سرتیپ دوم (سرهمافر دوم سابق) شهید محسن حاجیهاشم در 11تیر1327، در روستای کَن متولد شد و در خانوادهای مذهبی که شغل پدرش کشاورزی بود، پرورش یافت. او دوران تحصیل را تا مقطع دبستان در کَن گذراند و مقطع دبیرستان را در مدرسه دکتر هوشیار (شهید غلامعلی رجبی) گذراند.
شهید پس از اخذ مدرک دیپلم وارد نیروی هوایی ارتش شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی همافری، برای دریافت تخصص به کشور آمریکا سفر کرد. بعد از آنکه مدرک تحصیلیاش را در زمینه تخصص فانتوم اف14 کسب کرد، تصمیم گرفت به ایران بازگردد. مدت زیادی از بازگشتش به ایران نگذشته بود که تصمیم به ازدواج گرفت. ثمره این ازدواج یک فرزند دختر و دو فرزند پسر است.
زمانیکه صدای منادی انقلاب اسلامی به گوش رسید، با آنکه در ارتش رژیم دست نشانده آمریکا و در آن محیط اختناقآمیز مشغول به کار بود، به فعالیتهای گسترده ضد طاغوتی پرداخت؛ به طوریکه سرانجام در روز تاریخی 19بهمن1357 همراه با دیگر همافرهای نیروی هوایی ارتش به مدرسه علوی رفت و با لباس نظامی ادای احترام کرده و با امام خمینی (ره) دست بیعت دادند و بدین شکل ضربهای مهلک بر پیکر رژیم طاغوت وارد آوردند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید محسن حاجیهاشم علاوه بر کار برروی هواپیمای فانتوم اف5، بهعنوان استاد عقیدتیسیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز مشغول به تدریس شد.
در سالهای جنگ؛ رژیم ظالم بعث عراق، بارها شهرهای کشورمان را بمباران هوایی کرده بود و اینبار در کمال بیشرمی، اعلام کرده بود که صفوف نماز جمعه را بمباران خواهد کرد. مردم که دشمن را به خوبی شناخته بودند، در 24اسفند1363، از دور و نزدیک، کفنپوش در نماز دشمن شکن جمعه شرکت کردند. دقایقی از سخنرانی خطیب نماز جمعه، حضرت آیتالله خامنهای (رئیس جمهور وقت) نگذشته بود که صدای انفجار بمب منافقین بلند شد. در این حادثه دلخراش محسن حاجیهاشم به همراه 13 نفر دیگر به سعادت شهادت نائل آمد.
سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان با همسر شهید محسن حاجی هاشم:
من و همسرم هر دو اهل روستای کَن هستیم؛ اما من در سن 6 سالگی به همراه خانوادهام در تهران ساکن شدیم. محسن بعد از دورههای آموزشی که در نیروی هوایی گذراند، برای گرفتن تخصص به آمریکا سفر کرد؛ اما محیط فاسد کشوری همچون آمریکا هم نتوانسته بود محسن را از راه دین منحرف کند. او در آنجا نماز و روزه را ترک نکرده و با خود جانمازش را برده بود. درجهداران آمریکایی به او پیشنهاد کرده بودند که زندگی او را در آمریکا تامین میکنند؛ حتی یکی از آنها گفته بود دخترش را به محسن میدهد؛ اما همسرم گفته بود: «من هرگز پدر و مادر و کشورم را رها نمیکنم» و به ایران بازگشته بود.
مدت زیادی از بازگشتش به ایران نگذشته بود که تصمیم به ازدواج گرفت. دخترخاله من همسایه خانواده محسن در کن بودند و از این طریق مرا به ایشان معرفی کردند. من تا آن زمان محسن را ندیده بودم و نمیشناختم؛ فقط میشنیدم که همه میگفتند اگر چند پسر خوب و مومن در کن باشد یکی از آنها محسن است. ایشان هم مومن و هم تحصیل کرده بود؛ یعنی دین و تخصص را با هم داشت و خیلی خانواده دوست بود. به این ترتیب در سال 1351 ازدواج کردیم.
بعد از ازدواج در منزل یکی از اقوام در تهران ساکن شدیم و در شهریور 1352 همسرم به همدان و به پایگاه شاهرخی سابق (نوژه فعلی) منتقل شد. بدین شکل سه سال را در همدان زندگی کردیم و مجدد در سال 1355 به تهران بازگشتیم. همسرم در دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید ستاری، بر روی هواپیمای فانتوم اف۵ مشغول به کار شد.
زمانیکه نهضت امام خمینی (ره) علنی شد، محسن با آنکه در ارتش مشغول به کار بود، بههمراه عمویش شهید غلامعلی حاجیهاشم طی جلسات و فعالیتهای مخفیانه به مخالفت با رژیم طاغوت پرداخت. یکی از نمونه کارهایی که انجام میدادند، این بود که بههمراه دوستانش اعتصاب غذا میکردند؛ اما با وجود نیروهای امنیتی ساواک که کار را مشکل میکرد، مخفیانه به فعالیتهای ضد طاغوتی میپرداخت.
همسرم معمولا عکسها و رساله امام خمینی (ره) را بههمراه کتابهای مذهبی به خانه میآورد و به من میگفت: «اینها را پنهان کن، مبادا به دست کسی بیفتد.» من نیز کتابها را در زیر آبگرمکن خانه پنهان میکردم تا مشکلی بوجود نیاید.
بعد از آنکه امام خمینی (ره) در سال 1357 به ایران بازگشتند، همسرم آن زمان «سرهمافر دوم» نیروی هوایی ارتش بود و بههمراه دیگر همافران ترتیبی داد تا دیداری با امام خمینی (ره) داشته باشند و به این طریق در تاریخ 19بهمن1357 به مدرسه علوی رفتند و با لباس نظامی ادای احترام کردند و به امام خمینی(ره) دست بیعت دادند. من آنقدر نگرانش بودم که میگفتم او دیگر به خانه باز نمیگرد؛ چون احتمال شناسایی و سوءقصد به جان او توسط ضد انقلاب وجود داشت. بعد از شهادتش متوجه شدم که اسم همسرم بههمراه چند نفر دیگر در ارتش، در لیست سیاه برای ترور رد شده بود. بعدازظهر آن روز همسرم در کمال خوشحالی به خانه بازگشت و هیجان ملاقات با امام خمینی (ره) هنوز در وجودت مشاهده میشد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، محسن علاوه بر کار در زمینه فانتوم اف5، بهعنوان استاد عقیدتیسیاسی جمهوری اسلامی ایران به تدریس پرداخت. همچنین کلاسهایش در مسجد علیبنحسین(ع) برپا بود. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، همسرم اصرار داشت تا به جبهه برود؛ اما به جهت تخصصش به او اجازه حضور در میادین جنگی را ندادند و او را به همراه دوستش بازگرداندند.
شهید حاجیهاشم همیشه در جمع اقوام و دوستان و آشنایان به فردی محبوب و متواضع شناخته شده بود. هر کسی هر مشکل و کمکی نیاز داشت به سراغ او میآمد. اگر کسی تصمیم میگرفت مراسم عروسی بگیرد، همسرم در همه مراحل حتی تهیه وسایل پذیرایی کمک میکرد. اگر کسی ماشین لازم داشت، دریغ نمیکرد. آنقدر متواضع بود که در برخود با او احساس نمیکردی که ارتشی و درجهدار باشد.
توجه خاصی به پرداخت خمس و زکات میکرد. اگر در اقوام و دوستان کسی را میشناخت و میدانست که اهل پرداخت خمس نیست، هر زمان که به منزل آن فرد میرفتیم، خمس آن چیزهایی که خورده بودیم را حساب و پرداخت میکرد. همچنین همسرم به صله رحم نیز خیلی اهمیت میداد. هر هفته برنامه دید و بازدید از مادر و پدرمان را داشتیم. آن هفته آخر، مادر و پدر شهید چند روزی منزل ما بودند .آنقدر احترام و خدمت به پدر و مادر برایش ارزشمند بود که برای همان چند روز به دلیل هوای سرد و کم بودن نفت، برای آنها کرسی درست کرد. همسرم روز قبل از شهادتش مادر و پدرش را به خانهشان در کَن بازگرداند. پس از بازگشت با آنکه خیلی خسته بود، نماز شبش ترک نشد.
چند روز قبل از شهادتش خوابی دیده بود و میگفت: «خواب دیدهام که بههمراه دوستم در گلزار شهدا بر سر مزار شهید عباس زندی هستیم. ناگهان شهید زندی آمد و لباسی را به تن من پوشاند و گفت تو شهید میشوی. در همین لحظه دوستم از شهید زندی پرسید: چرا به من نمیدهی؟ شهید زندی به او گفت: این لباس مخصوص محسن است».
24اسفند1363 روز جمعه بود و فقط چند روز به عید نوروز باقیمانده بود. یکی از خصوصیات بارز همسرم این بود که در تمام کارهای خانه کمک حالم بود. آن روز من مشغول خانه تکانی بودم و همسرم نیز طبق معمول هر هفته تصمیم داشت بههمراه عمویش شهید غلامعلی حاجیهاشم برای نماز جمعه برود. قبل از آنکه برود، پسرم احسان که سه سالش بود در آغوش پدرش رفت و با لحنی کودکانه گفت: «امروز بابا شهید میشود.» با حرف پسرم در دلم آشوبی به پاشد و به همسرم گفتم: «این هفته به نماز جمعه نرو.» او گفت: «این هفته جمعة آخر سال است و حضرت آیتالله خامنهای (دامت برکاته) میآیند و باید بروم.» قبل از آنکه برای نماز جمعه برود به من سفارش کرد: «شیشهها را تمیز نکن، خودم برمیگردم و تمیزشان میکنم» و پسر بزرگم را به همراه خودش برد.
چند دقیقهای نگذشته بود که پسرم به خانه بازگشت، از او پرسیدم چرا به همراه بابا نرفتی؟ گفت: «بابا گفته است نمیخواهد به نماز جمعه بیایی. برو با دوستانت بازی کن.» در خانه همانطور که مشغول کارها بودم، از رادیو نماز جمعه را گوش میدادم که متوجه صدای انفجاری شدم و بعد از چند دقیقه کوتاه، مجدد خطبهها ادامه پیدا کرد. من به خیال آنکه هیچ اتفاقی نیفتاده است منتظر بودم تا همسرم به خانه بازگردد؛ اما چند ساعتی از پایان نماز جمعه گذشت و خبری از محسن نشد. بعد از آن فردی آمد و به ما خبر داد که فردی با این اسم حالش بد بود و به بیمارستان بردند؛ ولی نمیدانست کدام بیمارستان. به همراه برادرم همه بیمارستانها و حتی سردخانهها را گشتیم تا بالاخره او را در بیمارستان مصطفی خمینی (ره) پیدا کردیم. همان شب نیز به بیمارستان ارتش انتقال پیدا کرد. بدنش خیلی سوخته بود و اوره با خونش مخلوط شده بود. همسرم آب طلب میکرد. گمان کردم آب را برای خوردن میخواهد؛ اما متوجه شدم حتی در آن شرایط میخواهد وضو بگیرد و نماز بخواند. صبح که مجدد به بیمارستان رفتیم گفتند به شهادت رسیده است.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که حتی اگر برای ماموریت دورترین شهرها میرفت، بههمراهش میرفتم؛ چون زندگی بدون او برایم تعریف نشده بود. بعد از شهادت همسرم با سختیهای زیادی روبرو شدم.
منافقین از قبل به دنبال همسرم بودند. چند مرتبهای به محل زندگیمان آمده و سراغش را گرفته بودند. زمانیکه محسن در بیمارستان بستری بود نیز تماس گرفتند و پرسیدند آقای حاجیهاشم هنوز زنده است؟
عوامل بمبگذاری نماز جمعه را دستگیر و اعدام کردند؛ اما آنها با این جنایت فقط 14 نفر را به شهادت نرساندند، بلکه منافقین با این بمب گذاری نسلهای آینده را نیز از بین بردند. افرادی را ترور کردند و به شهادت رساندند که حضورشان در کشور و در بین مردم مثمرثمر بوده است. منافقین تصمیم داشتند با این جنایتها هویت گمشده خود را پیدا کنند؛ اما در هیچ کشوری جایگاهی موجه ندارند و در یک سوراخ موش جمع شدهاند.