مصاحبه با کرم خیری

من کرم خیری هستم بچه دشت مغان که در سال 1367 در منطقه زبیداد به دست نیروهای عراقی اسیر شدم.

 

 

Karam2

 

یک سال در اردوگاه 12 عراقی ها در منطقه صلاح الدین بودم. پس از یک سال فشارهای آنجا خیلی زیاد شده بود و هر روز به تعداد پنج یا شش نفر از بچه ها آنجا کشته می شدند، از این طرف هم سازمان نفر فرستاده بود که هر کس می خواهد بپیوندد، می تواند بپیوندد و اسم نویسی کند. من این فرصت را غنیمت شمردم و پیش خودم گفتم هر چه باشد، ایرانی هستند، فارسی بلدند و می روم پیش آنها ببینم چه می شود. بالاخره نام نویسی کردیم و مدتی بعد مهدی ابریشمچی آمد ما را تحویل گرفت و به قرارگاه اشرف برد. در قرارگاه اشرف از سال 68 که آنجا بودم، ابتدا در گردان مستقل که مسئول آن احمد چکشی بود، سازماندهی شدم. تقریباً یک و نیم ماه آموزشهای مختلف به ما داده شد از جمله رزم انفرادی، آموزشهای سلاح های سبک مانند سلاح کمری، کلاش و ... بعد از یک و نیم ماه ما را تقسیم کردند بین تیپهایی که آن زمان آنجا بود. من در لشکر 89 بودم و تیپ عارف دیانت. آنجا مسئولیت من نفر پیاده بی ام پی بود. خلاصه چند مدتی آنجا بودیم، یکی دو بار هم در زمین کفری یک سری تاکتیکها و تمرینهای تاکتیکی انجام دادیم و چند ماه بعد سازماندهی ها عوض شدند و من در لشکر جدیدی به نام لشکر 45 سازماندهی شدم. آنجا فرمانده گردانم شد محمد گرجی که فرمانده کاتیوشا بود و فرمانده لشکرم آن زمان جواد برومند (حجت) بود.

خلاصه مدتی آنجا بودم و در قسمت پدافند آموزش دیدم. آن موقع پدافند هم در یگان آتش بار یعنی همان یگان کاتیوشا فعالیت می کرد. خلاصه آموزشهای مختلف پدافند را که همان 23 میلیمتری بود دیدم و یک بار هم به زمین کربلا رفتیم. آنجا یک منطقه ای بود برای شلیک. به آنجا رفتیم یک بار در نوژول رفتیم و آنجا شلیک کردیم. تا چند سال بعد من پدافند بودم یعنی تقریباً تا سال 1370و تا بعد از عملیات مروارید من در پدافند فعالیت داشتم. اواخر سال 69 بود که وقتی جنگ کویت شروع شده بود، ما به علت این که صدمه نبینیم به زمین کفری رفتیم. در آنجا پراکنده بودیم که چند ماه آنجا بودیم، دقیقاً یادم نیست. اواخر 69 بود که از طرف مسعود رجوی فرمان صادر شده بود که هر چه سریع تر آنجا را تخلیه کنید. بالاخره آنجا را تخلیه کردیم و آمدیم قرارگاه اشرف. در همان روز که رسیده بودیم قرارگاه اشرف به یگان ما دستور داده شد که سریع تر 23 میلی متری و مهماتش را بار بزنید و برگردید به سه راه سلیمان بک و ما این کار را کردیم. سیروس طائفی بود، من بودم و نفری به نام عباس بزی بود که بعداً در داستان انفجارات بصره کشته شد. راننده ام تی ال بی هم احمد عبدی بود. یک فشنگ گذار هم داشتیم به نام نوح مجددی که عرب بود. او هم بعداً در اهواز کشته شد که بعداً خبرش را شنیدیم. برگشتیم سه راه سلیمان بک و در آنجا مستقر شدیم و منتظر شدیم که صبح شود. صبح که شد چند تا کاسکاول و تانک و آمده بودند توی سه راه و در آنجا مستقر شده بودند. به ما یک ساختمانی نشان دادند به فاصله دو کیلومتری و گفتند یک مینی بوس آنجاست که نفرات مینی بوس داخل ساختمانها هستند. خلاصه با 23 میلیمتری و با کاسکاول و اینها زدند و این نفرات از ساختمان مجبور شدند بیایند بیرون و به سمت کوهها فرار کردند. در حال فرار بودند که همه اینها را زدند. تقریباً 25 نفر را کشتند. بعداً که رفتیم بالای سرشان، دیدیم همه شان کرد بودند. بعضی ها هنوز زنده بودند که ازشان می پرسیدیم، یکی می گفت من چوپان بودم به خاطر پول آمدم. یکی می گفت من پدرم راننده کامیون بود خودم مجبور شدم بیایم. هر کسی یک چیزی می گفت. ولی از قبل به ما گفته بودند که اینها نیروهای ایرانی هستند که جزو پاسداران هستند. ولی ما یک نفر هم از پاسداران آنجا ندیدیم، همه شان کردها بودند. بعد از این مدت که آنجا بودیم، کردها آمدند با ما آتش بس کردند. آنجا گفتند ما با شما کاری نداریم، شما با ما کار نداشته باشید. همانجا انگشت سیروس طائفی هم تیر خورده بود که قطع شده بود و نتوانست آنجا فرماندهی را ادامه بدهد. او را بردند بیمارستان و به جای او باقر کشاورز آمد فرمانده ما شد. یک چند مدت بعد ما را بردند سمت جلولا گفتند باید برویم آنجا. جلولا که رفتیم یک نقشه ای آوردند و ما را توجیه کردند، مسیرها را به ما گفتند از اینجا پیشروی می کنیم، دشمن اینجا مستقر است. می گفتند همه شان پاسداران هستند که آمدند اینجا مستقر شدند و می خواهند حمله کنند به اشرف. ما برای این که جلویشان را بگیریم، باید پیش تر اقدام کنیم. خلاصه ما رفتیم یک جا مستقر شدیم تقریباً روبروی تپه های مروارید بود. نزدیک یک هفته آنجا مستقر بودیم، بعد از یک هفته خلاصه رفتیم مروارید را گرفتیم، ولی زیاد مقاومتی آنجا نبود در آن زمان. در تپه های مروارید مستقر شدیم و آنجا ماندیم که یک روزی حمله کردند باز هم می گفتند که اینها هفت تیپ و لشکر هستند که از طرف ایران آمدند. تقریباً ساعت 12 بود که حمله کردند. ما زمانی فهمیدیم که بیست متری ما بودند. ما تعدادمان خیلی کم بود. به هر حال نمی دانم چطور شد از ساعت 12 تا صبح درگیر شدیم که بعداً فهمیدیم 6 نفرمان در تپه مروارید کشته شدند. یکی دو نفرشان یادم است شعبان خواجه نصیری بود که با خودم رفته بودیم، یکی سیاووش بود، یکی حسن زواره ای بود و اسماعیل پوریان فر بود و چند نفر دیگر. مجموعاً شش نفر می شدند. خلاصه این جنگ هم تمام شد. پس از مدتی از مروارید هم آمدم توی جلولا تا سال 1371 آنجا بودم در لشکری که حسن رودباری آن موقع فرمانده لشکرمان شده بود که در افشار مستقر بودیم. بعد از یک سال ما را بردند یکتا که روبروی افشار بود. ما را سازماندهی کردند و یک عده از ما را قرار بود بفرستند اشرف. یک محور جدید به نام محور 9 تشکیل بدهیم. خلاصه تعدادی را که مشخص کرده بودند، با مینی بوس به اشرف آورده بودند، آوردند کنار امداد. کنار امداد یک محور بود، محور 9 آنجا تشکیل شد. فرمانده محور 9 الهه (طوبی ارجمندی) بود. معاون فریدون سلیمی بود. فرمانده یگان هم مهناز گنجیان بود، معاونش هم مصطفی گنجیان بود که برادرش بود. یک چند سالی هم آنجا بودم. تقریباً تا 75 در محور 9 بودم. آنجا ابتدا مسئولیتم برجک بود، توپچی تانک تی 55 شدم. از سال 74 به بعد راننده تی 55 شدم که تانک تی 55 داشتم با شماره 1502. سال 75 سازماندهی ها باز تغییر پیدا کرد، محور عوض شد و شد محور 72 یا 71. یک مدت خیلی کوتاهی هم توی این محور بودم که فرمانده اش آتب خرسندی بود. بعد از مدتی به مرکز ده جدید منتقل شدم که فرمانده آنجا ابتدا سپیده ابراهیم بود و بعداً عوض شد، شد رؤیا محمدی. که یکی دو سال هم آنجا بودم تا سال 77. سال 77 باز سازماندهی عوض شد و دوباره همین نفرات را می خواستند گسترش بدهند، یک عده از ما را تقسیم کردند بردند یک مرکزی جدید تشکیل دادیم به نام مرکز 36. اینجا فرمانده مرکز ما لیلا دشتی بود که وابسته بودیم به قرارگاه 5. قرارگاه 5 شامل سه تا مرکز بود. مرکز 36، مرکز 31 و مرکز 35. تقریباً از سال 1377 تا سال 1382 در قرارگاه پنج بودم. فرمانده قرارگاه 5 زهره قائمی بود. فرمانده مرکز خودمان بعد از لیلا دشتی، فرزانه شد. فرزانه آذرشاهی یا خسروشاهی دقیقاً شهرتش یادم نیست و بعد از آن شد فرح شیبانی که باز آنجا مسئولیتم کماکان همان راننده تی 55 بود، ولی تانکم عوض شده بود. در این مدت ها ما مانورهای مختلفی می رفتیم. این را فراموش کردم بگویم که من در مانور سیمرغ شرکت نکردم، ولی خودم حفاظت بودم. در موضع حفاظت بودم که چون مسعود رجوی آمده بود توی مانور ما را حفاظت گذاشته بودند در یک نقطه ای از جنوب شرق قرارگاه اشرف و در مانورهای مختلف هم خودم شرکت داشتم. بعضا ً در موضع توپچی بودم.

سال 82 که آمریکا می خواست به عراق حمله کند، ما قرار شده بود که اینجا آماده سازی ها را بکنیم که شبانه روز این کار را کردیم. قرار بود تانکها را آماده کنیم. بارگیری مهمات بکنیم برویم سمت خانقین آنجا مستقر شویم تا در صورت نیاز به داخل ایران برویم. یعنی خیز به خیز قرار بود که به سمت ایران پیشروی کنیم. اگر از این طرف یعنی از طرف آمریکا یا عراق فشاری پشتمان باشد، به سمت ایران برویم. خلاصه ما شبانه روزی کار کردیم روی زرهی ها و آماده کردیم، شنی هایش را در می آوردیم، چرخ جاده هایش را در می آوردیم، بعد آنهایی که تعویضی بود تعویض می کردیم، آنهایی که تعمیری بود، تعمیر می کردیم و دوباره به حالت اولیه اش بر می گرداندیم و نهایتاً بارگیری مهمات.

 

 

Karam3

 

اگر اشتباه نکنم، درست شب چهارشنبه سوری بود که ستون ما حرکت کرد از قرارگاه به سمت قره تپه و نهایتاً به سمت جبه داغ که کنار جلولا بود. آنجا من راننده جلودار بودم و قرار بود چراغ خاموش برویم و یک ستون از جی اف ما که آن موقع جی افی بود، هر قرارگاه سه تا جی اف داشت. جی اف ما جی اف یک بود که قرار بود که تانکها را خودمان ببریم. ولی بقیه جی اف ها با کمرشکن بردند تانکهایشان را. ما از ساعت هفت و نیم - هشت شب خارج شدیم و ساعت چهار و نیم - پنج صبح رسیدیم آنجا که خیلی سخت بود. هوا هم طوفانی بود. آنجا مستقر شدیم، فردایش به ما گفته شد که باید کل زرهی ها را استتار کنید. ما شروع کردیم به استتار کردن زرهی ها و کندن سنگر برای اینکه خودمان هم سنگر داشته باشیم و برای هر نفر هم یک چاله کندیم که در صورت حمله هواپیماها بتواینم توی آنجا جان پناه بگیریم. خلاصه تا 21 فروردین آنجا بودیم. شب بیست و یکم فروردین به ما دستور داده شد که سریعاً اینجا را تخلیه کنید و آن طرف پل جلولا بروید. من ابتدا تانکم را روشن کردم و آماده کردم که با تانک بروم. بعد فرمانده ام که آن موقع محمدرضا نصری بود، برگشت به من گفت که تانک را برگردان سر جایش بگذار و دوباره استتار کن. باید اول یک آیفا مهمات برداری ببری. فردا صبح برمی گردی زرهی ات را می بری. خلاصه ما تانک را گذاشتیم و رفتیم یک آیفای مهمات برداشتیم بردیم. بردیم یک جایی فکر کنم سمت نفتخانه بود سمت جنوب غربی خانقین می شد. فردا صبح که شد دیگر هر چه منتظر شدیم، به ما نگفتند که برگردید زرهی ها را بیاورید. غروبش چون نزدیک جاده بودیم، ناگهان دیدیم که یک سری کردها جمع شدند روی تپه ها و اینها جلوی ماشین ها را می گیرند. ما سؤال جواب کردیم و گفتند که دولت عراق سقوط کرده و الان اینها کردها هستند و جلولا هم افتاده دست کردها. پس بنابراین ما نمی توانیم برگردیم زرهی ها را ببریم. زرهی ها افتاده دست اینها. خلاصه ماندیم دیگر. زرهی ها و تمام وسایلمان از دستمان رفت. همان روز آنجا ماندیم و شب هم ماندیم. فردا صبح کردهایی که آنجا مستقر بودند، حمله کردند به مقری که ما بودیم. حمله کردند با تیر اندازی و فلان و اینها... بعد به ما خبر آمد که هیچ کس حق ندارد شلیک کند، حتی اگر کشته شود. بگذارید هر کاری می کنند، بکنند. ما نمی خواهیم با اینها درگیر شویم. گفتیم نمی شود، اگر درگیر نشویم، همه ما را می کشند. نگذاشتند بالاخره درگیر شویم. یکی دو تپه عقب نشینی کردیم و نهایتاً دو نفر کشته دادیم. یک زن و یک مرد. یکی به نام نزهت بود، یکی هم مهدی شریعتی بود که آنجا کشته شد. چند نفر دیگر هم مجروح شدند. خلاصه این کردها برگشتند سر جای اولشان. بعد ما مجبور شدیم آن منطقه را ترک کنیم یک مقدار بیاییم داخل تر یعنی به سمت فیلق. بعد فردا شبش قرار شد که ما این کشته ها را این مجروحین را برداریم بیاوریم اشرف. گفتند به هر قیمتی شده اینها را باید ببریم آنجا. ما نمی دانستیم و فکر می کردیم خود اشرف هم سقوط کرده است. چون دیگر دولت عراق سقوط کرده باشد، خود اشرف هم قادعتاً باید سقوط کرده باشد. من آن زمان راننده آمبولانس شدم که دو تا مجروح گذاشتند توی آمبولانس ما و نفر همراه من هم به اسم هوشنگ افشار بود. یک نفر هم بالای سر این مجروحین بود به نام جمشید امدادگر. دم دم های غروب بود راه افتادیم و آمدیم از یک شهرکی به نام شهرک صدور که نزدیک پل صدور است. دیدیم همه شهر دست نیروهای مردمی بودند که مسلحانه توی خیابان ها می گشتند. جلوی ما را گرفتند، ولی درگیر نشدند با ما. ما از پل عبور کردیم و به سمت فرودگاه رفتیم. بین پل صدور و فرودگاه مواجه شدیم با ستون خیلی طولانی که همه شان منهدم شده بود و هواپیما همه را زده بود که بعضی ها هنوز داشت می سوخت. بعداً فهمیدیم که دو تا قرارگاه اینجا مورد اصابت قرار گرفته بودند. قرارگاه 7 بود و قرارگاه 10 بود که آمریکایی ها تمام ستونهایشان را زده بودند. از دم پل صدور شروع می شد تا امام زاده. یک امام زاده هست نرسیده به سه راه فرودگاه. ما رفتیم تا سه راه فرودگاه، آنجا کمین افتادیم و ما را بستند به رگبار و یک چهار ما مجروح هم آنجا دادیم. دو تا ماشینمان توانستند در بروند به سمت اشرف و بقیه برگشتیم به سمت مقر. نتوانستیم مجروح ها و کشته ها را ببریم. مجبور شدیم که برگردیم به مقر. خلاصه فردایش یا پس فردایش که آنجا امن تر شد، دیگر من جزو نفراتی نبودم که اینها را برده باشم. یک سری های دیگر بردند و من همانجا ماندم. آنجا چون یگان خودمان تانک و اینها نداشتیم ما را سازماندهی کردند در یگانهای مختلف که من در یگان خسرو امیری سازماندهی شدم. آنجا به من گفته شد که یک نفر داشت راننده تانک بود که ناشی بود، گفتند که تو باش پیش این اگر قرار شد این طرف و آن طرف بروید، تو کمک این باش. یعنی من در صورت نیاز نگذارم با مشکل مواجه شود. یک دو سه هفته ای هم آنجا بودم، اینجا مقرمان عوض شد. آمریکایی ها آمدند یک ماشین آمریکایی با چهارنفرشان آمده بودند آنجا که ما را کنترل ما را می کردند. هر کاری هم می کردیم باید از طریق اینها یا به توسط اینها انجام می شد. بعد آمریکایی ها گفته بودند که باید بروید سمت آن طرف جاده که به سمت نزدیک ایران نباشید. چون ما نزدیک مرز ایران بودیم. که آمدیم طرف غرب جاده قرار گرفتیم. گفت که باید سر توپهای 130 میلی متری تان بالا باشد و پرچم سفید هم باید بزنید روی ماشینهایتان و روی توپها و اینها. دیگر از حالت جنگی باید در بیایید. ما این کار را کردیم. یک دو سه روز هم توی اردوگاه بودم، بعد به من گفته شد که بروم ذاکری. همان فیلقی که می گویم، این فیلق بعداً اسمش را گذاشته بودند ذاکری. می خواستند اینجا مقر اصلی منافقین شود که بعداً بیاییم آنجا برای استراحت و برای کارهای استقراری و اینها. خلاصه بعد از دو سه روز به من گفتند بروم آنجا. یک ماشین زیل بود که بچه های جدید که پذیرشی بودند و یک سری بچه هایی که آنجا بودند، با آیفا و زیل قرار بود که بیاییم ذاکری. در راه ناگهان صدای شلیک شنیدیم. من سوار خودروی زیل بودم، این پذیرشی ها با سه نفر از ام قدیم و ام او بودند که سوار آیفا بودند، پیش اینها بودند. ناگهان صدای شلیک شنیدیم، بعد یک مقدار نگاه کردیم. اول فکر کردیم به کمین افتادیم. بعد نهایتاً دیدیم یک نفر از آیفا پرید پایید و دارد می دود. فهمیدیم داستان چیست. خلاصه علامت دادیم این آیفا ایستاد و این نفری هم که در رفت، به سمت عراق رفت و به سمت ایران نیامد. از آن طرف یک قبضه دولول با خودرو که نفراتش هم مهرداد بزازیان و احمد منظم بود، آمدند و محاصره کردند. نهایتاً رفت داخل یک اتاقک که قبلاً پایگاه عراقی ها بودند، رفت توی آن و آنجا زدنش. ما بعداً متوجه شدیم که اینجا سه نفر را کشته، سه نفر از آن قدیمی ها راکشته به اضافه یک نفر دیگر. دو نفر دیگر هم به شدت مجروح هستند. این سه نفر یکی به نام سعید نوروزی بود، یکی محمودرضا کاوندی بود و یکی هم محمدرضا دانش و آن دو نفری هم که متأسفانه من هنوز هم که هنوز است یکی شان را فقط اسم مستعارش یادم است که شاهین است، هنوز زنده است، ولی از ناحیه صورت و پا مورد اصابت قرار گرفته بود و یکی هم توی راه بیمارستان بغداد کشته شده بود. که بعداً در مزاری که آنجا بود، من آنجا دیدمش. بالاخره اینها را برداشتند بردند ذاکری. چون توی این شرایط سخت آمده بودند، اینها را آورده بود بدون اینکه مثلاً چک کنند و چک امنیتی شوند، اینها را آورده بودند پیش خودشان. خلاصه ما رفتیم ذاکری. در ذاکری قرار شد که من بروم اشرف پیش این مجروحانی که قبلاً توسط کردها مجروح شده بودند و در امداد اشرف بستری شده بودند. قرار شد که من بیایم نفر همراه یکی از آن نفراتی باشم که مال قرارگاه خودمان به نام محمود شمس بود. موقع آمدن این کشته ها را گذاشتم پشت آیفا، پتو پیچشان کردم. من و عبدالرضا زاهد بودیم که با ایفا اینها را برداشتیم بردیم قرارگاه اشرف و آنجا دفنشان کردند که من رفتم نفر همراه محمود شمس شدم. یک ماه بعدش حدود یک ماه و خرده ای پیش محمود شمس بودم که داستان خلع سلاح را آنجا شنیدم و پیام از طرف مسعود رجوی آمد که من بین سلاح و صاحبان سلاح، صاحبان سلاح را انتخاب کردم و بعد فهمیدیم خلع سلاح شدیم. ولی آنها آن زمان می گفتند جمع آوری سلاح و دیگر اسم خلع سلاح را نمی گفتند. خلاصه بعداً که یکی دو ماه آنجا بودم، عوض شدم و رفتم دیگر سلاح نداشتیم، چون تانک هم آنجا از دست داده بودم. یک سلاح کلاش هم دادم که آنجا گرفته بودند. بعد دیگر این دفعه خیلی شرایط سخت تر می شد. روز به روز شرایط سخت تر می شد.

بعد از خلع سلاح تقریباً این داستانهای حکم شورای حکومتی عراق بود که خیلی اینها را ضربه اساسی زده بود. از ترسشان تمام ماشینهایی که چه از پایگاه های عراق آورده بودند چه مال خودشان بود، رنگ زده و فروختند با قیمت خیلی ارزان. اینها خیلی جدی گرفته بودند که ممکن است واقعی باشد و دو هفته دیگر از اینجا اخراج شویم. بعد آنجا چون قبلش گفته بودند که اشرف مرز سرخ است، ولی آنجا گفتند که اشرف مرز سرخ نیست و می توانید ترک کنید در صورت نیاز. ولی استرداد به ایران مرز سرخ است. فقط این را مرز سرخش کردند. خلاصه مصاحبه های اف بی آی شروع شد که یک سری ها را بردند، ما را نبردند. یک عده خیلی کمی را بردند که بعداً آنها می آمدند برایمان توضیح می دادند که چه اتفاقاتی افتاد آنجا. بعدش ما را بردند عکس گرفتند، دی ان ای ما را گرفتند و بعدش وزارت خارجه آمد. دیگر این بار همه رفتند مصاحبه می کردند و اینها که یک سری ها آنجا ماندند، یک سری ها، هر کس می خواست می ماند، دیگر نمی توانستند کاری بکنند. یک سری ها برگشتند. چون آن روزها شرایطش خیلی بد بود. آنهایی هم که ماندند، خیلی شرایط برایشان بد بود. اصلا دیگر اسیر جنگی بودیم. اگر آنجا هم می رفتیم، اسیر جنگی بودیم. یعنی غذایت را پرت می کردند. بعداً من آمدم اینجا، کمتر از یک ماه آنجا ماندم. ولی از بچه ها شنیدم که چکارشان کردند. خیلی اذیت شده بودند. ولی به هر حال یک سری ها ماندند آنجا. یک سری ها هم بعد از استاتو که مریم رجوی پیام داد از فرانسه که هر کس می خواهد برود، ما دعای خیر می کنیم و فلان و اینها... آنجا انبوهی از نفرات جدا شدند. که فکر کنم دویست سیصد نفری می شدند. که آمدند پیش آمریکایی ها. پشت سر استاتو یک فرم آورده بودند برای ما گفته بودند اینها را باید امضا کنید. توی این فرمها هم نوشته بود که هر موقعی دلتان خواست می توانید اینجا را ترک کنید. ما سؤال جواب کردیم که امضا کنیم، هر موقع دچار مشکل شدیم، می توانیم پس بگیریم امضایمان را؟ گفتند آره خلاصه ما امضا کردیم که یک کم شرایط آنجا نرمال شود یک مقدار چون می دانستیم که بعداً مجبورند که یک سری چیزها و امکانات آنجا فراهم شود. خلاصه ما امضا کردیم این ورقه را. یکی دو ماه بعدش من با فرمانده یگانم که به نام غلامرضا رضایی بود، درگیر شدم. من خواهان جدایی شدم. تا قبل از این هم خانواده آمده بودند که سری دوم خانواده من هم آمده بود که شامل مادرم و دامادمان بود که خیلی آنجا من در هم شکستم. یک سری چیزها راه هم آنجا دیدم دیگر از آن موقع تصمیم گرفتم که هر چه زودتر از این سازمان جدا شوم. بعد خلاصه من اعلام جدایی کردم، اعلام جدایی که کردم ما را طبق معمول صدا کردند و کلی صحبت کردند باهمان بعد هم تهدید می کردند، خلاصه به هر دری زدند، نهایتاً من حرف خودم را زدم. گفتم من تصمیم گرفتم می خواهم بروم. بعد آخر سر دیدند که نمی شود. زهره قائمی چون 6 سال فرمانده قرارگاه ما بود، یک مقدار هم روی من کار کرده بود، این آن موقع پیش ما نبود، نمی دانم چطور شد این را آوردند. من را بردند پیش این یک روز کلی با من حرف زد، بعد من باز قبول نکردم. ولی گفت که اگر امسال بمانی، سال دیگر خودم می فرستمت. فقط امسال فقط یک سال گفت بمان، سال دیگر خودم اصلاً ترتیب رفتن تو را می دهم، فقط امسال را بمان. امکانش نیست تو را بفرستیم. خلاصه مجبورم کرد، گفتم باشد امسال را می مانم. آن سال ماندم، یعنی سال 83. سال84 باز سازماندهی شدیم، رفتیم قرارگاه اف ام یک، آنجا دیگر همه سازماندهی ها عوض شدند این جا یک سلسله نشست ها شروع شده بود که از عید هم شروع شده بود که از شورای رهبری شروع شد تا لایه ام او بعد لایه ام قدیم و بعد لایه ما که شد، من باز اعلام جدایی کردم و گفتم می خواهم بروم. آن موقع درخواست تلفن هم کرده بودم، بعد از شش ماه به من جواب داده بودند که رفتم زنگ زدم، شنیدم که پدرم شش روز قبلش فوت کرده است. بعد از این دیگر گفتم دیگر باید بروم. مادرم تنهاست. تا بیایم اینجا، یازده روز طول کشید . یازده روز ما را پیچاندند. پیش این رفتم، پیش آن یکی رفتم. پیش فرمانده اف ام رفتم، قرارگاه رفتم، با هر کسی بگویی یکی دو ساعتی چانه زدیم. نهایتاً روز آخر باز زهره قائمی را آوردند که من نرفتم پیشش، گفتم شما با آدمها بازی می کنید. اگر اینجوری باشد، من امشب می خواهم فرار کنم. نمی توانستند کاری بکنند. اگر می خواستم به راحتی فرار می کردم، ولی نمی خواستم. می خواستم وسایلم را با خودم بیاورم. مجبور شدند پنجشنبه شب ما را بیاورند خروجی. یک شب آنجا نگهم داشتند، بعد فردایش ساعت پنج و نیم عصر تحویل آمریکایی ها دادند که بعد تا قبل از اینکه تحویل آمریکایی ها بدهند دو سه تا فرم آورند که باید امضا کنم. توی یکی نوشته بود که من از تلاشهایی که سازمان برایم در این چند سال کشید تشکر می کنم و می خواهم بروم دنبال زندگی ام و سازمان یک کمک ناچیزی هم به من کرده و فلان... بعد من واقعیتش فکر کردم حداقل یک میلیون دیناری به من می دهند، چون قبلاً در نشریه ها می زدند که فلانی که رفت، یک و نیم میلیون دینار مثلاً بهش کمک شد. من هم امضا کردم گفتم دم غنیمت است، بعد از 17 سال یک میلون دینار چیزی نیست که به من کمک کنند، من دستم خالی است و بگیرم ازشان. خلاصه امضا کردم، هر چه منتظر بودم، یک قران به من بدهند، متأسفانه دیدم سرم کلاه رفت. موقعی که ما را تحویل آمریکایی ها می دادند، به همه شان فحش دادم، گفتم الان فهمیدم که شما آدم های هزار چهره اید . حرفتان با عملتان یکی نیست. هیچ وقت در این راه موفق نخواهید شد. 17 سال است که برایتان زجر کشیدم، حمالی کردم، حرامتان باشد. خلاصه اینها را گفتم، دیگر چیزی نمی شد. ولی همین که ازشان جدا شدم، خودش خیلی بود چون واقعیتش نمی گذاشتند. بالاخره روزسیزدهم آمدم پیش آمریکایی ها 6/4/84 با هلی کوپتر آمدیم فرودگاه بغداد، بعد با هواپیمای صلیب، ما را آوردند فرودگاه مهرآباد که اینجا تحویل جمهوری اسلامی ایران دادند. الان هم در خدمت شما هستیم. الان هم خودم خیلی خوشحال هستم که بعد از 17 سال درست است که ما عمرمان را از دست دادیم ولی باز هم دیر نشده، باز هم من آرزو داشتم ایران را ببینم که دیدم و امیدوارم که بتوانم این روسیاهی را از دل همه در بیاورم.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31