شهید مشکانی از زبان دختر شهید

گفتگو با خانم صدیقه مشکانی

 

Shahid Meshkani

پدر مدت ها بود که مریض بود و از ناراحتی باد نقرس رنج می برد . برای همین بعد از بازنشستگی در سال 1364 بیشتر اوقاتش به کار در خانه و پرورش گل می گذشت . عاشق گل و گیاهان بود و روحیه ی ایشان نیز همانند گل لطیف و حساس بود .از خصوصیاتشان این بود که هیچ گاه کسی را آزار نمی دادند و همیشه در مقابل مردم گذشت می کردند . دربحبوحه ی دوران انقلاب پدر به خاطر موقعیت شغلیشان زیاد منتقل می شدند . آن موقع ما در نیروگاه تبریز بودیم. تعداد اندکی از نظامیان نیروگاه را ترک کرده بودند اما پدرم به همراه تعدادی دیگر از دوستانشان د رمحل مانده بودند تا از نیروگاه حفاظت کنند . نیروگاه در محاصره ی ساواکی ها بود و شایعه کرده بودند که نیروهای موجود در نیروگاه حال و روز خوبی ندارند . اما همه ی ما خوب بودیم و شایعات نیز تاثیری در انجام وظیفه ی پدر و دوستانش نداشت . البته مقاومت نیروهای موجوددر نیروگاه باعث شد تا ظرف کمتر از 48 ساعت محاصره شکسته شود و همه چیز پایان یابد .

 

 

Dokhtare Meshkani

قبل از انقلاب و زمانی که خیلی ها علاقه ی خود را به امام ابراز نمی کردند ایشان با حرارت و شوق خاصی از امام یاد می کردند و در همه ی امور دنباله رو امام بودند . آن موقع ما نیز همانند خیلی دیگر از مردم محله مان تلویزیون داشتیم اما ایشان ما را از دیدن برنامه های مبتذل تلویزیون منع کرده بودند . برخی از همسایه ها تلویزیون های خودرا شکستند اما پدرم می گفت اگر از تلویزیون درست استفاده شود بهتر از آن است که خودمان رااز آن محروم کنیم . ایشان حتی در تماشای تلویزیون نیز دنباله رو امام بودند و به جز اخبار هیچ برنامه ی دیگری را نگاه نمی کردند . برخی از همسایه ها از روش پدر انتقاد می کردند و می گفتند شما هم باید تلویزیون خودتان را بشکنید اما پدر با افراط و تفریط مخالف بود . یادم می آید زمانی که امام وارد فرودگاه مهرآباد شدند همه ی همسایه ها در منزل ما مراسم ورود ایشان را دیدند . پدر عاشق امام بود و تمام سخنرانی های امام را از تلویزیون تماشا می کرد . بسیار شاد و سرزنده بود و با همه شوخی می کرد . همیشه دوست داشت دور و برمان شلوغ باشد و ما همیشه مهمان داشتیم ، به طوری که همسایه ها به منزل ما می گفتند " هتل مشکانی " .

بعد از انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی پدر خیلی تلاش کرد تا به جبهه برود، اما موقعیت جسمانی و مریضی شان مانع ازاعزام ایشان می شد . اما برای رفتن برادرم به جبهه نه تنهامخالفتی نکردند بلکه علی را برای رفتن به جبهه تشویق هم می کردند . هنگامی که عملیات شروع میشد پدرم از تلویزیون مسائل جبهه و جنگ را دنبال می کردند . خیلی به سرودهای جنگی علاقه داشتند وهمیشه از این آهنگ ها گوش می دادند . وقتی در تاریخ دهم دی ماه 65 خبر شهادت پسر دایی مادرم را شنیدند بسیار متاثر شدند . پدرم از تاریخ شهادت پسردایی مادرم تا روز شهادت خودشان – 42 روز بعد – برای آن شهید بزرگوار بسیار بی تابی می کردند . بعد از شهادت پدر در 22 بهمن بود با تقاضای ایشان برای بازگشت مجدد به خدمت موافقت شد اما پدر به آرزوی خود رسیده بود .

روز شهادت

روز 22 بهمن قرار بود ماهم مثل هر سال در راه پیمایی حضورداشته باشیم . پدرم خیلی به راه پیمایی 22 بهمن اهمیت می داد . آن روز حال و روز خوبی نداشتند و اصرار خانواده نیز برای نرفتن ایشان تاثیری نداشت . ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدند و همه رابرای نماز بیدار کردند و بعد از نماز گفتند همه باهم به راهپیمایی می رویم . قرار بود همه با هم برویم . آن موقع برادرم رضا 6 سال داشت و علی 18 سال . اما قرارشد برادرانم باهم بروند و من و خواهران و پدر و مادرم نیز با هم برویم . وقت رفتن با علی خوش و بش کردند و گفتند " علی جان تو پسر بزر گ خانه هستی ، هوای مادر و خواهرانت را داشته باش " بعد از آن رو کردند به اهل منزل و گفتند : " بعد ازراه پیمایی برای مراسم چهلم دوستم می روم واگر دیر کردم تا ساعت 8 شب خبرم را به شما خواهند داد . " مریم برای بودن باپدر بعداز راه پیمایی اجازه می خواست اما پدر با لبخندی به خواهرم گفت : " دخترم این راهی است که بعد ها شما ادامه خواهید داد ."

 

 

Dokhtare Meshkani01

در محل راه پیمایی و در چهارراه خسروی نمایشگاهی برپا بود . پدرم وارد چادر نمایشگاه شد ولی از چادر خارج نشدند . ما هم بنا را بر این گذاشتیم که چون خانم ها و آقایان به صورت جداگانه راهپیمایی می کنند ، پس پدر هم خودشان خواهدند آمد . من و خواهران و مادرم به راهپیمایی ادامه دادیم . حوالی ساعت 10:30 بود که صدای انفجارآمد . مادرم را هول و ولای زیادی فرا گرفت و همانجا نشستند و گفتند : " قلبم کنده شد " مادر بیشتر نگران برادرانم بودند . اوضاع به گونه ای بود که نمی گذاشتند کسی به محل انفجار نزدیک شود . از طریق بلند گو اعلام کردند که منافقین درمیان مردم نارنجک منفجر کرده اند . بعد از اتمام راهپیمایی به منزل آمدیم و دیدیم که برادرانم با این گمان که مادر نگران است زودتربه منزل آمده اند . کم کم نگران پدر شدیم و با آقای گوهری که از دوستان نزدیک پدر بود تماس گرفتیم اما ایشان نیز از پدر خبری نداشتند . برادرانم به همراه دو تن از دوستانشان به محل انفجار رفتند و پرس و جو کردند . ظاهرا منافقین بنا داشتند آقای سید هادی خامنه ای – برادر مقام معظم رهبری – راترور کنند . علی مشخصات پدر را گفت و اطلاع پیدا کرد که شخصی با مشخصات پدرم مجروح شده اما با پای خودش برای معالجه وارد آمبولانس شده است . برادرانم به بیمارستان رفتند و به علی ماجرا را گفتند و معلوم شد که جراحت وارده باعث شهادت پدر شده است . برای آن که به مادرم به واسطه ی خبر ناگهانی فوت پدرم شوک وارد نشود مسوولین بیمارستان ابتدا گفتند که می خواهیم ایشان را عمل کنیم . ساعت هشت شب بود که به مادرم گفتند به بیمارستان بیایید تا ایشان را عمل کنیم . لباس های پدر را تحویل دادند . مادر برای دیدن پدر بی تابی می کرد اما اجازه نمی داند و گفتند اثربر جای مانده برروی لباس ایشان نشان می دهد که فقط یک ترکش به بدن ایشان اصابت کرده است . اما مادر کم کم متوجه ی ماجرا شد اما شهادت پدر را قبول نداشت تا اینکه پدرم را دیدند و باورشان شد . به غیر از پدر، عملیات تروریستی منافقین شهید دیگری را نیزبه همراه داشت به نام شهید صمدی که ایشان نیز برای راهپیمایی در روز 22 بهمن حاضرشده بودند .

شهادت پدر در آن زمان بسیار سخت و غیر قابل باور بود . همه و به خصوص خواهربزرگم بسیاربی تابی می کردیم . همسایه ها در آن دوران در کنارمان بودند تا غم خوار ما باشند اما حقیقتا هنوز هم بعد از 21سال ،غم دوری پدر رابا تمام وجودم احساس می کنم .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31