مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد46

 

Rezapoor

من حبیب الله رضاپور هستم در تاریخ 15/11/1380 به سازمان پیوستم.

برای کار به ترکیه رفتم، یک روز در استانبول در غذاخوری نشسته بودم و غذا می خوردم که یک نفر آمد پیش من نشست و به من وعده کار داد و گفت تو را به خارج می فرستیم. هر جا خواستی تو را می فرستیم، فقط اول باید بروی بغداد. من هم هیچ اطلاعی از چگونگی بغداد نداشتم. به من گفت باید بروی بغداد و پنج شش ماه بمانی، بعداً تو را بفرستیم. باید مجاهد باشی. اگر مجاهد نباشی، تو را نمی توانیم بفرستیم. باید پنج شش ماه آنجا باشی تا زبان یاد بگیری و آموزش ببینی. بعد به من گفت که آشنا داری آنجا؟ گفتم نه! آنجا من کسی را آشنا ندارم.

بعد کارم را درست کردند و یک پاسپورت عراقی برایم آوردند به اسم عبدالجمیل، بعد من را به فرودگاه بردند. یک بلیط هواپیما به من دادند برای سوریه. رفتم سوریه، یک روز در اتاق ترانزیت بودم، بعد یک پیرمردی آمد و به ما بلیط بغداد داد. ساعت 4 بعدازظهر بود که رفتیم برای بغداد. فرودگاه بغداد که رسیدیم، حزب بعثی ها گفتند مجاهد؟ ما گفتیم نه! ما مجاهد نمی شناسیم. گفتند می خواهی به مجاهدین بروی؟ گفتم بله می خواهیم برویم پیش آنها.

من را برد پیش آنها. آنها از بغداد و از مقرشان آمده بودند و ما را به مقرشان بردند. آنجا یک زنی بود که قبلاً که ترکیه بودم، این زن با من صحبت کرده بود و گفته بود من از آلمان زنگ می زنم. بعد گفت من از آلمان زنگ نمی زدم، از بغداد زنگ می زدم. یعنی به من دروغ گفته بود. بعد گفت اگر می خواهی خارج بروی، باید پنج شش ماه پیش ما بمانی و انقلاب کنی. گفتم انقلاب چیست؟ گفت باید همه چیز را فراموش کنی. زن، بچه، پدر، مادر، همه را از ذهنت دور کنی. دور نکنی، نمی توانی اینجا شش ماه بمانی تا تو را به خارج بفرستیم.

بعد از آنجا، ما را به قرارگاه. سه ماه من را توی ورودی نگه داشتند. بعد به من گفتند تو نفوذی هستی. گفتم نه! من نفوذی نیستم. گفتند تو قبلاً جبهه رفتی، پس نفوذی هستی. خلاصه خیلی من را اذیت کردند. به مدت دو سه ماه من را توی یک اتاق تنها گذاشتند بعد من را به ارتش بردند، پذیرش نه ماه آنجا بودم. آنجا به من آموزش دادند. آموزش تشکیلات و انقلاب و این که چطور همه چیز را فراموش کنیم و ... یعنی شستشوی مغزی. آنجا من را اذیت کردند و آخر سر گفتند تو برای چی آمدی اینجا؟ تو نفوذی هستی. به ما راستش را بگو... برای چی آمدی به سازمان؟ گفتم من خودم نیامدم. شما خودتان من را با دروغ و به هوای فرستادن به خارج آوردید به اینجا. گفت نه! خیلی ها مثل تو نفوذی بودند و این حرفها را به من زدند و گفتند نفوذی نیستیم.

بعد یک نفر از بچه ها به نام میرحبیب که من می شناختمش و آنجا بود، به من گفتند میرحبیب را می شناسی؟ گفتم بله می شناسم. بعد میرحبیب که آمد، به من گفت تو برای چی اینجا آمدی؟ گفتم آمدم برای کار. گفت نه! این جا نباید برای کار می آمدی. اینجا کار نیست. اینجا باید مبارزه کنی با رژیم. گفتم من با رژیم کاری نداشتم توی ایران. شما من را به خاطر کار کردن به اینجا آوردید. خلاصه گفت من تو را تضمین می کنم که تو نفوذی نیستی. و من را پیش آنها تضمین کرد. بعد من را فرستادند قرارگاه 14. آنجا بودیم و صبح تا شب مثل برده از ما کار می کشیدند. مدام ما را اذیت کردند، ما را زمین بردند، به گفته خودشان می خواستند به ایران حمله نهایی کنند. ما را اذیت کردند، مهمات بار زدیم، خالی کردیم، شب و روز نداشتیم، تا صبح از ما کار می کشیدند. بعد یک روز آمریکایی ها ما را بمباران کردند. بعد که دیدند شکست خوردند و دیگر نمی توانند کاری کنند، ما را به قرارگاه آوردند. آنجا هم کمی ماندیم و بعد گفتند که الان می توانیم پیش آمریکایی ها برویم. بعضی از بچه ها رفتند، من که مانده بودم، دیدم نمی توانم صبر کنم و بهشان گفتم من می خواهم بروم. گفتند نه! تو نمی توانی بروی. بایستی بمانی. تو بروی تو را مصالحه می کند رژیم و تو حاضر می شوی برای رژیم تیر خلاص بزنی. این را قدرت حیدری به من گفت. ما هیچ موقعی نمی توانستیم با خانواده مان تماس بگیریم. گفتند تماس اینجا ممنوع است. برادرت، مادرت، زن و بچه ات، همه دشمن تو هستند. باید اینها را فراموش کنی و از مسعود و مریم فرمان ببری. گفتم مریم که من را نزائیده که من از مریم اطاعت کنم، مادرم من را بزرگ کرده.

بعد که دیدم علاجی ندارم، فرار کردم. ولی جلویم را گرفتند و گفتند نباید فرار کنی. ما باید تو را به خروجی ببریم. اینجوری آمریکایی ها تو را قبول نمی کنند. من را خروجی بردند و یک روز توی خروجی ماندم و یک کاغذ آوردند، گفتند باید اینجا را امضا کنی که من از مجاهدین چیزی ندارم و چیزی نمی خواهم و هیچی به من بدهکار نیستند. به زور از من یک کاغذ و امضا گرفتند . بعد گفتم اگر من را نبرید من دوباره از سیم خاردارها فرار می کنم. فردا نبرید، فرار می کنم. خیلی حرفها را به من زدند و گفتند تو باید این حرفها را بزنی و در ایران علیه سازمان نباشی و چیزی نگویی و... یک حرفهای چرت و پرتی زدند و من را آوردند پیش آمریکایی ها تحویل دادند. دو ماه و نیم هم توی کمپ آمریکایی ها بودم. آمریکایی ها هم آنجا ما را خیلی اذیت می کردند، سربازهایش برخورد بدی با ما داشتند. بعد از دو ماه و نیم، صلیب سرخ آمد از ما اسم نویسی کرد و رفتیم بغداد و از بغداد هم برگشتیم به ایران. الان خیلی خوشحالم که به وطنم برگشتم و دوباره می توانم کارم را توی ایران شروع کنم.

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29