ارتش آزادی ستان و جنگ در کامپیوتر

قسمت سوم مصاحبه با نیما مهرجو

 

 

Mehrjoo

 

فرماندهی که قرار بود من به او وصل بشوم که اسمش مهرداد سلطانی بود آمد ، راننده هم حجت عباس زاده بود ،من را بردند به قرارگاه علوی ، به اتاق رؤیا عباسی که فرمانده قرارگاه 3 بود و معاونش هم مژگان بود.

اول در یکسری کارهای پروژه ای بودم ، آنجا به قول خودشان داشتند یک دانشگاه درست می کردند و یکسری کلاس ها عمومی گذاشته بودند که من چون آموزش های پایه را ندیده بودم نمی توانستم شرکت کنم و بالاخره چون در یگان تانک بودم خلاصه به هزار زور و ضرب من را فرستادند آموزش T55 توپچی ، آموزش آن را دیدم و تمام شد .

هم زمان با آنها یکسری مانورهای کامپیوتری شروع شده بود ، به قول خودشان چون می خواستند در مصرف مهمات صرفه جویی کنند و از آن طرف هم توپچی ها مهارت در فن شلیک و محاسبات شلیک و انحرافات و عوامل پالاستیک و اینها پیدا کنند ، با اینها کار می کردند که دیگر اکثراً در واقع سرگرمی و بازی بود اگر واقعیت اش را بخواهید .

من هم که می رفتم بیشتر انگیزه آموزش نبود ، بلکه انگیزه بازی بود ، حتی قدیمی ها را که نگاه می کردم ، همینطور بودند. مثلاً آن موقع FA که می رفت می نشست و بازی می کرد ، یعنی کسی به فکر جنگ نبود .

یکسری مانورها بود.ما یک مانوری دادیم که خیلی جالب بود ، یک سیستم عریض و طویلی چیدند ، کامپیوتر و غیره و بعد زهره اخیانی و مصطفی و چند نفر از ستاد آمدند ،فرمانده یگان ما یک معاون داشت به نام حسن اوانی که تانک دو بود ، مثلاً تانک فرمانده که جلو بود او تانک دوم بود ، تانک های اول سه تایشان یکتا بودند و اینها بابک بودند ، این نگذاشت و نه برداشت پنج دقیقه ای بود که مانور شروع شده بود که دیدم تانک FA را زد ، بعد فرماندهی را به دست گرفت و ریختند سر همدیگر و بعد یک دسته از یک طرف تپه رفتند و یک دسته از طرف دیگر تپه رفتند و با هم درگیر شدند که آی دشمن رؤیت شد و شروع به زدن کردند و تانک های همدیگر را لت و پار کردند که این فقط یک آتش باری فرضی بود که مثلاً هدف را فتح کردند و تسخیر کردند و رفتند .

صحنه خیلی جالب بود ، ولی برخوردی که زهره اخیانی کرد با اینها من خیلی چندشم شد ، اصلاً عین این زن های هر جایی که ادا اطوار در می آورند ، چنان اینها را به باد مسخره گرفت و حرف ها و متلک های زشت بارشان کرد ، حالا اینها سرشان را انداخته بودند پایین و می خندیدند و می گفتند : بله خواهر درست می گویی ! من این صحنه خیلی برایم تکان دهنده بود .

واقعاً مثل یک سگ دست آموز ، سگ هم شرف دارد ، چون سگ را اگر به ناحق توی سرش بزنی گازت می گیرد ، ولی اینها حتی آن کار را هم نمی کردند ، خلاصه این تمام شد و این مانور هم گذشت .

قرار شد رسته من عوض بشود ، من را بردند بی ام پی که باز هم فرمانده من همان مهرداد سلطانی بود ، البته خدمتتان عرض کنم که تمام این FA ها ، آنهایی که در مقر 34 بودند ، چه آنهایی که در مقر 32 بودند و چه آنهایی که به قول خودشان در 21 بودند ، اینها یک نفر FA ارشد یا به قولی MA یا MO حالا نمی دانم یکی از این دو ، که فکر کنم MA قدیمی که MA ارشد باشد به نام قدرت حیدری سر اینها بود ، که اگر مثلاً بقیه نبودند نشست ها را این می گذاشت ، یک F قرارگاه هم بود به نام جواد خراسان ، بعد آن موقع که بحث GF بود ، GF مان زنی بود به نام شهربانو .

برای نشست های پرچم سال 81 ما را بردند باقرزاده ، این بعد از آن بود که من سازماندهی ام عوض شده بود ، رفته بودم در بی ام پی ولی باز هم با خود مهرداد بودم.

مسعود رجوی آمد و یک چیزهایی را نوشت و یکسری تابلوها را پر کرد و آخرش هم یک کتاب داد بیرون به نام کتاب انقلاب یا پرچم، یک چنین اسمی داشت ، یک کتاب کوچک چاپ کرده بودند که کار خود همین FA ها بود که چاپ کرده بودند .هر شب قبل از هر عملیات جاری که می خواست شروع بشود دو سه بندش را می خواندند و به قول خودشان مرور می کردند .

خلاصه تا این که در یکی از نشست ها بحث کارآیی نیروها نسبت به نیروهای ایران شد و بحث یک به سه شد و مسعود رجوی هول ورش داشت شد یک به ده ، بعد یک کمی دید شور و فتور ملت رفت بالا و بعد کردش یک به صد و بعد نزدیک بود بشود یک به هزار و ده هزار ، خلاصه این نشست هم تمام شد و رفت .

اصلاً من کاری ندارم ، این بحث ها را یک عده آدم بی طرف از لحاظ روانشناسی نظر بدهند یک چنین مزخرفاتی را در رابطه با جنگ ، آن جنگی که مد نظرش بود و گفت ، فقط از یک ذهن خیال پرداز و یک آدم احمق بیرون می آید .

من پدرم نظامی بود و من یکسری اطلاعات خرده ریزی در مورد مسائل نظامی و اینها دارم ، که بابا جان تانک در دفاع یا نیروی در دفاع حداقل سه برابر نیروی هم عرض خودش را می خواهد ، تازه آن هم شانسش پنجاه در پنجاه است ، مهارت و یکسری عوامل دیگر و به طرف مقابل هم بستگی دارد .

در این نشست مهرداد سلطانی برگشت بحث یک به ده کرد ، بعد اینهایی که در یگان ما بودند همه تأیید می کردند ،می گفتند بابا ،برادر، رقم مهرداد کم است ، به خدا کم است باید یک به صدش کنی ، بعد این راه افتاد و از ما سؤال کرد ، گفت که امین نظر تو چیه ؟ به نظر تو این شدنی یا نشدنی ؟ گفتم که برادر مهرداد به نظر من این امر شدنی که نیست هیچی ، به دور از تصور هم هست .

بعد ملت شروع کردند به حمله به من که تو روی حرف برادر حرف می زنی ، تو مگر چقدر علم و شعور نظامی داری. گفتم ببینید ، علم و شعور نظامی اگر تو عقل داشتی باشی گوش کن ببین من چه می گویم ، تانک یا هر نیروی در دفاع حداقل سه برابر نیروی هم عرض خودش را می خواهد تازه آن هم پنجاه در پنجاه است .

بعد مهرداد سلطانی برگشت گفت این حرف تو درست است ، اما آن جنگ تو جنگ کلاسیک است ، ما جنگ مان جنگ نوین است ، بعد من گفتم برادر مهرداد ، گلوله ، ترکش ، موج ، مجاهد و غیر مجاهد ، عنصر کیفی و غیر کیفی نمی شناسد ، سوراخ می کند و می رود جلو ، حالا تو هر که می خواهی باش ، جلویش بایستی می خوری .

گفتم آخر بحث تو خیلی بحث عجیب و غریبی است ، برای من غیر قابل تصور است ، اصلاً غیر واقعی است .آقا جان اصلاً تو خدای شلیک ، تو ده تا تانک جلویت است ، اگر بتوانی در هر دقیقه 6 یا 7 تا شلیک بکنی ، تازه اگر هم سیستم جلو گذاری ات درست باشد ، باز هم 3 تانک باقی می ماند و ضربه می خوری .

ما همیشه با اینها، بر سر این تصورات احمقانه شان به مشکل بر می خوردیم سر خیلی مسائل ، یکسری مانورهای بچه بازی ، بچه ها را در سالن جمع می کردند سی چهل تا کامپیوتر می چیدند و بعد می آمدند ، نیروی تهاجم کننده که غالباً این بچه های میلیشیای شان بودند که همه عشق بازی بودند و چیزی به نام جدیت در کارشان نبود ، خب سازمان هم خودش این موضوع را خوب می دانست.

هر مانوری که در کامپیوتر اینها انجام دادند به آخر نرسید ، یعنی هیچ کدام موفق نشدند که به اتمام برسانند ، چرا ؟ چون یک چیزی خیلی شاخص است ، ببینید FA ها M قدیم که به حساب جانشینش است را قبول ندارد M جدید با M قدیم مشکل دارد ، عضو M جدید را قبول ندارد ، طلبکاری می کند از او و او را قبول ندارد ، لایه های پایین تر مثل ما یعنی K2 و K3 و اینها بودیم که اصلاً هیچ کدامشان را قبول نداشتیم .

چون اینها می خواستند ما را بکوبند ، هر چه قدر لایه ها بالاتر می رود ، عقده هایشان را سر لایه های پایین تر خالی می کنند ، خب این درگیری همیشه بود ، بعضاً هم بودند بچه هایی که اساساً در دستگاه های آنها ذوب شدند .

واقعاً پدر بچه ها را در نشست ها در آوردند ، آی اعدامش کنید ، باید تیربارانش کنید ، بیندازیدش بیرون ، بکشیدش ، بزنیدش ، خواهر بگذار من الان فکش را بیاورم پایین ، لت و پارش کنم ، از این چیزها هم داشتیم ، مثلاً انواع و اقسام شعرها را برای مریم و مسعود می گفتند و هر روز پنجاه شصت تا گزارش و نامه های فدایت شوم و اینها همیشه بود .

یک چیز جالبی که در آنجا بود رابطه ای بود که میلیشیای دختر با پسرشان داشتند ، اینها قبلاً در خارج همه شان با هم رابطه داشتند ،اما در اینجا دیگر نمی توانستند آن رابطه را داشته باشند ، چون بعضاً رابطه جنسی داشتند با همدیگر ، اینجا نه این که این رابطه را نمی توانستند داشته باشند و محدود بودن به دیدن و از طرفی هم از یک جامعه باز آمده بودند ، از اروپا آمده بودند ، اینها افتاده بودند به جان همدیگر ، یعنی عملاً در لایه میلیشیای شان خیلی عذر می خواهم لواط رایج شده بود .

یعنی در سازمان الان از M قدیمش از FA ارشد به نام ...فاکت مشخص را یکی از بچه هایی که جدا شده بود و آمد در کمپ تیپ ، آنجا آمده بود ، گفت علناً دست زده بود به بچه میلیشیا و تازه آن نفرش را بد انتخاب کرده و بعد آمده گزارش کرده بود.

می گفت نشستی برای این گذاشتند که تو چرا این کار را کردی ، گفتند چرا با کسی کردی که آبرو ریزی کرده ،پفیوزی دستگاه را ببینید تا چه حدی است .

یا سربازهای آمریکایی آن موقع که ما آنجا بودیم ، حدوداً هشت ماه پیش یا نه ماه پیش می گفتند، سه تا دختر بین 18 تا 22 ساله را که حامله شده بودند ، برای سقط جنین اسکورت کردیم و به بغداد بردیم.

یک چیزی خیلی واضح است ، سرباز آمریکایی احتیاجی ندارد دروغ بگوید ، می دانید چرا ؟ چون قدرت دارد و قدرت در دستش است و احتیاجی ندارد دروغ بگوید ، این موضوع را ما از چند کانال مختلف هم شنیدیم ، که برای حفظ یکسری لایه های بالا ، خرج دستگاه هایشان را دخترهای طفل معصومی می دهد که در دام آنها گیر هستند و نمی توانند بیرون بیایند ، آمدن بیرون مساوی با مرگ است برای آنها ، به جد می گویم در جهنمی اسیر هستند آنها و تکان نمی توانند بخورند .

الغرض آن نشست ها هم تمام شد و ما برگشتیم علوی ، بعد در همان نشست های پرچم مسعود رجوی یکسری سازماندهی هایی را مشخص کرد و سازماندهی ها کلاً عوض شد. سازماندهی من با یک نفری شد به نام حمید لرستان که FA بود که من یک دو سه روزی با او بودم ، ولی چون فهمیدند که من زیاد خوشم نمی آید که با او کار کنم ، رسته ام را عوض کردند و وصلم کردند به فرهاد قنادی .

فرهاد قنادی و یک M جدیدی بود به نام احمد وسعتی که ما سه تا بودیم در یگان ، که یکی از بزرگترین اشتباهاتی که سازمان کرد همین بود ، که این کار را کرد ، چون من به نقطه ای با فرهاد رسیدم که در نشست غسل فاکت خواندن برای قدرت حیدری ، جلوی همه آن بچه های هم لایه ام گفتم که اگر فرهاد قنادی را عوض نکنید من او را می کشمش .

بچه هایی که در آن نشست بودند، حسین ملکی ، عزت حیدری و بچه هایی که هم لایه ما بودند، همه موضع گرفتند که این چه فاکت مزخرفی که تو خواندی ، چه جوری به خودت اجازه می دهی که سر FA سازمان یک چنین فاکتی را بخوانی ، چون واقعاً یک آدم به غایت آشغال بود ، یعنی تنها کلمه ای که می توانم بگویم و در موردش استفاده کنم .

از روزی که ما با این بودیم ، این دانشجوی نمی دانم رشته معماری بوده یا یک چیز دیگر در هندوستان ، بعد هم یک آدم عذر می خواهم سوسول یا بگویم اوا خواهر خیلی بهتر است ، آدمی به غایت آشغال ، احمد وسعتی هم بدتر از او ، من هر روز با اینها درگیر بودم .

مثلاً هر کاری که می خواست بکند تکه می انداخت ، خوب من هم برنمی داشتم یک چنین چیزهایی را ، درجا به او می چسباندم ، تا این که یک شب سر این که من در نماز جماعت شرکت نمی کردم ، مثلاً آمد مچم را بگیرد و کلی شر و ور گفت و من دیگر به نقطه انفجار رسیدم ، کوبیدم روی سینه اش و گفتم برو ، یک دقیقه دیگر اینجا بایستی می کشمت ، گفتم ببین من فاکت خواندم که می کشمت ، ولی نگذار به عمل برسانم .

صبح آن روز هم به من گفت تو می خواهی بروی از فروشگاه خرید کنی ، گفتم نه چون پولم کافی نیست نمی روم ، گفت : خب برو می زند به حسابت ، گفتم : من نسیه خیلی خوشم نمی آید ، گفتش که نه سازمان این حرفها را ندارد ، گفتم : ببین من پول اگر داشتم می خرم ، نداشته باشم دنبالش نمی روم ، صبر می کنم تا به دست بیاورم و بعد می روم می خرم .

بعد برگشت به من گفت تو پدر داری ، گفتم که آره عین شیر ، گفت گور پدرت خندیدی که نمی روی خرید کنی ، گفتم گور پدر خودت و هفت جد آبادت خندیدی ، بلافاصله در سالن غذا خوری بودم ، سالن را ترک کردم و رفتم به قدرت حیدری گفتم : گه می خورد یک چنین حرفی در مورد پدر من می زند ، اگر خودش از زیر بوته عمل آمده ، فکر نکند همه مثل خودش هستند .قدرت حیدری بعد گفت که اشتباه کرده است .

این رفته بود پیش قدرت حیدری گفته بود که نیما یک چنین حرفی به من زده است. فردا صبحش شهربانو حسنی که GF ما شده بود من را صدا زد، احمد رهبر و خود قدرت حیدری هم بودند ، گفت که قضیه چه بوده ؟

الغرض ، بعد از آن قضیه که شبش هم به اوج خودش رسید من به شهربانو حسنی گفتم که یا یگان من را عوض کنید یا منتظر حوادث بعدی باشید ، که او گفت نه تو خودت را آرام کن ، خودت را کنترل کن ، خلاصه این قضیه هم گذشت .

دو سه روز بعدش سر یک مانوری ، یک مانور آتش بار بود با کامپیوتر البته ، پای کامپیوتر با این دوباره دعوایم شد ، آمد بیرون و گفت تو به چه جرأتی با من این جوری صحبت می کنی و یکسری حرف های مزخرف زد ، آمدم که بزنمش ، یکی از بچه ها دست من را از پشت گرفت ، از بچه هایی که در مانور آنجا بودند. گفت چه کار می کنی ، مگر عقلت کم شده ، تو چرا دست روی مسئول سازمان می خواهی بلند کنی .

گفتم این من را دیوانه کرده ، این چیه که گیر ما افتاده و مانور را ترک کردم و رفتم ، فرهاد قنادی را هم پس فردایش صدا کردند و فرستادندش اشرف ، به ما گفتند که برای مأموریت فرستادیم ، ولی بعدش پیام آمد و دیدم که دارند وسایل هایش را جمع می کنند.

که بعد او را عوض کردند و یک نفری آمد به نام عبدالله پاکتچی که واقعاً یک آدم مشنگ ، اصلاً مثل کاراکترهای کارتون های کمدی هست، خودش می گفت که در جوانی بابام به من می گفت عبدالله شلی ، FA سازمان بجای این که به قول خودشان از حماسه هایش تعریف کند ، که خیلی هایشان این جوری می گفتند در نشست ها که شما باید بروید از حماسه هایتان از شجاعت هایتان صحبت کنید ، این یک آدم هپلی ، کثیف ، وحشتناک هم بو می داد ، به جد می گویم ، از همین بچه ها سؤال کنید ، بچه های قدیمی می شناسند عبدالله پاکتچی را ، تازه یک چشمش هم مصنوعی است .

خلاصه با آمدن این یک مقدار ما به آرامش رسیدیم ، چون این اصلاً کاری به کار ما نداشت ، حالا یا توجیهش کرده بودند که کاری به کار من نداشته باشد یا این که خودش هم آدم آرامی بود ، ولی من با او هم دعوا داشتم ، نه این که نداشتم ، مثلاً خیلی از چیزها در کت من نمی رفت و این می خواست به زوربکند .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31