دموکراسی مجاهدین ، سانسور و خفقان است

با سلام میثم سخایی هستم بچه گلپایگان استان اصفهان

 

 

Misam

در تاریخ 16 تیر 1380 بود که به ارومیه رفتم، از ارومیه از مرز اشنویه رفتم اربیل از اربیل هم رفتم اولین پاسگاه عراقی خودم را تحویل دادم و معرفی کردم برای پیوستن به سازمان. حدود یک هفته می شد که با سازمان آشنا شدم. آن کسی که سازمان را به من معرفی کرد، گفت که رجوی مانند امام معصوم است . من هم احساساتی شدم. گفت تنها امام حسین اوست. ما هم گفتیم نکند واقعاً کسی مانند امام زمان ظهور کرده است. این بود که احساساتی شدم، چون آن شخصی هم که این مطلب را به من گفت دایی ام بود و من خیلی به او اعتقاد داشتم. خیلی هم دوستش داشتم. اگر هر کس دیگری می گفت من باور نمی کردم. دایی بزرگم فضل الله نیک بخت بود، البته خودش هم فریب خورده بود و اصلاً دوست نداشت من را فریب بدهد. خودش هم خیلی رویش فشار بود ولی متأسفانه فریبش داده بودند. تابستان سال 80 وارد سازمان شده بود.

بعد یک ماه عراقی ها زندانی مان کردند در یک زندان بسیار وحشتناک که همانجا یک ذره پشیمان شدم. یعنی خیلی سخت بود، چون نفرات را شکنجه می کردند و من برای اولین بار بود که می دیدم. نه زندان رفته بودم، نه بازجویی شده بودم، نه چیزی. اولین بار بود این صحنه ها را می دیدم. آنجا هم خیلی صحنه های وحشتناکی اتفاق می افتاد. صداهای خیلی وحشتناکی می آمد. افرادی بودند که شکنجه شان می کردند برای این که ما را بترسانند. بعدها فهمیدیم این ریلی که عراقی ها می رفتند، سازمان مجاهدین ازآنها خواسته این ریل را بروند که ببینند ما کی هستیم. نفوذی هستیم یا نه. این ماجرا گذشت و بعد از 23 روز که در استخبارات عراق بودیم، رفتیم به سازمان. آنجا یک خانمی به نام حوریه سیدی ما را تحویل گرفت و رفتیم داخل سازمان. در ابتدا که وارد سازمان شدیم، خیلی برخورد خوبی داشتند، خیلی مهربان و خیلی آدمهایی که ما فکر می کردیم واقعاً انقلابی اند و برایمان از مسعود تعریف می کردند می گفتند که مسعود رجوی فلان است و اگر کبوتری یا حیوانی کشته شود، مسعود رجوی اعتراض می کند و می گوید که چرا آن کبوتر کشته شده است و این داستانها را برای ما تعریف می کرد. یعنی حتی برای حیوانها هم دلسوزی می کند و آزارش به حیوانها هم نمی رسد. همان اوایلی که در ورودی بودیم، بعد از دو سه روز من به اینها شک کردم. چون خیلی تبلیغ دموکراسی می کردند و آزادی بیان و می گفتند سازمان برج دموکراسی است و خودش را بالاتر از همه گروههای سیاسی و انقلابی و بالاتر از چه گوارا و همه چیز می دانست. تا اینکه من یک روز از کنار پمپ بنزینشان رد شدم، دیدم نوشته قسمت خواهران، قسمت برادران. من همانجا تعجب کردم گفتم پمپ بنزینشان هم خواهران برادران دارد؟ توی ایران که ما می گویئم آزادی نیست ، اینطوری نبود ، اینجا دیگر مثل این که این خبرها هم نیست. همانجا شک کردم و رفتم سؤال کردم، طرف جواب داد گفت کم کم می فهمی... یعنی نوار می گذاریم بحث می کنیم، متوجه می شوی چی به چی است.

تبلیغ می کردند می گفتند این رژه ای که ارتش ما می رود، مثل رژه ارتش فرانسه است و ... رفتیم داخل ورودی دو سه روز بعد گفتند که ماهواره هم هست می توانید ماهواره هم نگاه کنید. بعد دیدیم ماهواره شان فقط یک کانال نشان می دهد، آن هم سیمای آزادی! هر چه می زدیم کانالهای دیگر برفک نشان می داد. گفتیم این ماهواره شما فقط سیمای آزادی را نشان میدهد، حتی ایران را هم نشان نمی دهد. گفت که اولاً ما با ایران مرز داریم، دوماً کشورهای دیگر هم که همه یک سری کشورهایی هستند که لیبرال هستند و ولنگاری دارند و دموکراسی ندارند. دموکراسی فقط سیمای آزادی و ارتش آزادیبخش و مجاهدین. همانجا گفتم آزادی یعنی این؟ اینقدر محدود و بسته؟ گفت که آره آزادی این نیست که هر کسی هر کاری دلش خواست بکند. این می شود ولنگاری. ما همانجا فهمیدیم که مثل این که دارند به ما زور می گویند. بعد به ما گفتند که ما ریل انقلاب را برایتان می گذاریم و بحثهای انقلاب را کم کم برایتان باز می کنیم، وقتی رفتید به پذیرش. الان شما در قرنطینه اید و اگر رفتید داخل، ما برایتان جشن میگیریم و اینجا خیلی خوب است و خیلی بچه ها راحتند و ...

همانجا 4 نفر بودیم که هر 4 نفرمان پشیمان شدیم و گفتیم که برگردیم. به ما گفته بودند که اگر نخواستید بمانید و بعد از یک هفته پشیمان شدید، می توانید برگردید. ما هم خیالمان راحت بود گفتیم می رویم اگر امامی در کار نبود!!، بعد از هفت روز برمی گردیم. بعد از یک هفته ده روز چند تا نوار آوردند و بحث انقلاب را پیش کشیدند. ما گفتیم انقلاب چیست؟ گفت می روید آنجا می فهمید. گفتیم یک کم شرح بدهید. گفت انقلاب این است که خانواده را طلاق می دهید و ازدواج نداریم و ... گفتیم ما که مجرد هستیم. اصلاً نیازی نیست این بحث را برای ما باز کنید. گفتند که نه! اتفاقاً شما باید انقلاب کنید! گفتیم ما که مجرد هستیم و تازه هنوز وقت ازدواجمان هم نشده. می گفت که نه! اتفاقاً تو همیشه یک چیزی پشت ذهنت داری، همیشه یک چیزی آن پشت قایم کردی که آن را باید بیایی بگویی و همه اینها می آیند در حریم رهبری در حریم مسعود رجوی و... ما گفتیم نه مثل این که این از امام زمان هم بیشتر و بالاتر است در ذهن سازمان.

همانجا بود که دیگر اساسی پشیمان شدیم. دیدیم که نه تنها دموکراسی نیست، مینیمم آزادی انسان هم نیست. می گفتند اینها همه اش برای مبارزه است. ما می گفتیم مگر شما در فروغ درست نجنگیدید که حالا نیاز پیدا کردید به انقلاب؟ می گفتند بله! ما در فروغ درست نجنگیدیم. بعد که از خودشان می پرسیدیم می گفتند نه ما تمام تلاشمان را کردیم. آنجا فهمیدیم که اینها همه اش یک بازی است. یعنی برای بهتر جنگیدن و این چرت و پرت ها نیست. اینها همه اش فیلم بود برای این که آدمها را نگه دارند که رجوی دو روز بیشتر بتواند پابرجا باشد برای قدرت.

اینجا بود که گفتیم ما نمی خواهیم بمانیم. خانواده هایمان منتظرمان هستند، ما بدون اطلاع آمدیم، نمی دانستیم اینجوری است. چیزهای دیگری به ما گفته بودند. آگاهی نداشتیم. الان می خواهیم برگردیم. گفتند باشد مشکلی نیست برگردید. فقط ، شما را تحویل نیروهای عراقی می دهیم ، آن ها هم هشت سال شما را نگه می دارند به دلیل ورود غیر قانونی. گفتیم چرا شما که گفتید ما شما را می بریم تا لب مرز، این که خیلی بی انصافی است. گفتند باور کنید ما خیلی دوست داریم این کار را بکنیم، ولی نمی توانیم کار غیرقانونی بکنیم. آنها چنین اجازه ای به ما نمی دهند، خیلی متأسفیم. بعد ما فهمیدیم چه جایی است. اولش بعضی از بچه ها گفتند باشد ما می رویم ابوغریب، بعد دیدیم ما را بردند پیش یک افسر عراقی، افسر عراقی هم با اخم و تخم سوار ماشینمان کرد و دیدیم که نه مثل این که واقعی است. همانجا گفتیم آقا ما پشیمان شدیم.

دیگر در مناسبات اینها به هر سختی بود، ماندیم. مجبور بودیم فیلم بازی کنیم. چون اگر گوش نمی کردیم، بدتر بود و باید بیشتر زجر می کشیدیم. یعنی مجبور بودیم سرمان در لاک خودمان باشد، آسه برویم، آسه بیاییم تا ببینیم چه می شود. اول ما در قرارگاه کوت بودیم، بعد رجوی نشست گذاشت گفت همه نیروها باید بیایند به اشرف. بعد در ماه مرداد 81 بود که برگشتیم اشرف و گفت که آمریکا می خواهد به عراق حمله کند و ما نمی خواهیم در مسیر جنگی این دوتا باشیم. خلاصه این ماجرا ادامه داشت و نشستهای مسخره مسعود رجوی هم ادامه داشت و هر دفعه یک بامبولی به پا می کرد. مثلاً داستان از حضرت داوود تعریف می کرد و می گفت داوود یک سنگ زده بود توی سر جالوت از پا درش آورده بود. شما که دیگر از حضرت داوود کمتر نیستید. خلاصه بحثهای اینچنینی می کرد. واقعاً دیکتاتوری بود آنجا، یعنی مینیمم آزادی واقعاً نبود.

گذشت تا این که جنگ شد و بمبارانهای وحشتناک آمریکا، بعد هم خلع سلاح شدیم و بعد که برگشتیم و نیروهای آمریکایی آمدند، دیگر بچه ها نجات پیدا کردند. یعنی دور، دور ما بود. چون بالاخره یک نیرویی آمده بود که هر چه بود از اینها بهتر بود. درست است آمریکایی بودند، ولی خیلی بهتر بودند. گفتیم حداقل نجات پیدا می کنیم. طوری شده بود که بچه ها علناً مقابل مسئولینشان می ایستادند. مثلاً مسئول می گفت الان چون آمریکایی ها آمده اند شما اینقدر پر رو شده اید. طرف می گفت بله! اتفاقاً چون اینها آمده اند ما پررو شدیم! هیچی هم نمی توانستند بگویند. واقعاً دستشان بسته بود. بچه هایی که جدید الورود بودند، پدر اینها را در آورده بودند. خودشان در نشست ها می گفتند که ما اشتباه کردیم شما را آوردیم. ما خیلی اشتباه کردیم نیروهای جدید آوردیم. ما باید همان کادری که داشتیم حفظ می کردیم.

بعد هم آمریکا آمد یک سری مصاحبه ها کرد، مصاحبه وزارت خارجه و اف بی ای و اینها بود که در مصاحبه هایی که وزارت خارجه می کرد، سعی می کرد با تطمیع و ... افراد را از سازمان بیرون بکشد. به هر کسی می گفت بیا یک سال دیگر می بریمت آمریکا، تو جوانی، باید زندگی کنی، اینها سوخته اند، اینها تروریستند. از آن طرف هم سازمان شدیداً تبلیغات می کرد که اگر بروید به کمپ آمریکایی ها، آنها شما را استرداد می کنند به دولت ایران. دولت ایران هم سریعاً شما را اعدام می کند. می گفتند آمریکا شما را خارج نمی برد و همه اینها دروغ است که می گویند. ولی بچه ها دیگر مثلاً من خودم شخصاً به همه چیز راضی شده بودم. فقط می خواستم درون سازمان نباشم. تبلیغاتی که سازمان می کرد می گفت آمریکا آدمها را شکنجه می کنند و می کشند و از گوانتانامو هم بدتر است و یک سری لباسهای بد می پوشانند به آدمها و آدمها را تحقیر می کنند و خیلی تبلیغات شدیدی می کردند. افراد واقعاً می ترسیدند، خیلی می ترسیدند که جدا بشوند ولی من به همراه دایی ام که آنجا بودیم، می گفت اینها حق نیستند و هر موقع فرصت پیدا کردیم، برویم بیرون. دیگر مهم نیست که بعدش چه پیش می آید. یعنی دیگر راضی نبودیم که دیگر پیش آنها باشیم، عملیات جاری کنیم و غسل هفتگی بخوانیم و .... خیلی سخت بود. جدا که شدیم دیدیم که واقعاً اینها دروغگو هستند. یعنی بدون سختی نبود، ولی شرایط یک کمپ معمولی بود. گفتیم حداقل به لحاظ ذهنی راحتیم اینجا. شاید به لحاظ جسمی خورد و خوراک عادی در شرایط خوبی نباشیم، ولی به لحاظ ذهنی راحت هستیم.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31