجه شدم آیا واقعاً راست میگوید یا نه؟ رجوي گفت: نه! من که در مرکزیت و در راس بودم فقط 24 ضربه شلاق خوردم که در 2 نوبت بود».
احکامی که در حق مسعود رجوی صادر شد خیلی تامل برانگیز بود. برای او ابتدا اعدام بریدند ولی در تجدید نظر این حکم به حبس ابد تنزل یافت و رجوی با حکم حبس ابد روانه زندان شد. برخی گفتند چون یکی از بستگان رجوی نماینده مجلس بود، پارتیبازی کرد تا رجوی شکنجه نشود. این گفته صحت ندارد. پارتی فقط در سطح دادگاه و جریان محاکمه مفید و موثر است و نه در بازجویی و زمانی که متهم در دست ساواک بود، ساواک به هیچکس رحم نمیکرد، اطلاعات میخواست و هرکس این خواسته را برآورده میکرد و اطلاعاتش را در اختیار ساواک میگذاشت از شکنجه در امان میماند. ساواک نمیتواند دخالت پارتی را بپذیرد تا فرد، دوستش و گروهش را لو ندهد. پارتی خود جرأت اعمال نفوذ را ندارد، اما نقش و تاثیرش در جریان محاکمه را نمیتوان رد کرد. مسعود رجوی، آدم سیاسیکاری بود. یعنی هر روز یک موضع میگرفت. با هر کسی، هر روز یک برخورد داشت. مثلاً امروز با شما خوب بود، فردا بد میشد و دوباره پس فردا خوب میشد. حتی با گروهها هم چنین برخوردی داشت. حتی اواخر هم که به سمت چپ گرایش پیدا کرده و مارکسیست شده بود، در زندان به صورت مخفیانه با ساواک زد و بندهای زیادی داشت. وی بسیار ناجوانمردانه در زندان علیه دیگر مبارزان مسلمان و سالمی که با او همراه نبودند، جوسازی میکرد و به آنها تهمت میزد.
علت اینکه تعداد آمار زندانیان مارکسیست بیشتر از مسلمانان بود را چه میدانید؟
ساواکیها میگفتند: ما این همه آدمهایی را که در زندان هستند از کنار خیابان نگرفتیم. آنها همدیگر را به اینجا آوردهاند. حالا یکی 5 نفر و دیگری 10 نفر و آن یکی 50 نفر را آورده است. بستگی به آدمش دارد. ضعف زنداني در بازجویی، زندان و دادگاه به ناخالصیهایش بازمیگردد که در آنجا گل میکند. وابستگیهایی که در بیرون داشت و درآنجا بروز کرد. کسی که در ناز و نعمت بزرگ شده و به اصطلاح تیغ کف پایش نرفته و سختی نکشیده است، نمیتواند شلاقش را تحمل کند و اگر ایمانش ضعیف باشد آن هم مضاعف میشود. برای من هم این سوال همیشه جای تامل داشت که چرا در زندان، کمیت زندانیان کمونیست و مارکسیست بیش از مذهبیهای مسلمان است؟ این تفاوت خیلی فاحش بود و همیشه به نظر میآمد که تعداد مارکسیستها افزون از تعداد مذهبیهاست. ولی به لحاظ محتوایی و کیفی آنها در سطح نازلتری بودند. و سوال دیگر اینکه چرا افراد غیرمذهبی همیشه حاضر به مصاحبههای مطبوعاتی و اعترافات تلویزیونی بودند و بعد هم در دادگاه علنی پشیمان میشدند؟در بازجویی و زندان و دادگاه شرایط کاملاً متفاوت از زمان آزادی و عرصه مبارزه خارج از زندان است. وقتی کسی دستگیر میشود برایش مساله مرگ و زندگی مطرح میشود. اگر به آخرت ایمان نداشته باشد پس از دستگیری بدون شلاق فقط با یک تشر همه چیز را لو میدهد. چون به جزای آخرت ایمان ندارد. اگر شلاق بخورد برایش پذیرفته نیست که جواب و جزای آن را خواهد گرفت. حال اگر زندانی مذهبی هم حاضر میشد و اعتراف تام و تمام میکرد با توجه به دامنه و گسترش فعالیت مبارزان مذهبی، زندانها مملو از افراد مذهبی میشد. خود مبارزان غیرمذهبی هم معترف بودند که مقاومت و تحمل شکنجه بچههای مذهبی خیلی بیشتر از آنها بود و میگفتند این مسائل علمی نیست و شخصی است. ساواک میگفت اگر با غیر مذهبیها منطقی صحبت کنیم. آنها محکوم و متقاعد میشوند و حرفهایشان را میزنند، اما بچههای مذهبی اصلاً منطقی نیستند مثل مریدهای حسن صباح هستند که بهشان حشیش میدادند و نشئه میشدند تا سرسپرده کامل حسن صباح شوند و دست به ترور بزنند و حتی از جان خویش میگذشتند. مذهبیها هم باوعده حورالعین در بهشت و ذهنیاتی که نشئهشان کرده امید و آیندهای برای خود در آخرت متصور هستند، نسبت به وعدهها و منطقهای این دنیا بیتفاوتاند و مقاومت میکنند و میگویند اگر شکنجه هم بشویم آن دنیا اجرش محفوظ است. لذا به هیچ وجه وعده دنيايي در کلهشان فرو نمیرود.
اشکال اساسی دیگر گروههای مخفی مثل مجاهدين (منافقین) در مشی و استراتژی آنها بود. من معتقدم آدم مبارز و سیاسی باید در متن جامعه باشد تا بتواند جامعه را تحلیل کند. کسی که ادعای رهبری جامعه یا هدایت یک جریان فکری و مبارزاتی را دارد و میخواهد با سیستمی مثل سیستم شاهنشاهی درگیر شود، نباید خود را در پستوها مخفی کند و از آنجا نظر و تز بدهد، از دور دستی بر آتش بگیرد و بگوید «لنگش کن»، چنین مشی و شیوهای محکوم به شکست است. این گروههای مبارز تا وقتی عنصری به درد بخور و کارآمدی را پیدا میکردند که قابلیت تربیت و پرورش داشت، سریع او را مخفی میکردند و میگفتند تو دیگر الان انقلابی هستی و باید مخفی شوی تا خودت را حفظ کنی. اما مسالهای که بسیار مهم بود بحث مقاومت ما در مقابل ساواک بود، هر کدام از مذهبیها تا جایی که امکان داشت تحمل میکردند و اطلاعات را فاش نمیکردند اما غافل از اینکه کسی که ادعای دوستی با آنها را دارد دشمن است، تمام موارد را به دوست خود میگفتیم بعد از مدتی متوجه میشدیم او از نیروهای نفوذی بوده است و این بسیار ناراحت کننده بود.
آقای مطهری! یکی از سوالاتی که برای بسیاری از خوانندگان کتاب خاطرات شما مطرح است، این است که روزی که خسرو گلسرخی را برای بازجویی آخر و اعدام بردند، چرا خسرو کت و شلوار خود را به شما داد؟ مگر دوستان مارکسیست او آنجا حضور نداشتند؟ چه شد که او شما را انتخاب کرد؛ با توجه به اینکه او مارکسیست بود؟
برای اینکه مبارزان مسلمان را بیشتر آزار و اذیت دهند، چپیهای مارکسیست را با ما همسلول میکردند. بعضی از آنها آدمهای باشعوری بودند. صحبت میکردند، نظر هم میدادند و رعایت حال ما را میکردند اما بعضی از آنها اینگونه نبودند و مثل سوهان به روح و روان ما کشیده میشدند. مثلاً فردی بود که هفته به هفته دست و صورتش را نمیشست، وقتی به دستشویی میرفت سرپا ادرار میکرد، به طهارت و نجاست هم کاری نداشت. وقتی هم از توالت بیرون میآمد دستهایش را به هم میمالید و بر سر سفره مینشست و با همان دستها غذا میخورد. بیشتر مواقع هم در سلول زیر پتو خوابیده بود. صبح به صبح به او میگفتم حالا نماز نمیخوانی به جهنم، حداقل برو دست و صورتت را بشوی اما اعتنایی نمیکرد. از اینکه ما به حرف و گفتوگو مینشستیم اعتراض میکرد که چرا نمیگذارید بخوابیم. زمانی که من در کمیته بودم، برو بچههای گروه گلسرخی هم در کمیته بودند. آنها کتک چشمگیری نخوردند و به لحاظ مقاومت وضع خیلی خوبی هم نداشتند. از بچههای آنها فقط گلسرخی و کرامتالله دانشیان از بقیه بهتر بودند، که هر دو هم اعدام شدند.
در این مدت که با این گروه همراه بودم، من در کنار 2 غیرمذهبی بودم؛ با این کار میخواستند مرا عذاب دهند، غالباً مرا با بچههای مذهبی همسلول نمیکردند. از نظر آنها من متعصب مذهبی باید در کنار غیرمذهبیها زجر میکشیدم. در چنین موقعیتهایی سعی من بر آن بود که با رفتارم روی آنها اثر بگذارم و همیشه هم آنها(همسلولیهای غیرمذهبی) خجالتزده میشدند و دلشان میخواست من با آنها همسلول باشم چرا که آنها طی زمانی که با من بودند روحیه میگرفتند و از افسردگی خارج میشدند. با اینکه وضع خودم خیلی درب و داغان بود اما تا جای ممکن به آنها میرسیدم. بعضی وقتها که بر اثر شلاق خوردن قادر به راه رفتن نبودند، با آنكه آنها شکنجههای مرا میدیدند، آنها را کول میگرفتم و به دستشویی میبردم. حتی برای بعضی خودم آفتابه میگرفتم، داخل دستشویی مینشاندمشان، زیر بغلشان را میگرفتم، میبردم دستشان را میشستم و... این برخوردها و کارهای من نسبت به ایشان از روی اعتقاد بود و وانمود میکردم اینجا مذهب حکم میکند که به آنها کمک کنم. میخواستم آنها فکر نکنند که مذهب چیزی ارتجاعی است. گاهی اوقات داخل سلول با بعضیها بحثهای ایدئولوژیک میکردیم، البته آنها مخالف بودند ولی به خاطر من موضعگیری نمیکردند، چون میدانستند من به خاطر مذهب و اعتقادم دارم شکنجه میشوم و همین عقیده مرا نگه داشته است. ما هر وقت شلاق میخوردیم، یا حسین، یا علی و یا زهرا میگفتیم، اما آنها هیچکس را نداشتند. نمیتوانستند داد بزنند«یا مارکس»، «یا لنین»، «یا استالین»! بیا و به داد ما برس، ولی ما با ذکر نام ائمه اطهار خود را تسکین میدادیم و گاهی هم ماموران تحتتاثیر قرار میگرفتند. همین مسائل باعث تاثیر من روی گلسرخی شده بود، روزی از من پرسید این همه هجمه را به خاطر چی تحمل میکنی؟ بالاخره به واسطه این شکنجهها کشته خواهی شد. من در پاسخ به او گفتم الگوی من امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) هستند، آنها هم تمام مصائب و مشکلات را با یاد خدا و پاداش روز قیامت تحمل میکردند، من نیز آنها را الگوی خود قرار دادهام و قبل از حضور در زندان با نفس خود تمام این مسائل را حل کردهام و به امید اینکه شهید شوم در مبارزه حضور پیدا کردم. همنشینی در این مدت، یک رابطه به نسبت نزدیک را میان من و گلسرخی ایجاد کرده بود. یک روز او را آشفته دیدم، علت را از او جویا شدم، گفت اگر گروه ما بهطور کلی دستگیر شوند من حتما کشته خواهم شد، من نیز در جواب به او گفتم، تو باید پای اعتقاد به قیمت کشته شدن بایستی و این اصلا جای ناراحتی ندارد. بعد از مدتی که گروه او دستگیر شدند هنگامی که او را برای بازجویی آخرین دادگاه میبردند یک دست کت و شلوار مشکی خود را به من سپرد و گفت اگر برگشتم که هیچ، اگر برنگشتم این کت و شلوار برای تو. بعد از اینکه او را اعدام کردند من هم کت و شلوار او را به واسطه ملاقاتیها به بیرون از زندان فرستادم و گفتم بعد از شستوشو آن را به مستمند بدهند تا اگر ثوابی وجود دارد به او برسد. برخورد و رفتار کلی من تا حد زیادی روی گلسرخی تاثیر گذاشته بود تا حدی که او در دادگاه دفاع محکم و ایدئولوژیک کرده بود تا اینکه دفاع مارکسیست داشته باشد و امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) را رهبران اصلی اسلام برشمرده بود.
ادامه دارد...