سپیده که زد، یکی از جیپهای دشمن را دیدیم که تابلو بزرگی پشتش نصب شده بود. آرم سازمان منحوس منافقین سیهروز رویش بود. تازه فهمیدیم که شب تا صبح را با منافقین جنگیدهایم.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) به نقل از خبرگزاری فارس، بعد از قبول قطع نامه توسط جمهوری اسلامی ایران در 26 تیرماه 1367 همه مردم فکر می کردند دیگر جنگ تمام شد. از آتش بس چند روزی بیشتر نمی گذشت که دوباره زمزمه عملیاتی دیگر در غرب کشور آغاز شد اما این بار دشمن عراقی نبود بلکه منافقینی بودند که آماده شده بودند برای ریختن خون هم وطنانشان. رزمندگانی که هشت سال در جنگ حضور داشتند دوباره به منطقه اعزام شده و دست منافقین را از غرب کشور کوتاه کردند. آنچه پیش روی شماست خاطرات یکی از رزمندگان است از این عملیات.
*ساعت دوازده و نیم یک تویوتا آمد داخل محوطه برادر «هادی فضلی» و «علی رضا فلاح» بودند. خوب که نگاه کردم، دیدم شیشههای تویوتا خرد شده و گوشه سر عمو هادی خونی است. یک باند هم روی سرش بسته شده بود.
پرسیدم: «چی شده عمو هادی؟»
عمو هادی در حالی که از تویوتا پیاده میشد، گفت: «چیزی نیست. خیلی سریع نیروهایتان را آماده کنید برای حرکت!»
آنها با تویوتا به طرف اسلامآباد رفته بودند که نزدیکیهای دروازه شهر عراقیها به سمتشان تیراندازی کردند. فهمیدیم که قضیه واقعاً جدی است. دشمن هر لحظه به ما نزدیکتر میشد. لحظه حرکت، اتوبوسها آماده شدند با چراغهای روشن. برادر «زمانی» چند لحظه پیش از حرکت شروع کرد به مداحی حضرت سیدالشهداء(ع) و بچهها با هم سینه زدند. به این شکل، همه با هم وداع کردیم و سوار اتوبوسها شدیم. بعد از اینکه از دژبانی گذشتیم و وارد جاده اسلام آباد شدیم، از آنجا حرکت کردیم به طرف تنگه «چارزبر» یک کیلومتر که بالا رفتیم، اتوبوسها کنار زدند و همگی پیاده شدیم.
کمی که پیش رفتیم، انبوهی از جمعیت را دیدیم که کنار جاده استراحت میکردند. زن و بچههایی که از اسلامآباد فرار کرده بودند، جاده غلغله از جمعیت بود. راه افتادیم به سمت یال راست تنگه و نیروها را آنجا مستقر کردیم. از آنجا میتوانستیم مقداری از درگیریهای نیروهای خودی با دشمن را ببینیم. روی تنگه حسنآباد، آتش رد و بدل میشد.
ساعت حدود پنج صبح بود. آقای زمانی بالای یال بود و من پایین آن هر کدام از جای خود، نیروها را هدایت میکردیم. نماز را با تیمم خواندیم. وسطهای نماز تیراندازی شدیدتر شد. نمازم را که خواندم، سرک کشیدم. دشمن در پنجاه-شصتمتری ما بود و هر لحظه نزدیکتر میشد. برادر زمانی از بالای یال فریاد میزد: « الله اکبر! بچهها مقاومت کنید!»
به بچهها گفتم تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیکتر شود. همه توی جانپناههایمان ساکت ماندیم تا دشمن به فاصله چهل متری ما رسید. آن وقت دستور آتش دادم. خودم اسلحهام را کنار گذاشته بودم و با یک آرپیجی شلیک میکردم. اولین ماشینهای آنها که وارد تنگه شدند، با شلیک آرپیجی بچههای ما منفجر شدند و حدود ده تا از ماشینها که سر ستون حرکت میکردند آتش گرفتند. درگیری ساعتها ادامه داشت. آتش سنگین بود.
پانزده متر پایینتر از من، برادر « عطا الهی» که از بچههای زرند بود- با یک قبضه تیربار تیراندازی میکرد. آنچنان خوب نشان میگرفت که من از شوق هوار میکشیدم و فریادی زدم:«بزن...بزن... یک لحظه قطع نکن!»
مرتب به بچهها میگفتم شنوار بیاورند و او با مهارت تیراندازی میکرد. بعد ناگهان صدای شلیک از سمت او قطع شد. فکر کردم تیربارش گیر کرده یا اینکه فشنگ تمام کرده است. بعد از اینکه آتش کمی سبکتر شد، بالای سرش رفتم. قسمت جلو کلاه کاسکتش سوراخ شده بود و مغزش ریخته بود روی زمین. کلاهش پر شده بود از خون. همانطور دو زانو - در حالی که دستش به ماشه بود- به شهادت رسیده بود.
سپیده که زد، یکی از جیپهای دشمن را دیدیم که تابلو بزرگی پشتش نصب شده بود. آرم سازمان منحوس منافقین سیهروز رویش بود. تازه فهمیدیم که شب تا صبح را با منافقین جنگیدهایم.
ساعت شش صبح باز هم با استفاده تانکهایشان یک تک دیگر کردند که دوباره به وسیله بچهها با مقاومتی دلیرانه روبهرو شد. در روشنایی صبح، ردیف جنازهها و ماشینهای منافقین را میدیدیم که متلاشی شده روی زمین افتاده بودند. تمام منطقه را دود و آتش پر کرده بود. تا ساعت نه صبح، دشمن پنج-ششبار تک کرد که هر بار با تلفات سنگینی مواجه شد. زهرچشمی که با توکل بر خدا بچهها از منافقین وطنفروش گرفتند تا زندهاند فراموششان نخواهد شد.
تا در هم شکستن مقاومت منافقین، یعنی حدود ساعت نهونیم، یک شهید و هفده نفر زخمی داشتیم. ساعت هفت، برادر زمانی از ناحیه شکم مورد اصابت تیر قرار گرفت و برای مداوا به عقب اعزام شد. ساعت نه و بیست دقیقه، خودم ترکش خوردم. مچ دستم ترکش خورد و خون زیادی از آن بیرون زد. ناچار خود را پشت صخرهای کشاندم تا امدادگرها سربرسند و دستم را باندپیچی کنند. بالاخره خون بند آمد.
ساعت ده و نیم، وقتی منطقه کاملاً تحت تسلط نیروهای ما درآمد، از عقب بیسیم زدند که باید عقبنشینی کنیم. به هر شکلی بود، بچهها را جمع کردیم به سمت عقب برگشتیم. چند روز استراحت کردیم و منتظر ماندیم تا دستور حمله برسد. روز چهارم مرداد، ساعت شش بعد از ظهر، راه افتادیم به سمت بالای ارتفاع «چارزبر». بالای تپه که رسیدیم، آخرین توجیهمان انجام شد.
از ارتفاع بالاتر رفتیم. روی بامی، گردان 160 را دیدیم که داشتند مقاومت میکردند. آنجا گروهان 1 افتاد جلو و الله اکبر گویان حرکت کرد رو به پایین. درگیری شدیدی شروع شد. بعد از اینکه گروهان یک حرکت کرد و در مکان خود مستقر شد، ما از پشت سرآنها خودمان را رساندیم جلو و اللهاکبر گویان حرکت کردیم به سمت پایین یال. دشمن شروع کرد به تیراندازی طرف ما، خصوصاً با تیربار گرینف، فقط میتوانستم چند نفر از بچهها را مأمور کنم که آتش آنها را جواب بدهند. به خاطر اینکه با اندکی لغزش امکان داشت به سمت بچههای خودی، در گروهان یک شلیک شود. چند نفر را هم مأمور پرتاب نارنجک کردم.
دشمن غیر از تیراندازی بسیار ضعیفی که از دور میکرد، هیچ مقاومتی در برابر ما نشان نمیداد. با سرعت پیش میرفتیم و دشمن پا میگذاشت به فرار دو ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالای جاده رسیدیم و به ماشینهای منافقین برخوردیم. فرصت نکرده بودند آنها را با خود ببرند. وقتی به گردان بی سیم زدم که ما رسیدهایم به جاده، کسی باور نمیکرد. برایشان غیر قابل قبول بود که به این سرعت بتوانیم بر دشمن غلبه کنیم. و همه دانستیم که این پیروزی نیز هم چون بقیه پیروزیها حاصل نمیشد مگر با عنایت خاصه حضرت حجتعجلالله تعالی فرجهالشریف.
دستور دادند که روی یال بمانیم و به جاده کاری نداشته باشیم. تا صبح همانجا ماندیم و همه چیز را زیر نظر گرفتیم. نماز را که خواندیم، سپیده زد. دیدم چند نفر از بالای یال رو به روی ما، یعنی یال که شب اول خودمان آنجا بودیم، دارند به ما نزدیک میشوند. فکر کردم نیروهای خودی هستند. لباسهایشان شبیه لباسهای ما بود؛ اما وقتی با دوربین نگاه کردم، دیدم قیافههایشان شکل دیگری است. نیروهای دشمن بودند.
شروع کردیم به تیراندازی و جهنمی برایشان ساختیم. هر کدام سعی میکردند از سمتی فرار کنند. به هر حال، تنها دو نفرشان موفق شدند با استفاده از خودروهایی که نزدیکشان بود، فرار کنند. بقیه کشته شدند.
بعد از این عملیات پیروزمندانه که عملیات مرصاد بود من به همدان برگشتم و بعد از چند روز استراحت دوباره رفتم اردوگاه، تا اینکه در روز 29 مرداد 1367 عراق رسماً به پذیرش قرارداد 598تن داد.
همانجا در لحظههای آخر، وقتی داشتم نیروهای مخلص جنگ را به عقب بر میگرداندم، برایشان حرف زدم. آخرین جملهای که گفتم، این بود: «بچهها! ما باید راه شهیدان را ادامه بدهیم. درست است که جنگ تمام شده؛ ولی هنوز مسئولیتهای زیادی به گردن من و شماست.
گفتم: ما با خدا و خون شهیدان پیمان بستهایم که از حریم مقدس ولایت و قرآن دفاع کنیم. دشمن با ایمان ما کینه دیرینه دارد، اگرچه از میدان این جنگ شکست خورده و روسیاه برگشت، اما قطعاً جبهه دیگری خواهد گشود. دشمن باید بداند سنگرنشینان همیشه مقاوم جبهه اسلام ما هستیم... .