مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد37

من غلامرضا گوهری هستم، متولد 53، متأهلم، یک بچه دارم.

سال 81 با سازمان آشنا شدم، از طریق یکی از سرپلهایشان که به او زنگ زدم و رابطه مان از همانجا وصل شد. به من آدرس ایمیل داده بودند که تا یک مدت با همدیگر چت می کردیم. بعد از من خواستند که هر چه زودتر خودم را به ترکیه برسانم. بهمن ماه بود که از ایران خارج شدم. توی ترکیه با شخصی به اسم علی آنکارا آشنا شدم که رابط اصلی سازمان بود. در ترکیه بیشتر از دو هفته در آنکارا بودم که توسط ایشان به عراق فرستاده شدم. از همان بدو ورود چندین بار از من امضاء گرفتند. یکی از چیزهای اجباری اش این بود که حتماً باید زن را طلاق بدهیم. می گفتند یکی از ایدئولوژی های سازمان است، باید انقلاب بکنید، این اجباری بود. اولین برخورد من با فهیمه اروانی بود. بعد از دو هفته که در ورودی بودم، فهیمه را هم نمی شناختم. خیلی راحت با او صحبت کردم و گفتم من نمی خواهم اینجا بمانم، می خواهم برگردم.

دلیل من برای رفتن به سازمان این بود که دنبال یک کیس سیاسی بودم که بتوانم به راحتی در یک کشور اروپایی راحت زندگی کنم. موقعی که با فهیمه صحبت کردم، داد زد که تو یک مزدوری! تو یک بریده ای! من هم نمی شناختم که او کیست. هر چه به من فحش می داد، من هم بر می گشتم بیشتر فحشش می دادم که من را برداشتند بردند توی یک واحد بازداشتم کردند. نزدیک به یک ماه در آن واحد بودم و واقعاً داشتم دیوانه می شدم. برایم خیلی روزهای سختی بود. تنها سرگرمی من چند تا کاغذ بود که برای خودم می نوشتم. من خودم گاه گداری شعر می گویم. آنجا می نشستم و شعر می گفتم. روزی یک پاکت سیگار به من می دادند و غذایم را مثل یک حیوان می گذاشتند جلوی در. اگر می خواستم، می خوردم. نمی خواستم، کسی اصرار نمی کرد.

یک هفته اعتصاب خشک کردم که منجر به خونریزی معده شد. دکتر حمید کسی بود که آنجا یک انترن پزشکی بود که به اسم دکتر آنجا معروف بود. او آمد با من صحبت کرد و گفت اگر دوست داری غذا بخوری، بخور. دوست نداری، اینجا کسی به تو اصرار نمی کند. یک مقدار هم به من دارو داد. من از مردن هیچ ترسی نداشتم، برایم خیالی نبود، فقط از این می ترسیدم که همانجا گمنام بمیرم و خانواده ام یک عمر در به درم باشند. روی همین حساب غذایم را خوردم و ادامه دادم.

موقعی که جنگ شروع شد، آیدین آمد با من صحبت کرد. گفت همه می خواهیم اشرف را خالی کنیم و می رویم به زمین. اگر دوست داری همراه ما بیایی، بیا. اگر نه همینجا زیر بمباران احتمال این که بمیری، زیاد است. هیچ کس دوست نداشت بمیرد. من هم طبعاً همینطور. صحبت کردم و گفتم باشد، می آیم. از من خواستند که باید یک درخواست بنویسی و تقاضا کنی تو را ببریم. همینطوری نمی شود. من درخواست نوشتم. من را بردند پذیرش 83 و اولین کاری که با من توی پذیرش کردند، از پذیرش من را مستقیماً بردند ضد اطلاعات. سر این که چرا با فهیمه چنین برخوردی داشتم، از من می خواستند که دلیل آمدن به عراق را به آنها بگویم. چون من اعتیاد نداشتم، زن و بچه داشتم، توی ایران شغل داشتم، مشکل به آن صورتی نداشتم.

اکثراً کسانی که آنجا بودند متأسفانه بزهکارهای جامعه بودند و کسانی بودند که مشکلات اخلاقی داشتند، کسانی بودند که اعتیاد داشتند و کارتن خواب بودند. سر همین مسائل خیلی به من گیر دادند. می گفتند که باید اعتراف کنی که تو را وزارت اطلاعات اینجا فرستاده است. نزدیک به دو سه ساعت با آنها بحث کردم. بعد از این جریانات دوباره من را برگرداندند به پذیرش. یکی دو روز آنجا بودم و از آنجا هم ما را بردند به زمین. من فکر می کردم توی زمین خیلی راحت می توانم فرار کنم، ولی من را داده بودند به شخصی به اسم عزت ماسوری که از افراد اطلاعاتی اشرف بود. من هر جا می رفتم، حتی اگر دستشویی می خواستم بروم، ایشان تا دم در دستشویی می آمد که یک وقت من فرار نکنم. عمداً جای من را ته چادر گذاشته بودند که نتوانم یک وقت شبانه در بروم. بعد از اینکه از زمین برگشتیم، ما را بردند فیلق. من توی زمین سلاح خودم را پرت کرده بودم روی عزت و گفته بودم من به هیچ وجه توی مبارزه شما نیستم. روی من هیچ حسابی نکنید. سر همین یک شب توی فیلق من را بردند پیش زنی به اسم رقیه عباسی که مسئولیت ارتش 4 با او بود. سعید چاووشی بود، رقیه بود، نیره بود، نرگس بود و یکی دو نفر دیگر هم بودند. نزدیک به سه ساعت با من صحبت کردند. من فقط حرفم این بود که من نمی خواهم اینجا بمانم، من زن و بچه ام را می خواهم. این رقیه خیلی خوب با من برخورد کرد. می گفت مشکلی نیست، ما زنت را هم می آوریم پیشت. فقط تو OK بده یا تلفنی با او صحبت کن. من هم گفتم که خودم را بدبخت کردم کافی است. من می خواهم خود برگردم به ایران.

ناگفته نماند اینهایی که این همه ادعا می کنند و دم از اسلام می زنند، اصلاً این صحبتها نیست. اسلام فقط یک نقابی است برای اینها که راحت بتوانند عوام فریبی کنند و مردم ایران را فریب بدهند. آن شب رقیه عباسی یک آرایش خیلی غلیظی کرده بود که من نه توی عکسهایش چنین چیزی دیده بودم و نه توی نشست های عمومی اش. شدیداً آرایشش غلیظ بود و به اصرار هم از من می خواست که کنارش بنشینم. یک ادکلنی که بوی غلیظی هم داشت زده بود و بیشتر حالت این بود که می خواستند هر طور شده با احساسات طرف بازی کنند. بعد از سه ساعت من قانع نشدم و به من گفتند ما نمی دانیم با تو چکار کنیم، باید به آئین نامه نگاه کنیم و مسئولان بالا باید برایت تصمیم بگیرند. ما الان توی وضعیتی هم هستیم که از دستمان خارج است. فردای همان روز ما را برگرداندند به اشرف. به اجبار ما را بردند به پذیرش. نزدیک به 40 نفر بودیم که نمی خواستیم بمانیم. یک عده هم بودند که چماق به دست های آنان بودند با چوب و صندلی و فحش و داد و بیداد به همان صورت ما را به پذیرش بردند. نادر رفیع نژاد چندین بار تهدیدم کرد. توی پذیرش وضعیت زیاد خوبی نداشتم، دچار افسردگی شده بودم. هر روز به من یک مشت آمی تیلیپ تیرین با دیازپام می دادند. بعضی از بچه ها بودند که التماس می کردند که دیازپام بگیرند، حالا یا قبلاً مشکل اعتیاد داشتند یا واقعاً مشکل خواب داشتند ولی به آنها نمی دادند. ولی من کافی بود فقط لب تر کنم، چون یکی دو بار توی نشستهای مرکز که من صحبت کردم، یک مقدار تشنج ایجاد شد توی مرکز. یعنی دیگر راضی نبودند که به هیچ وجه من صحبت کنم. از خدایشان بود که قرصم را بگیرم و بخوابم. سر خوابم زیاد حرفی نداشتند.

Gh Gohari

وسطهای پذیرش بود که من را برداشتند بردند ضد اطلاعات، چندین بار اذیتم کردند، به زور می خواستند انقلاب را قبول کنم. تا آخر پذیرش من صدایم در نیامد، ولی بعد از اینکه پذیرش تمام شد، ارتش نرفتم. دوباره من را ضد اطلاعات بردند و یک هفته نگهم داشتند. آنجا تهدید زیاد بود، حتی شخصی به اسم محمد رضا موزرمی من را تهدید به تجاوز کرد. هر کاری کردند، زیر فشار نرفتم. بعد یک نشست پنج نفری برایم گذاشتند. عادل بود معروف به کاک عادل، عباسعلی بود، رضا مرادی بود، سعید نقاش بود، فرید ماهوتچی، هزار چیز به من پیشنهاد دادند که اگر نمی خواهم توی جمع زندگی کنم، می توانم توی یک واحد تنهایی بمانم تا تعیین تکلیف شوم. پیشنهادهای زیادی به من دادند ولی تا آخرش من قبول نکردم. عادل گفت دیگر اگر قبول نکنی مجبوریم به زور متوسل شویم. من 48 ساعت از او فرصت خواستم که فکرهایم را بکنم و به او جواب بدهم. همان که دوباره داخل آن واحد شدم، قرصهایی که توی این مدت توی پذیرش به من دادند همیشه نمی خوردم. چون خودم می دانستم آمی تیلیپ تیرین اعتیاد آور است. نزدیک به هشتاد و پنج قرص داشتم، آمی تیلیپ تیرین و دیازپام، آنها را خوردم.

موقعی که به هوش آمدم دیدم توی بیمارستان اشرف هستم. یک اتاقی بود دقیقاً مثل یک سلول انفرادی که از آنجا من را خارج کردند و بعد فهمیدم 24 ساعت بیهوش بودم. من را شستشوی معده داده بودند. شب آخر هم توی همان واحد بودم که نزدیک ورودی بود و مال واحدهای ضد اطلاعات بود. از آنجا هم فردایش من را آوردند به خروجی با یک دوست دیگرمان به اسم شهروز. ما توی خروجی 45 روز آنجا بودیم بدون اینکه بدانیم دور و بر ما کسی است. دور تا دور خروجی هم برزنت کشیده بودند. همه پنجره ها میله داشت و دقیقاً یک زندان بود. فقط نمایش یک ساختمان بود. بعد از 45 روز آمریکایی ها آمدند که ما را ببیند. ما تازه آن موقع فهمیدیم که پرونده ما دست آمریکایی هاست و اختیار از دست این ها خارج است. دیگر احساس راحتی می کردیم تا حدودی سختی ها تقریباً تمام شده بود. یک سرهنگ آمریکایی به اسم هیبرت بود، با ما صحبت کرد و از ما خواست برزنت ها را بکنیم و با همدیگر رفت و آمد داشته باشیم تا موقعی که ما را ببرند پیش خودشان.

چند روز آمریکایی ها نیامدند ما را ببینند، چون مرتباً هر روز می آمدند، سه روز نیامدند که ما را ببیند. توی این سه روز، رفتار سازمانی ها با ما خیلی عوض شد. از نظر غذا و چیزهای دیگر برای ما سخت می گرفتند. ما هم ناچار شدیم دست به یک شورش زدیم. همه لباسهای نظامی را که قبلاً داشتیم با برزنت ها جمع کردیم و بالای پشت بام آتش زدیم که آمریکایی ها سیگنالی بگیرند و بلند شوند بیایند آنجا به داد ما برسند. در همین حین علی ابریشم یک هندی کم گرفته بود دستش و داشت مخفیانه از ما فیلم می گرفت. بچه ها فهمیدند و حمله کردیم به او. دوربین را بچه ها از دستش گرفتند و شکستند و فیلم را خراب کردند که این را بی سیم زده بودند به آمریکایی ها و گفته بودند که یک عده اوباش هستند و می خواهند داخل اشرف اخلال ایجاد کنند و روابط ما را دارند خراب می کنند. نزدیک بیست سرباز آمریکایی با M16 آمدند به قصد سرکوب ما. موقعی که آمدند، ما نشستیم و خیلی مؤدبانه با آنها رفتار کردیم. حرفمان را بهشان گفتیم. اینها هم یک سری چیزهایی دستگیرشان شده بود. بعد هیبرت از ما خواهش کرد و گفت من خواهش می کنم که دست اینها آتو ندهید. اینها خودشان می گویند اینها افرادی هستند که اوباش هستند، ما اینها را نمی خواستیم، نه اینکه اینها خودشان از ما جدا شده باشند، ما اینها را با اردنگی انداختیمشان بیرون، آشغال های سازمان بودند. گفت فقط خواهش می کنم بهانه دست اینها ندهید. ما هم حرفشان را گوش کردیم و خواهش کردیم که زودتر ما را از دست اینها نجات بدهند.

بعد از سه روز ما را بردند داخل کانکس که دقیقاً پشت سوله ها بود. نزدیک هفده هجده کانکس بود که زندگی ما داخل کانکس ها می گذشت. در همین حین آمریکایی ها آزمایش DNA از ما گرفتند، اثر انگشت از ما چندین بار گرفتند، عکس گرفتند. من خودم هم نزدیک به 19 ماه پیش آمریکایی ها بودم که هر روز هم لحظه شماری می کردیم که هر چه زودتر از آن خراب مانده خلاص شویم. می گفتند صلیب قبول نمی کند و نمی دانم جریان چی بود. صلیب این وسط تقصیر داشت یا دولت آمریکا دوست نداشت ما بیاییم یا سازمان داشت چوب لای چرخ ما می گذاشت و نمی گذاشت ما زودتر به خانواده هایمان برسیم. بالاخره ما 10 اسفند موفق شدیم وارد مرز کشورمان شدیم و خیلی خوشحالم از این بابت که به زندگی ام برگشتم. در ضمن آنجا هم یک تلفن آمریکایی ها در اختیار ما گذاشته بودند که خانواده های ما می توانستند هفته ای یک بار ده دقیقه بتوانند با ما تماس بگیرند. سازمان حتی آنجا هم داشت دخالت می کرد. نمی دانم به چه طریقی، ولی شنود داشت توی تلفن های ما. صحبتهایی که ما توی این مدت کردیم همه را شنیده است. احتمالاً ضبط هم کرده است. حالا بچه هایی که آنجا هستند، خانواده هایشان بهشان زنگ می زنند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31