شهید محسن ظهیری

DSC 0084ارادت به امام ‌خمینی ‌(ره)

محسن علاقه وصف نشدنی به امام‌ خمینی (ره) داشت. چند مرتبه نیز برای دیدار امام(ره) به حسینه جماران رفته بود. او حتی زمانی که امام (ره) از دور می‌دید، اشک‌هایش جاری می‌شد و می‌گفت: «امام نورایت خاصی دارد و آدم را به سمت خودش جذب می‌کند.»

به عشق حضرت‌ رقیه ‌(س)

مدت زیادی نگذشته بود که متوجه شدم من و همسرم کاملا هم کفو هم هستیم و هیچ مشکلی بین ما وجود ندارد. من و خانواده‌ام هیچ آشنایی با محسن نداشتیم. ماجرا از این قرار بود که محسن تصمیم به ازدواج گرفته بود و از آنجایی که پدر و مادری نداشت، خاله‌اش به واسطه یکی از دوستان من، قرار بود به خواستگاری دختری که در کوچه محل سکونت ما زندگی می‌کردند، برود. تقدیر آنطور شد که شهید به جای آنکه به منزل آنها برود، به منزل ما که در سمت دیگر کوچه بود، می‌آید. پدر مرحوم من ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت و به همین دلیل در خانه ما ماهی یک مرتبه هیئت حضرت‌ رقیه (س) برگزار می‌شد. شهید ظهیری به حجاب و دین توجه ویژه‌ای می‌کرد و زمانی که به همراه خاله‌اش برای امر خواستگاری وارد خانه شدند و وسایل هیئت و تابلویی که منقش به نام حضرت ‌رقیه (س) بود را مشاهده کرد، به خاله‌اش گفت: «من نسبت به این خانه احساس عجیبی دارم. با آنکه دختر این خانه را هنوز ندیده‌ام، اگر مشکلی هم باشد، تا جواب مثبت نگیرم از این خانه دست نمی‌کشم.» در آن جلسه پدرم گفت دو جوان با هم صحبت‌های کنند؛ اما شهید ظهیری نپذیرفت و گفت: «من صحبتی ندارم و بعدها اگر قسمت شد و ازدواج کردیم صحبت‌هایم را می‌گویم. شما فقط به عشق حضرت‌رقیه(س) به من جواب مثبت بدهید، ان‌شاءالله بقیه‌اش درست می‌شود.» بعد از مراسم پدرم با من صحبت کرد و گفت خوب به این موضوع فکر کن، او یک کارمند ساده است و اگر وارد زندگی‌اش بشوی با سختی‌هایی مواجه هستی چون خواهر و برادرش نیز با او زندگی می‌کنند. من بعد از مدتی دو دل شدم و به پدرم گفتم فکر می‌کنم نمی‌توانم وارد زندگی این آقا بشوم. پدرم با توجه به تصمیم من، مهریه زیادی را که در آن زمان عرف نبود، بیان کرد تا ایشان پشیمان شده و برود؛ اما شهید گفت:«حتی اگر مهریه‌ای بیشتر از این را بگویید، می‌پذیرم.»

 

لذت پدر شدن

پسرم 4 ماه بعد از شهادت پدرش، آن هم در شرایطی که روزهای سختی را می‌گذراندیم و همه سیاه‌پوش بودیم، به‌دنیا آمد. من بعد از مراسم چهلم محسن به خانه پدری‌ام بازگشتم و با حمایت‌های خانواده‌ام فرزندم را بزرگ کردم؛ اما پسرم تا زمانی که به مدرسه برود همیشه فکر می‌کرد دایی‌اش، پدرش است و او را بابا صدا می‌زد. البته هنوز هم با دایی‌اش مانند پدر و فرزند است. اکنون که پسرم صاحب فرزندی شده است، می‌گوید: «فرزند داشتن خیلی شیرین است و ای کاش پدرم در زمان تولد من بود تا لذت داشتن فرزند را می‌چشید!»

خنده‌رو؛ اما قاطع

ایشان خیلی خنده‌رو و خوش‌مشرب بود. اقوام، دوستان و آشنایان فقط زمانی که محسن در خانه بود، می‌آمدند و اگر متوجه می‌شدند او در خانه نیست می‌گفتند هر زمان که ایشان برگشتند، می‌آییم. در مسائل سیاسی و عقیدتی به هیچ‌وجه کوتاه نمی‎آمد و در مواجه با افرادی که مخالف نظام و انقلاب بودند به‌شدت برخورد می‌کرد و عصبانی می‌شد.

نماز اول وقت

شهید ظهیری توجه ویژه‌ای به نماز اول وقت می‌کرد. در تمام مدت تقریبا پنج ماه زندگی مشترک، هر هفته در نماز جمعه دانشگاه تهران شرکت می‌کرد و آن را تکلیف و وظیفه شرعی خود می‌دانست. اگر من در هنگام اذان و نماز‌ اول‌وقت مشغول تهیه غذا بودم، تذکر می‌داد که هیچ ایرادی ندارد غذا کمی دیرتر صرف شود؛ اما نماز اول وقت واجب‌تر است.

محمد‌مهدی

من زمان شهادت همسرم چند ماه بود که پسرم را باردار بودم. در آن زمان تا موقع تولد، جنسیت بچه مشخص نمی‌شد. محسن اسم‌هایی را که دوست داشت، انتخاب و سفارش کرده‌بود اگر فرزندمان پسر بود نام محمدمهدی و اگر دختر بود نام فاطمه یا زهرا را بگذاریم.

 

 

هفته بعد؛ خرمای خودم

هفته قبل از شهادتش یک جعبه خرما برای خیرات پدر و مادرش خریده‌بود تا در مسجد پخش کند. به من و خواهر و برادرش نیز از خرما تعارف کرد. یک دانه خرما را برداشت، در کف دست من گذاشت و گفت: «این خرما برای خیرات پدر و مادرم است و هفته بعد هم ان‌شاءالله خرمای خودم را می‌خوری.» برای من این موضوع در حد شوخی بود چون خیلی عادی بیان کرده بود؛ اما نمی‌دانستم یک هفته بعد خبر شهادتش را می‌دهند.

همچون شهید دستغیب

هفته قبل از شهادتش، شهید دستغیب به شهادت رسیده بود، وقتی مراسم را از تلویزیون نشان می‌داد، محسن می‌گفت: «چقدر خوب است آدم اینگونه شهید شود و چیزی از بدنش باقی نماند!». من گفتم: «اینها دست خدا است و همان که خداوند صلاح بداند، پیش می‌آید.» وقتی برای شناسایی به پزشکی قانونی رفتم، دیدم که مانند شهید دستغیب تمام اعضای بدنش تکه پاره شده و من فقط از نیمة سالم صورت، پیراهن و انگشتر عقیقش توانستم او را تشخیص بدهم.

خیالم از شما راحت است

من فقط یکبار خواب او را دیدم. حدودا یکسال بعد از شهادتش بود که خوابش را دیدم. چون پاهایش را در انفجار از دست داده بود فقط نیمه بالایی تنش را می‌دیدم. به حالت گلایه گفتم: «معلوم هست شما کجایی؟ یک سال است که نیستی، کجا رفته‌ای؟» محسن لبخند زد و گفت: «من فقط آمده‌ام سری به شما بزنم و بروم، نیامده‌ام که بمانم.» گفتم: «شما بچه داری، دلت تنگ نمی‌شود؟ چرا نمیایی؟» گفت: «نه، من خیالم از شما راحت است. من شما را به حاج‌آقا(پدرم) سپرده‌ام.» و لحظه‌ای بعد رفت.

حضور پدر

پسرم تا به حال خواب پدرش را ندیده است؛ اما وقتی پای صحبت‌هایش می‌نشینم، می‌گوید: «مامان من حضور بابا را خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم» گویی با پدرش در ارتباط است. به طور مثال برای ازدواجش همان اول گفتم: «خدایا فردا قرار است برای پسرم به خواستگاری برویم، اگر پدرش بود کارها برایم راحت‌تر بود. حالا که تنها هستم تو کمکم کن.» و همان شب به شهید ظهیری متوسل شدم. برنامه ازدواج پسرم خیلی خوب، سریع و با هزینه کم فراهم شد. اصلا انگار، پدرش تمام کارها را انجام می‌داد. پسرم می‌گفت: «مامان می‌بینی؟ من حضور بابا را احساس می‌کنم و اصلا انگار خودش راه را نشان می‌دهد.»


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان