شش روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران، نیروهای عراقی با زیر پا گذاشتن توافقات ۵۹۸ با کمک منافقین عملیات مشترک خود را با نام فروغ جاویدان با هجوم به خاک ایران آغاز کردند. تمرکز نیروهای ایرانی در جبهه جنوب منجر شد که حرکت منافقین در داخل خاک ایران در ابتدا به سرعت انجام گیرد. مسعود رجوی، شب آغاز عملیات گفت: «بر اساس تقسیمات انجام شده، ۴۸ساعته به تهران خواهیم رسید. کاری که ما میخواهیم انجام دهیم در حد توان یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت میتواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند.» منافقین به خیال واهی پیشروی تا تهران، با تحلیل وضعیت داخلی ایران گفته بودند که جمعبندی نهایی را در میدان آزادی تهران انجام خواهند داد.
عملیات مرصاد، ۵مرداد۱۳۶۷ با رمز «یا صاحبالزمان(عج) ادرکنی» برای مقابله با حرکت منافقین اجرا شد. در این عملیات که توسط نیروهای ارتش جمهوری اسلامی و نیروهای سپاه پاسداران اجرا شد، رزمندگان از سه محور چهارزبر، جاده قلاجه و جاده اسلام آباد- پل دختر وارد عمل شدند و در تنگه مرصاد چنان جهنمی برای منافقین ایجاد کردند که زمانی برای پشیمانی نمانده بود.
بیشتر بخوانید:
منافقین تا ابد برای مردم ایران منافق و خیانتکار باقی میمانند
«مرصاد فرهنگی» راه مبارزه با منافقین در شرایط کنونی
شهید علی شیروانی از رزمندگان عملیات مرصاد بود که در این عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او 9فروردین1346 در خانوادهای مذهبی در کرمان متولد شد. پدرش کارمند ذوبآهن و مادرش خانهدار بود. آنها دو برادر و سه خواهر بودند.
او مقطع دبستان را در مدرسه صدیق، راهنمایی را در مدرسه شهید نامجو و دبیرستان را در مدرسه سپاه گذراند.
اوایل انقلاب با اینکه سن کمی داشت، عضو گروه مقاومت مسجد شد و در جلسات سخنرانی و فعالیتهای انقلابی حضور داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. او در دوران جنگ در واحد تخریب لشکر 41ثارالله در عملیاتهای زیادی شرکت داشت.
سرانجام علی شیروانی 5مرداد1367 در لشکر شش ویژه پاسداران در عملیات مرصاد شرکت کرد و به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با پدر شهید علی شیروانی(قاسم شیروانی):
«ما در کرمان زندگی میکردیم. من و همسرم با هم نسبت فامیلی داشتیم؛ به همین علت پنج فرزند اولی که خدا به ما داد، چند روز بعد از تولد از دنیا رفتند.
با همسرم به حرم امامرضا(ع) رفتیم و از ایشان خواستیم تا واسطه شوند و خدا فرزند سالمی به ما دهد. خدا فاطمه را به ما داد. دو سال بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم و از ایشان خواستیم که واسطه شوند و خدا به ما فرزند سالم دیگری بدهد. خدا به ما علی را داد. تولد علی همزمان با اذان صبح بود.
دوران انقلاب:
اوایل انقلاب علی کودک بود. او را با خودم به جلسات سخنرانی شهید کامیاب میبردم. آن زمان شهید کامیاب در مورد امامخمینی(ره) و انقلاب صحبت میکردند.
دوران بعد از انقلاب:
با پیروزی انقلاب کار بچههای مسجد هم بیشتر شده بود. شبها برای حفظ امنیت شهر گشت شبانه داشتند تا اینکه جنگ شروع شد. سالهای اول جنگ با توجه به اینکه پادگانها در اطراف شهر بود و مهمات از این پادگانها به راه آهن آورده میشد، تا زمان بارگیری و ارسال مهمات به مناطق عملیاتی، علی و دوستانش مسئول نگهداری مهمات بودند.
علی هشت ساله بود که او را با خودم به جبهه جنوب بردم تا با فضای جبهه آشنا شود. از جبهه که آمد، وارد فعالیتهای تشکیلاتی شد. ابتدا در گروه مقاومت مسجد آیتالله صالحی کرمانی شروع به فعالیت کرد. اوایل برای شرکت در نماز و کارهای فرهنگی به مسجد میرفت. اهل نماز شب بود. روزی بعد از اینکه نماز صبح را خواندم، خواستم علی را هم برای نماز بیدار کنم که همسرم مانع شد و به من گفت: «هنگام سحر که بیدار شدم، متوجه شدم علی در انبار مشغول خواندن نماز شب است.»
مقطع راهنماییاش که تمام شد، به عضویت سپاه پاسداران درآمد. در لشکر 41 ثارالله در واحد تخریب مشغول به خدمت شد. در عملیاتهای زیادی شرکت داشت. همزمان با حضور در جبهه درس میخواند و توانست دیپلم ریاضی بگیرد.
هر بار که از جبهه میآمد به همه فامیل و حتی آشنایان سر میزد. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمیکرد. اجازه غیبت کردن به کسی را نمیداد. ما صدای بلند علی را در خانه نشنیدیم. همیشه با نرمی صحبت میکرد. او اهل ریا نبود. خاطرم است، یکبار که از جبهه آمد، پایش زخمی شده بود. من او را به بیمارستان بردم و گفتم پای پسرم در جبهه زخمی شده است، از بیمارستان که آمدیم گفت: «پدر نیاز نبود که بگویی در جبهه زخمی شدم.»
در عملیات کربلای پنج که برادر کوچک علی شرکت داشت، علی به او گفت: «دوست داری شهید شوی؟» برادرش گفت: «نه! مادرمان تنها است.» علی گفت: «تو شهید نمی شوی؛ اما وضعیت بدی پیدا میکنی.» در همان عملیات اصغر قطع نخاع شد.
بعد از مجروحیت برادرش از سپاه به او گفته بودند که برای نگهداری از برادرت شش ماه در جبهه باش و شش ماه دیگر را از برادرت مراقبت کن. علی نیز در جواب گفت که برادرم راه خودش را رفت و خدا هم مراقب او است. من هم باید راه خودم را بروم.
در مدت چند سال که عضو سپاه بود، حقوقش را برای کمک به جبههها خرج میکرد. میگفت: «من در راه خدا میجنگم، مگر باید پول بگیرم؟»
راهی جبهه بود که مادرش مانع شد. علی گفت: «مادر! اگر شما اجازه ندهید به جبهه نمی روم؛ حتی کارم در سپاه را هم ترک میکنم و در خانه می مانم. هر چه شما بگویید انجام می دهم؛ اما یک شرط دارد.» مادرش گفت: «چه شرطی؟» علی گفت: «به شرط اینکه اگر در روز قیامت خانم حضرت زهرا(س) از شما پرسید مگر علی تو از علی من عزیزتر بود که مانع جبهه رفتنش شدی، خودتان جوابگو باشید.» مادرش هم رضایت داد و گفت: «برو پسرم.»
سال 1365 به عضویت لشکر شش ویژه پاسداران درآمد. در این لشکر ماموریتهای برون مرزی انجام میدادند و وارد خاک عراق میشدند. هر ماموریت دو ماه طول میکشید. ما از طریق دوستانش از حال علی باخبر بودیم.
بعد از پذیرش قطعنامه 598 علی از اینکه از قافله شهدا جا مانده، بسیار ناراحت بود.
نحوه شهادت:
او در دوره «فرماندهان» که در اصفهان برگزار شده بود، شرکت داشت و از حمله منافقین باخبر شد. فورا خودش را به کرمانشاه رساند؛ به همین دلیل علی بیپلاک در عملیات شرکت کرد. در آنجا به همرزمش گفت که من شهید میشوم، به خانوادهام بگویید بیقراری نکنند.
علی در عملیات هم آرپیجی میزد، هم پشت تیربار بود تا اینکه ساعت 4 بعد از ظهر بر اثر برخورد تیر به سرش به شهادت رسید.
خبر شهادت:
از سپاه آمدند و خبر شهادت علی را به ما دادند. وقتی اجساد مطهر شهدا را به عقب میآورند، چون علی بدون پلاک بود، تا چند روز نمیدانستند پیکر متعلق به چه کسی است. بعد از 10 روز متوجه شدند که پیکر متعلق به علی است.
وقتی جنازه را به کرمان آوردند، قابل تشخیص نبود. آنقدر سوخته بود که ما از نشان روی بدنش او را شناختیم.»