ریشههای رشد و پیروزی انقلاب اسلامی، در کنار حرکت تودههای عظیم مردمی، مرهون اندیشه و استدلال مردانی است که استوانههای پیروزی انقلاب اسلامی راتشکیل دادند؛ مردانی که برای حرکتها و خیزشهای مردمی، ستونهای قابل اتکایی بودند و اندیشههای آرمانی معمار کبیر انقلاب را به درستی برای ملت تشریح و تبیین کردند و جریانسازی انقلاب را به درستی پیش بردند. در سیوهفتمین سالگرد شهادت شهید عبدالکریم هاشمینژاد، در گفتوگو با محمدجواد هاشمینژاد، فرزند این شهید، به مرور بخشی از زندگی این روحانی شهید میپردازیم.
در دورانی که اندیشههای ایشان مدام مورد تهدید گروههای التقاطی و دشمنان داخلی قرار میگرفت، شهید هاشمینژاد به دفعات توسط گروههای معاند، تهدید شده بود.
بله، وضعیت آن زمان پدرم و تهدیدهایی که هر روز وجود داشت، برای ما مسئلهای غیرعادی نبود. اولین گام مبارزاتی پدرم با کتاب مناظره دکتر و پیر در سال 1337 برداشته شد که پاسخی بود به شبهات موجود. به همین واسطه هم بارها به مرگ تهدید شده و چاپ کتاب ایشان تا زمان پیروزی انقلاب ممنوع بود. پدرم بارها به دلیل همین مبارزات به زندان افتاد. در زمان تولد من در سال 43 پدرم در زندان بود.
ماجرای محکومیت شهید هاشمینژاد به اعدام چه بود؟
یکی از همان شبهای سخنرانی، شهربانی وارد شد و منبر را بر هم زد. بعد هم درگیری شد و با تیراندازی شهربانی، دو نفر شهید شدند. پدرم هم به اعدام محکوم شد؛ اما حوزههای علمیه قم و مشهد طومار نوشتند و اعلام کردند کل این ماجرا از بیتدبیری شهربانی بوده و اغتشاشات ربطی به عبدالکریم هاشمینژاد نداشته است و این بود که پدر از اعدام نجات یافت.
در آن وضعیت و با توجه به حساسیتی که روی پدر شما داشتند، ساواک چه مزاحمتهایی ایجاد میکرد؟
بارها به خانه ما ریختند، برخی اوقات با جو رعب و وحشت و گاهی هم تلاش میکردند از در دوستی وارد شوند. آخرین باری که پدر دستگیر شد، سال54 بود و این زندان تا سال 56 ادامه یافت. آن موقع 13 سال داشتم. ساواکیها میآمدند، وسایل را میگشتند و پدر را با خود میبردند و مدتی از ایشان خبری نبود. یادم میآید در یکی از همان سالها پدر در اصفهان 10 شب منبر داشت. ما هم رفته بودیم. در یکی از شبها ساواک آمد و ایشان را برد و ما تنها به مشهد برگشتیم. در اسناد ساواک که بعدها منتشر شد، اعلام شده بود پدرم طی 15 بار بیش از 35 ماه زندانهای کوتاه و بلند مدت را گذرانده است؛ چند ماه، چند هفته و گاهی هم چند روز... . دستگیریها گاهی برای منبرها و سخنرانیها بود و گاهی بهخاطر شاگردان و خلاصه هر دفعه به یک بهانهای دستگیر میشد.
با توجه به مشغله بسیاری که ایشان در امور راهبری بخشی از اهداف انقلاب برعهده داشت، شاید کمتر زمانی پیش میآمد که به عنوان پدر با شما درباره انقلاب و اهداف آن صحبت کند.
خودم خیلی درباره انقلاب کنجکاو بودم و همان دوران کودکی، از سبک زندگی پدرم خیلی خوشم میآمد. همواره کلاسهای درس پدر آمیخته به مباحث اعتقادی و سیاسی بود. شاید چیزی از مباحث ایشان به لحاظ چارچوبهای علمی و ایدئولوژیکی متوجه نمیشدم؛ اما تا آنجا که ممکن بود پای منبرهای پدر میرفتم. یادم میآید وقتی آقا مصطفی فرزند امام شهید شد، پدرم به همراه چند نفر دیگر از مبارزان نامهای به زبان انگلیسی برای امام نوشتند. آن موقع در کلاس سوم راهنمایی درس میخواندم. داخل ماشین بودیم که پدرم نامه را داد من هم اندکی انگلیسی بلد بودم و نامه را خواندم. بعد با اشتیاق گفتم: برای آیتالله خمینی نامه نوشتهاید؟ و پدر خندید و گفت: «بله.» در مجموع یاد گرفته بودم حرف توی دهانم بماند و پدر هم به من اعتماد داشت. بعد هم امام پاسخ آن نامه را داد. امام نوشته بود که من یکی دو نفس از عمرم بیشتر باقی نمانده است و شماها باید این انقلاب را به پیش ببرید. ما هم این نامه را مخفی کرده بودیم. بعد از مدتی،ساواک به دلیلی دوباره به خانه ما هجوم آورد. ما هم نامه را داخل قابلمه خالی غذا گذاشته بودیم و ساوکیها علیرغم اینکه خانه را زیر و رو کردند، چیزی نیافتند.
به شگردهای خاصی که برای مخفی کردن یا انتقال اطلاعات اجرا میکردند اشاره کنید. با توجه به جو خفقانزده آن زمان، چگونه پیامها را منتقل میکردند؟
شکل و شیوه مبارزاتی رهبران انقلاب اسلامی با کسانی که شیوه و زندگی چریکی داشتند، متفاوت بود. امثال شهید هاشمینژاد خیلی واضح حرفهایش را در منبرها و سخنرانیها میزد و هیچ چیز برای مخفی کردن نداشت. پدرم بعد از سخنرانیها معمولا دستگیر و محاکمه میشد. ساواک هم بیشتر به دنبال این بود که نامهها کجاست؟ چه کسانی آنها را تحریر میکنند؟ رابطههای ایشان با مردم یا امام و دیگر علما چه کسانی هستند؟ البته پدرم روشهایی هم برای مخفی کردن اطلاعات مکتوب داشت؛ مثلا معمولا وقتی میخواستند ایشان را ببرند، میگفت من آمادگی ندارم؛ اجازه بدهید لباسم را عوض کنم. چندبار پیش آمد که با همین شیوه، برخی نامهها را به مادرم داد.
منبرهای ایشان بیشتر در کجا بود؟
تا سال 49 که پدرم در خراسان ممنوعالمنبر شد، بیشتر در پایین خیابان مشهد منبر میرفت. بعد از آن به شهرستانهای مختلف میرفت که این رویه تا سال 52 ادامه داشت. بعد از آن هم برای همیشه در کل کشور ممنوعالمنبر شد. یادم میآید یک سال در دهه محرم از ساعت یک ظهر تا شب، 3 بار فقط در تهران منبر رفت. قم و کاشان هم بود. مثلا بعدازظهر قم بود و شب کاشان و بعد هم برمیگشت.
معروف بود که ایشان در مناظرهها پاسخهای دندانشکنی به دشمنان یا معاندان میداد. درباره سوابق مناظرهها و شیوههای ایشان کمی توضیح بدهید.
خیلی مقید به رویاروشدن با افراد و گروههای التقاطی بود. در همین مناظرهها شاهد مسلمان شدن تعداد زیادی مارکسیست بودم. آنها در استدلال کم میآوردند ودر نهایت هم شیفته اسلام واقعی و مسلمان میشدند. پدرم همیشه در حال مطالعه بود، کتابهای فراوانی درباره علوم روز دنیا، اندیشمندان غربی و بسیاری مباحث دیگر. در دو سالی هم که در زندان مشهد بود، انگلیسی را فرا گرفته بود. همین روحیه کاوشگری ایشان باعث شده بود خیلیها شیفته پدرم شوند.
باشروع ترورها، قطعا شما نیز درباره احتمال ترور و شهادت ایشان دغدغههایی داشتید.
ترورها که شروع شد، ما بیشتر آماده شهادت پدر بودیم. ایشان هم میگفت با وضعیت موجود امیدی به ماندن ما نیست؛ حتی بعد از ریاست جمهوری بنیصدر هر روز امکان شهادت ایشان میرفت. من آن زمان نصف روز در دبیرستان بودم و ساعاتی را هم در بخش فرهنگی حزب جمهوری اسلامی کار میکردم. آن روز وقتی به ساختمان حزب وارد شدم، متوجه وضعیت غیرعادی آنجا شدم، چند نفر از مسئولان با هم پچ پچ میکردند. همانجا احتمال دادم که پدر شهید شده است. یکی از مسئولان فرهنگی حزب میخواست برای اعلام شهادت پدرم مقدمهچینی کند که من پرسیدم: «پدرم ترور شده؟» گفت: « بله.» منتظر بود ببیند چه میکنم. گفتم انتظار این موضوع را خیلی پیشتر از این داشتیم. این راه باید چنین خاتمهای نیز داشته باشد.