شهید محمد حقیقتزاده در سال 1313 در شیراز متولد شد. پدرش مغازهدار و مادرش خانهدار بود. پس از گذراندن دوران کودکی و نوجوانی در سال1338 ازدواج کرد. چند سالی برای ادامه زندگی به تهران میروند و بعد از گذشت ده سال به شیراز باز میگردد و در مغازه موکت فروشی خود امرار معاش میکند.
با شروع فعالیت های انقلابی برای از بین بردن حکومت ظالم پهلوی جزو پیش روان این عرصه بود. چند بار از طرف گروهک منافقین برای ادامه فعالیت هایش تهدید شده بود ولی اعتنایی به این تهدیدها نداشت.
سرانجام در 22 آذرماه سال 61 دو نفر موتورسوار از گروهک منافقین با شلیک گلوله به طرف ایشان در مغازه اش او را مظلومانه به شهادت می رسانند تا جنایتی دیگر را به اسم منافقین رقم زنند.
سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) با همسر شهید محمد حقیقتزاده
بعد از دوبار هماهنگی مصاحبه که هر بار پشت در منزل خانم اسدی میماندیم و بعدا متوجه میشدیم که بدلیل بیماری ایشان را به بیمارستان منتقل کردهاند، بالاخره بار سوم موفق به دیدار ایشان شدیم و فرصتی شد که پایصحبتهای گرمشان باشیم.
سیزده ساله بودم که بواسطه یکی از دوستان خواهر شهید به خانواده حقیقت زاده معرفی شدم.
پدرم در آن زمان خواستگاری خواب حضرت سیدعلاءالدین حسین برادر شاهچراغ(ع) را می بیند که انگشتر پنج تن را در انگشتشان میکنند و میگویند این دامادی است که شما میخواهید و دیگر صحبتی نکنید. در آن زمان محمد 21 سال بیشتر نداشت. سال 1338 ازدواج کردیم مهریهام پنج هزار تومان بود که بعد از شهادت محمد در بنیاد شهید آن را بخشیدم و گفتم در آن دنیا از محمد مهریه ام را می گیرم.
بعد از ازدواج در اتاقی در خانه پدر محمد که در خیابان آستانه(حرم حضرت سیدعلاءالدین حسین در این خیابان واقع است.) بود،زندگیمان را شروع کردیم. پدر محمد هر هفته در منزل مراسمی به نیت حضرت موسی بن جعفر(ع) برگزار می کرد. بعد از چندسالی تصمیم گرفتیم که مستقل شویم به همین خاطر عازم تهران شدیم.
در تهران با سرمایه ای که داشتیم محمد مغازه ای اجاره کرد حصیربافی میکرد، صبح ها هم من به او کمک می کردم.
در بحبوحه انقلاب محمد با اعتقادی که داشت برای نشان داد تنفر خود از حکومت ظالم پهلوی جزو افرادی بود که در صفوف اول راهپیمایی ها شرکت میکرد. در تمام فعالیتهای انقلابی شرکت داشت یکی از پایگاههای فعالیتش مسجد باغ صفای تهران بود. شناسایی محمد توسط منافقین از همان جا آغاز شد.
در مدت ده سالی که در تهران کار میکردیم. پس اندازی به دست آوردیم و به شیراز برگشتیم و با خرید زمینی در خیابان سردخانه خانه ای ساختیم.
به شیراز که برگشتیم مغازه ای موکت فروشی برپا کرد. فعالیت های انقلابی محمد همچنان ادامه داشت. محله را دگرگون کرده بود.
منافقین بارها پیشنهاد پول های هنگفتی به محمد داده بودند که از کارهایش دست بردارد ولی محمد پیشنهادات آنها را ناکام میگذاشت.
منافقین تهدید جان او را کردند تا از ادامه فعالیت هایش منصرفش کنند ولی محمد گفته بود:" در راه امام حسین(ع) و برای امام حسین(ع) جانم را هم می دهم." اعتنایی به این تهدیدها نمیکرد.
از 14 سالگی برای مناجات با خدا به پشت بام خانه شان میرفت.
از ذاکرین اهل بیت(ع) بود، نام مبارک امام حسین(ع) که میآمد اشک هایش جاری میشد.می گفت:" امام حسین(ع) را که بشناسی با شنیدن نامش ناخودآگاه گریه میکنی."
شب های جمعه دعای کمیل برگزار میکردیم. یک هفته در میان منزل ما بود. با صدای دلنشین محمد مجلس فضای خاصی میگرفت.
اهالی محل را به خانه میآورد و به آنها قرائت قرآن یاد میداد، این جمله را بارها از او می شنیدم
" من باید همه را قرآن خوان کنم."
در بسیج که فعالیت میکرد به او میگفتم حداقل کارت بسیجی بگیر، با لبخندی که داشت جواب میداد:
" کارت من پیش خداست."
مقید به نماز جماعت و نماز جمعه بود. روزهای جمعه اگر آب نبود مقداری آب تهیه میکرد با آن غسل جمعه را انجام میداد.
عاشق امام خمینی(ره) بود. سخنرانی های امام را ضبط میکرد و گوش میداد.
همیشه آروم وصبور بود واصلا عصبانی نمیشدند.
کارهای شخصی اش را خودش انجام میداد، حتی درخواست یک لیوان آب هم از من نمیکرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد.
اگر بواسطه مشکلی که پیش میآمد اذیت می شد فقط به خدا و اهل بیت متوسل میشد.
روز 22 آذرماه سال 61 ساعت 9 صبح بود صدای شلیک گلوله من را به بیرون از خانه کشاند.
از مغازه محمد تا خانه فاصله ای نبود. در مغازه که رسیده بودم با پیکر بیجان و خونین همسرش مواجه شدم. محمد در دم شهید شده بود.
دو نفر از گروهک منافقین که سوار بر موتور بودند به طرف محمد شلیک کرده و و فرار میکنند که در حین فرار تعادلشان برهم میخورد و به زمین میخورند. یک نفر از انها موفق به فرار میشود و دیگری با خوردن سیانور چهار روزی در بیمارستان بستری بود و بعد به هلاکت میرسد.
زمانی که میخواستند او را به خاک بسپارند همسرش اصرار میکند که او را ببیند،زمانی که او را میبیند بوسهای به پیشانی شهید میزند که لبخند ملیحی بر لبان شهید نقش میبندد.
بعد از شهادت محمد خوابش را دیدم ، به او گفتم حقیقت دارد که سر شهدا روی دامن حضرت زهرا(س) است؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :" بله،درست میگویند."
خانواده شهید حتی بعد از شهادت محمد از تهدیدهای منافقین آسوده نبودند، بطوری که با این تهدیدها مجبور به تعویض منزل خود شدند.
معتقدم که مغز منافقین را شستوشو دادند و فریب خوردند، این همه انسان بیگناه را مظلومانه قربانی کردند.