ارزشهای سازمانی کشک و پوشال است

به نام خدا

من اسماعیل محمدی هستم.

 

 

Mohamadi

 

در سال 80 توسط یک فردی در ایرانشهر آشنا شدم که به من گفت می بریمت پاکستان و با یک سازمانی آشنا می شوی که حقوق زیادی هم به تو می دهد. با او رفتم به پاکستان، در آنجا چند فیلم از گروهک منافقین به من نشان دادند، فیلمهایی از مسعود و مریم، وقتی من اینها را دیدم با توجه به آن حرفهایی هم که آنها می زدند، کمی شیفته شان شدم و فریبشان را خوردم. مدتی که آنجا بودم به من گفتند که می بریمت کشوری که دلت بخواهد و تو هر چقدر که پول بخواهی ما به تو می دهیم. بعد از آن به دلیل یک سری مشکلات، من برگشتم ایران و تلفن خانه ام را، به اینها دادم به عنوان یک هوادار که یک سری نیروها را به آنها وصل کنم. تهران که بودم، خانمی به اسم حوری با من تماس می گرفت و در مورد نفراتی که به او وصل کنم با من صحبت می کرد. خوشبختانه من به خاطر این که خانواده ام دچار مشکل نشود و فردا روزی که من از ایران خارج می شوم، با دولت ایران مشکلی پیدا نکند، کسی را به سازمان وصل نکردم. خودم رفتم و در پاکستان مدتی آنجا بودم، برایم پاسپورت جعلی درست کردند و من را بردند به عراق.

قرار نبود که برویم عراق، قرار بود که ما را به یک کشور اروپایی ببرند. ولی بعد از اینکه از هواپیما پیاده شدم، در عراق، رفتیم به بغداد. وسایلم و خودم را بازرسی کردند و چند تا سؤال کردند. من گفتم من خودم با پای خودم آمدم، چه نیازی است که این حرکتها با من شود؟ گفتند که اگر کسی از خودمان باشد که باید راحت تر با ما تنظیم کند که ما بهتر بتوانیم او را بازرسی کنیم. به دلیل مشکلات امنیتی که دولت ایران برای ما درست کرده، دیگر دچار مشکل نشویم. من هم قبول کردم. نزدیک شش هفت روز در بغداد بودم، نزدیک یک هتلی بود که نمی دانم اسمش چه بود، بعد از شش هفت روز من را بردند به قرارگاه اشرف.

من را بردند به ورودی و به من گفتند که زندگی نامه ات را بنویس و بگو از کجا آمدی؟ کی هستی؟ چی هستی؟ برای چی به سازمان آمدی؟ مثل این که همه چیز برعکس شده بود. آنها به من می گفتند که پاشو بیا می بریمت فلان کشور و ... ولی حالا که رفتم آنجا و پایم رسیده، می گویند کی هستی، چی هستی، برای چی آمدی، از کجا سازمان را شناختی؟ من جا خوردم و گفتم که من اینجا نمی مانم، من را برگردانید، من می خواهم بروم سر زندگی خودم. گفتند تو مگر مشکلی داری می خواهی برگردی؟ گفتم نه! من دوست ندارم، من فکر نمی کردم که سازمان اینجوری باشد. تشکیلات باشد، ضوابط باشد، بیدارباش باشد، خاموشی باشد، خوشم نمی آید از تشکیلات و انضباط و اینها. گفتند که تو مگر نفوذی رژیمی می خواهی برگردی؟ من یکدفعه بهم برخورد. خلاصه بگویم نزدیک سه ماه اینها من را می بردند و می آورند. فهیمه اروانی، فرشته شجاع و یک سری از این کادرهای بالایشان، زهرا، هی من را سوال پیچ می کردند سر این که تو کی هستی و برای چی آمدی به سازمان.

بعد از مدتی به دلیل فشارهای روحی که روی من پیاده می کردند، مجبور شدم زندگی نامه ام را بنویسم، آدرس و تمام اینها، بعد بروم توی پذیرش. باید این دوره را رد می کردم، زندگی نامه ام را می دادم و هر چه که آنها می گفتند، جواب می دادم. بعد اجازه می دادند که بروم پذیرش و پروسه شش ماه تا یک سال هم باید در پذیرش می ماندم. بعد از آن اگر OK می دادند، من تازه وارد ارتش می شدم که من اصلاً راضی نبودم، همه اش از روی فشار بود. وقتی که رفتم توی پذیرش یک سری چیزها جلوی من گذاشتند و گفتند که مثلاً از این به بعد صبحها، فلان موقع صبح ساعت شش بیدار می شوی، صبح دستور است، بعد از دستور، کار جمعی است، صبحانه است و فلان است و فلان است و .... تا شب کار است.

عملیات جاری روزانه باید انتقاد کنی، انتقاد بپذیری، من اصلاً تصور نمی کردم که یک روزی کارم به این جور جاها برسد، من بچه تهران هستم، بچه افسریه و این همه ضوابط و تشکیلات یک دفعه بریزد روی سر من، خیلی مشکل است. شما یک لحظه خودتان را جای من بگذارید، می فهمید من چه می گویم. روزانه با تمام آدمها من آنجا سر و کله می زدم. تنظیمم را درست می کردم، اگر یک تنظیم اشتباهی می کردم یا دیر از خواب بیدار می شدم یا یک حرکت غلطی از من سر می زد، شبانه بهم انتقاد می شد و باید نقطه آغاز می بردم که چرا این حرکت اشتباه را کردم.

خلاصه نزدیک دو سه ماهی آنجا بودیم، بحث دیگری آمد روی میز، بحث انقلاب ایدئولوژیک. من نمی دانستم انقلاب ایدئولوژیک چیست. می گفتند که هر کسی که می آید اینجا باید انقلاب کند ومی تواند بعد از انقلاب برود ارتش. ما هم گفتیم خب این انقلاب چیست؟ آورند گذاشتند گفتند که شما باید یک برگه ای را امضا کنید که تا ابد می پذیرید که هیچ گونه زندگی فردی نداشته باشید، شما برای تشکیلات هستید، مبارزه مسلحانه است و هیچ گونه ازدواجی هم تا وقتی که زنده هستید نمی توانید داشته باشید. به قول خودشان بازگشت ناپذیر است. ما که اصلاً اینها توی فکرمان نبود. گفتم من این کار را نمی کنم، یعنی من امضا نمی کنم. وقتی هم این حرف را می زدی، از خدا خواسته بودند یعنی نشستی درست می کردند صد نفر دویست نفر می گفتند تو نفوذی رژیم هستی حالا بالا بیار که برای چی آمدی توی سازمان و هدفت از آمدن به سازمان چیست؟ کسی هم که واقعاً نفوذی نباشد، مجبور است از روی فشار روحی هم که شده، پای بحثهایشان بیاید. یعنی واقعیت نود درصد آدمهایی که توی سازمان هستند فقط به خاطر فشار روحی است که آنجا دارند زندگی می کنند و می سازند با تضادهایش.

ما پذیرفتیم و پای تمام این حرفهایی که زدند، آمدیم. بند الف، بعدش بند ب، بعدش بند ج، بند د، بند فلان، بند فلان تا .... ده تا بند که ما در آن سازمان طی کردیم. واقعاً هر کسی با هر حالتی هر چقدر هم بخواهد خودش را نگه دارد در فشارهایی که آنها وارد می کنند باز هم نمی تواند خودش را حفظ کند. مثلاً یک حرکتهایی می شد، کارهای بی نام و نشان، نمی دانم بحث شهید و یک سری حرفهایی که در ذهن ما خیلی ارزش است، آنها به خودشان می گرفتند. از طرف دیگر هم می گفتند رژیم آخوندی کلمه شهید را لوث کرده، کلمه خواهر و برادر را لوث کرده در سازمان باید به خانمها می گفتی خواهر و به آقایان باید می گفتی برادر. جز این هم چیز دیگری نبود. ما هم کم کم بعد از شش ماه هفت ماه شد یک سال اینقدر توی گوشمان خواندند تا به این باور رسیدیم که واقعاً خواهر، برادر، انقلاب، نمی دانم مبارزه، رژیم ضد بشر است، ضد خلق است، فلان است، فلان است... به نقطه ای رسیدیم که خودمان شدیم یک پای منافقها! ایستادیم آنجا گفتیم سلاح برمی داریم و تا دینش هم می ایستیم. بعد مدتی گذشت ما فکر می کردیم واقعاً اینها مظلومند. من به این باور رسیده بودم که مظلومند. تا آنجا که بحث حمله آمریکا به عراق شد.

وقتی که آمریکا حمله کرد، مسعود رجوی نشستی گذاشت یادم است عاشورا هم بود فکر کنم. گفت که آقایان اعلام آماده باش می دهم به همه تان، وقتی یک بمب به اشرف اصابت کند، همگی سرازیر می شویم به سمت مرز. همه بلند شدند شعار دادند مرگ بر فلان و مرگ بر فلان. یک سری هستند که 20 سال است آنجا هستند، یک سری 30 سال است آنجا هستند یک سری مثل من 2 سال است آنجا هستند. همه شان آرزوی این را داشتند که درگیری بشود کشته شوند، رژیم سرنگون شود، توی این مایه ها بودند، وقتی که مسعود این حرف را زد، در خوش باوری همه پا شدند و شعار دادند. مرگ بر فلان، مرگ بر فلان و اینها، نشستیم مسعود هم اعلام آماده باش را داد.

تا 48 ساعت بعد همه نیروها از اشرف خارج شدند و رفتیم توی بیابان های عراق. بعد توی بیابانها بودیم، اشرف را زدند، نمی دانم موزرمی را زدند، حبیب را زدند، جلولا را زدند، فقط مانده بود خواجه حافظ شیرازی را بزنند که ما سرازیر شویم کجا؟ به سمت ایران. ما همینجور ایستادیم. یک سری کردها هم آمدند یک سری از این به قول خودشان خواهرها و برادرانمان را زدند کشتند. گفتیم آقا جریان چیست؟ به ما گفتید یک بمب به اشرف خورد، بروید. اینها گفتند که آقا سیاست ما سیاست عدم تخاصم است. این به قول معروف فرمان برادر است تا دینش هم ما می ایستیم. گفتیم خود برادرتان نشست گفت که اگر اتفاقی افتاد، می رویم فلان. گفت نه این پیام جدیدش است. نزدیک 40 - 50 تا از این بچه های به قول خودشان خواهر و برادر را کشتند. ما ماندیم گفتیم آقا جریان چیست؟ آمدند هی با ما صحبت می کردند که ما خط برادر را پیش می بریم، خط برادر خط درستی است، تا نقطه ای رسید که پرچمهای قرمز روی تانکها آمد پایین و پرچم سفید رفت بالا. حالا ما دیگه بی خیال آن بمبی که به اشرف خورد و موزرمی و ... همه اینها را بی خیال شدیم ماندیم توی این پرچمها. قرار بود سرازیر بشویم بعد بچه هایمان را کشتند، پرچم دیگر چرا عوض شد؟ بعد از پرچم ها باز پرچم هم خوب بود یک قدم که جلو تر رفتیم سلاح ها را تحویل دادیم. سلاح ها را هم تحویل دادیم، بعد آمریکایی ها آمدند با هلی کوپتر بالای سر اشرف و با تانکهایشان و با نیروهایشان دورتا دور اشرف را محاصره کردند و گفتند که آقا امضا می کنید که ما دست از سلاح بر می داریم و تا اطلاع ثانوی به قول معروف سر جایمان می نشینیم. اینها هم قبول کردند ما توی اشرف بودیم، بعداً به ما رسید که آقا برادر فرمان داده که من از بین سلاح و مبارزه، شما را انتخاب کردم. چون شما گوهرهای بی بدیل و نوامیس ایدئولوژیک هستید و گیر نمی آیید و فلانید و فلانید وو... ما هم باور کردیم. ماندیم آنجا بعد از این که خلاصه دیگر سلاح نیست، زرهی نیست، بحث حمله نیست، همه مان نشستیم یک سری نشستها آمد روی میز. نشستهای واو و نمی دانم کسانی که کم آوردند کسانی که اشتباه کردند مثلاً خط را اشتباه دارند می روند خط اصلی همین است که برادر گفته و یک سری ها سوژه شدند، بعد دیگر بدبختی ها شروع شد. رسیدیم به نقطه ای که بعد از همین جریان بود، مریم رجوی رفت به فرانسه و دستگیرش کردند. بعد هم بلند شدند شعار دادند که آقا بیایید ما این نامه ی ما، ما خود سوزی می کنیم، بگذارید ما برویم. یک خانمی هم بود به نام ندا. ندا آنجا خودسوزی کرد سر مریم رجوی. ولی خب جوان بود، حالا دیگر هدفش بود نمی دانم، ولی فکر نکنم می توانست بیشتر زندگی کند. به قول معروف اگر می خواست افتخاری داشته باشد راههای خیلی بهتری بود از آن راه. بعد وقتی بحث مریم رجوی شد، بحث جدیدی شد دیگر همه آمدند روی میز آقا خودسوزی می کنیم، فلان می کنیم خواهر مریم دستگیر شده، گفتند نه این هم خط برادر است. گفته که اگر هر چیزی هم بشود تا دینش می ایستیم. سیاست عدم تخاصم است. بعد از چند روز مریم رجوی آزاد شد، باز بحث او آمد روی میز. بعد از چند وقت که بحث تکراری شد، یک بحث خیلی جالبی آمد روی میز گفتند که آقا شما زمانی که مریم رجوی دستگیر شد، احساس شرم کردید؟ اگر نکردید پروژه اش را بنویسید بیاورید بخوانید. ما هم که دیگر مانده بودیم. یک سری بچه ها در همین لا به لا فرار می کردند و خودشان را معرفی می کردند. آمریکایی ها هم از طرفی آمده بودند یک سری چیزهایی بود به قول معروف پروسه هایی به نام فاز یک، فاز دو، فاز سه در مورد همین شناخت تروریست و این که آدمها را شناسایی کنند، اف بی آی و اینها آمده بودند توی کمپ اشرف مستقر شده بودند با بچه هایی که سیتی زن آمریکا بودند، سیتی زن کشورهای دیگر بودند یا پناهنده بودند با همه شان مصاحبه کردند. رسید نوبت آدمهایی که کلاً ایرانی بودند. وزارت خارجه آمد گفت که ما شما را هر کشوری که می خواهید می فرستیم و دلیل ندارد که اینجا بمانید. سازمان دیگر کارش تمام است، دست از این کار بردارید، بیائید بروید. هر کشوری هم که می خواهید ما شما را می فرستیم. یک سری از همانجا رفتند، رفتند توی یک کمپ جدیدی آمریکایی ها زده بودند در آنجا بعد برای ما نشست گذاشتند و گفتند مبارزه ما به خاطر سلاح نبود، ایدئولوژی ما مبارزه است. نمی دانم ما تا دینش هستیم ما با چنگ و ناخن و دندان و فلان مبارزه مان را ادامه می دهیم. مگر ما به خاطر سلاح آمدیم؟ باز هم ما گول این حرفها را خوردیم یک پروسه ای بعد از مصاحبه با وزارت خارجه ماندیم. دیدیم نه کم کم مثل این که بحث مبارزه با خودمان است، نه با رژیم. همه اش بحثهایی بود که باید به خودمان هی گیر می دادیم که چرا آن کار را کردی؟ چرا این کار کردی؟ پروژه را بیاور بخوان. پروژه این را بیاور بخوان. کم کم من خودم دچار بیماری افسردگی شدم تا جایی رسید که حتی خواستم دو سه بار خودم را بکشم. یعنی ظرفیت این همه حرفهای دروغ و نمی دانم ظرفیت این همه فشار روی آدم را نداشتم. مسائل بیرونی هیچ چیزی واقعیت نداشت، ولی تحمیل می شد که باید بپذیرید و واقعیت است. از طرفی یک جایی دیگر مغز آدم کشش ندارد. سیستم های آدم به هم می پیچد. من هم دچار افسردگی شدم، روزی یک مشت قرص می خوردم، دیگر افتاده بودم ، چند بار هم قصد خودکشی داشتم. بعدش هم که درخواست نوشتم آقا من می خواهم بروم، گفتند تو نباید بروی. تو ارزشهای سازمان را کسب کردی، تو یک مجاهد شدی، تو توی جنگش آمدی،در تحویل سلاحش آمدی، توی دستگیری خواهر مریمش آمدی، هزار و یک حرف به ما زدند. باز هم برای این حرفها یک ماه دیگر ماندیم تا جایی که دیدم اصلاً دیگر نمی شود حتی دیدم کادرهای بیست ساله، بیست و پنج ساله به بهانه این که مثلاً بروند بیرون دور بزنند می رفتند پیش آمریکایی ها خودشان را تحویل می دادند. گفتم من که دو سال است آمدم اینجا،چرا بمانم جوانی ام را زندگی ام را پای یک سری حرفهای کشکی بگذارم. یعنی اینجوری بگویم یک سری آدمهایی هستند در آنجا که واقعاً نیاز به کمک دارند، دنبال این هستند که یک جوری خودشان را بکشند بیرون. آن سری ها هم که می خواهند بمانند، واقعاً آنها دیگر اصلا آدم نیستند یک سری رباتند. یعنی سیستم انتخاب کننده ندارند که بگویند من چکار کنم. اصلاً برایش معنی ندارد که خودش کیست، چیست و برای چی به دنیا آمده است. هیچ چیزی هم دور و برش نیست، برای کشک و پوشال یک باغچه را آب می دهد، یک خیابان را جارو می کند، اسم آن را هم گذاشته مبارزه. خدا را شکر با درخواستهایی که دادم آخرش دیگر مریم رجوی این خبر به گوشش رسید که نیروها دارند کم کم در می روند. برای حفظ آبرویش بود سیاستش بود گفت که کسانی که نمی توانند بمانند در مبارزه، می توانند بروند. ما هم گفتیم که ما می خواهیم برویم یک شبانه روز با ما صحبت کردند که آقا نرو فلان است، فلان است بعدش ما تصمیم گرفتیم که بیائیم. آمدیم توی کمپ آمریکاییها خدا را شکر بعدش تصمیم خودم این بود که احساس می کردم که دولت ایران با ما یک برخورد دیگری می کند، هرچه باشد ما یک منافق هستیم در چشم دولت ایران. ترسیده بودیم، من خودم نوشته بودم دانمارک، سوئد، یک کشوری که بروم آن ور آب و ایران پیدا نشوم و خانواده ام یک جوری حل و فصلش کنند . بعد یک ذره ایستادیم و دیدیم یک سری پیامها رسید که دولت ایران عفو داده گفته که هر کسی که جدا شده از گروهک منافقین می تواند، برگردد به آغوش خانواده اش و هیچ مشکلی هم ندارد. من اولش بازهم باورم نشد. گروه اول آمد گروه دوم آمد دیدم نه! واقعاً تلفن هم زدند، برگشتند پیش خانواده شان ما هم نوشتیم و الان هم که خدا را شکر آمدم توی خاکم توی وطنم نشستم پیشنهادم هم برای کسانی که این حرف من را می شنوند، این است سعی کنید همیشه واقع بین باشید، حرفهای کشک و پوشال و اینها خیلی زیاد است. حتی ما می توانیم یک چوب کبریت را از هزار بعد تحلیلش کنیم و می توانیم یک بعدی نگاهش کنیم بگوییم این چوب کبریت است. زندگی هم همینطور است. نباید فریب این را بخوریم که گروهکهایی مثل سازمان منافقین بیایند امثال من و هزاران جوان دیگر را بدبخت کنند ببرند آنجا زندگی اش را، عمرش را تباه کنند بعد اگر شانس بیاورد مثل من نجات پیدا کند بیاید، اگر هم نیاورد که دیگر هیچ.

آرزوی خوشبختی و تندرستی برای تک تک شما را دارم.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31