اتفاق افتاده بود که در مجلس وعظ و سخنرانی روحانیهای دیگر از مدل بستن عمامه حاجی پرسیده بودند. اینقدر بدون چروک و صاف بود که هرکسی آن را میدید، این پرسش به ذهنش خطور میکرد که چطور اینقدر بینقص بسته شده است! یک نفر، اما بهتر از هر کسی راز مرتب و خاصبودن عمامه را میدانست. همان که حاجی هربار برای پیچیدن آن پارچه سپید بلند از او میخواست با هم آن را ببندند. آن روز فاطمه عبدی از دیدن عمامه دلش لرزید؛ وقتی عمامه خونآلود روی ماشین کمیته در میان جمعیت میچرخید. همه جریان به همان واقعه برمیگردد؛ ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۵.
آن روز وقتی جمعیت در پی شنیدن صدای گلوله پراکنده میشدند و شعارهای ضدمنافقین سر میدادند، فاطمه عبدی در پی گمشدهاش میگشت. عمامه خونین را دیده بود و صدای شلیکهای پیاپی را شنیده بود. قدمهایش بیدرنگ پشت سر هم پیش میرفتند؛ درست پایین پنجرههای هتل پارک، مقابل درب بابالجواد (ع) کنونی دیگر نتوانست گام از گام بردارد. زمین گود شده بود. مشخص بود نارنجک به همان نقطه خورده است. بعد تنها جایی که فکرش رسید که شاید خبری از حاجی باشد، خانه بود.
تهدید منافقین در سخنرانیها
حجتالاسلام عباس صفری ۱۸ بهمن سخنرانی کوبندهای علیه منافقین کرده بود. وقتی به خانه برگشت، نامهای تهدیدآمیز در خانه افتاده بود. احمد، پسر شهید، میگوید: پدر شب بعد هم به منبر رفت وخطاب به منافقین گفت اگر امام (ره) یک طرف و ملت یک طرف باشد، ملت فدای امام (ره). اگر امام (ره) و ملت یک طرف و پیامبر (ص) یک طرف باشد، امام (ره) و ملت فدای پیامبر (ص) و اگر امام (ره) و ملت و پیامبر (ص) یک طرف باشد و دین یک طرف، همه ما فدای دین. او این سخنرانی را در جواب آن نامه گفت و با این کار انگار شهادت را به جان خرید.
صبحی که متفاوت شروع شد
رقیه، دختر شهید، میگوید: شب قبل انگار به پدرم الهام شده بود که فردا قرار است شهید شود. همه ما را به خانهاش دعوت کرد و اصرار میکرد که بمانیم. صبح طبق عادت همیشگی در حال مطالعه بود که بلند شد، سر سفره صبحانه نشست و گفت حاجخانم عبا و عمامه من را بیاور. بهترین عبا و عمامهاش را پوشید. مادرم پرسید چه شده است امروز نونوار کردی؟ پاسخ داد امروز روز خاصی است. احمد، پسر شهید، صحبتهای خواهر را ادامه میدهد: حاجآقا هروقت از منزل میخواست بیرون برود، پیشانی ما را میبوسید و سفارش همیشگیاش این بود که مادرتان را اذیت نکنید.
آن روز ما غرق در بوسه شدیم و بعد از خانه بیرون رفت. همان سال ۱۳۶۵ حوالی ۲۲ بهمن پسر ارشد حاجخانم از جبهه برگشته بود و مجروح بود. حاجخانم میگوید: من ۸ تا فرزند دارم؛ ۵ دختر و ۳ پسر. پسر ارشدم جبهه بود و در همان زمانی که پدرش شهید شد، مجروح شده بود. آن زمان ۲ دختر کوچکم، دو و سهساله بودند. حاجآقا میگفت دلم برای شما میسوزد! بچهها را بزرگکردن کار آسانی نیست. گفتم دلتان برای من نسوزد! همان روز خواب عجیبی دیده بود که انگار از شهادت خبر داشت.
فداکاری شهید
۲۲ بهمن ۱۳۶۵ عباس صفری با همسرش همراه میشوند تا به راهپیمایی بروند. تا خیابان خسروی را با هم میروند و بعد، چون مردها صفهای جلوتر را تشکیل میدادند، از یکدیگر جدا شدند. او به اولین صف راهپیمایی پیوست. پسر شهید میگوید: صف جلو پدرم بود و آیتا... واعظ طبسی و حجتالاسلام محمدسیدآبادی که بعدها رئیس سازمان تبلیغات اسلامی شد و چند نفر دیگر.
برادر رهبر معظم انقلاب یکی از شاهدان عینی ماجرا بود و وقتی برای دیدار از خانوادهمان آمد، گفت: «حاجعباس خودش را روی نارنجک انداخت که انفجار تلفات زیادی ندهد. پدرتان، چون درشتهیکل و قوی بود، بعد اصابت نارنجک به سینهاش باز هم بلند شده بود، اما گویا منافقین نفوذیهایی هم بین جمعیت داشتند که با شلیک یک گلوله از پشت سر ایشان را به شهادت رسانده بودند. اگر پدرتان نبود، آمار شهیدها بسیار بیشتر از این بود. آن روز علاوه بر پدرم، شیبانی محافظ یکی از شخصیتها بود که شهید شد و یک نفر دیگر که مسنتر بود، کریمی نام داشت و حدود ۶۰ نفر هم مجروح شدند.
فاطمه عبدی، همسر شهید، ادامه ماجرا را تعریف میکند و میگوید: در قسمت خانمها صدای شلیک گلوله آمد، اما اعلام کردند صدای ترکیدن لاستیک است و خواستند هرکسی در جای خودش بایستد، اما پس از چنددقیقه با شنیدن صدای گلوله یکباره جمعیت شروع به حرکت کردند و راهپیمایی شکل تظاهرات به خود گرفت. این اتفاق نزدیک هتل پارک بود و منافقین تروریست هم در یکی از اتاقهای هتل مستقر شده بودند و شلیکهای اولیه از آنجا انجام شده بود. پس از این حادثه هتل به قدس تغییرنام داد.
همسر شهید ادامه میدهد: شلیک اول که اتفاق افتاده بود، حاجعباس خودش را انداخته بود روی نارنجک و نارنجک در آغوشش منفجر شده بود. اما دوباره بلند شده بود و یکی از میان جمعیت به پشت سرش شلیک کرده بود. پس از آن اتفاق مردم از فلکه آب به سمت حرم حرکت میکردند و من در آن بین عمامهخونینش را دیدم. همانجا دلم تکان خورد. پسر شهید صفری میگوید: ما تا بعدازظهر از پدر بیاطلاع بودیم و همان موقع عمو و برادرانم محسن و هادی آمدند. آنها به همه بیمارستانها سر زدند. در بیمارستان امام رضا (ع) گفته بودند اینجا یک شهید آوردهاند. بیایید سردخانه را ببینید. وقتی برادرم برای شناسایی رفته بود، پدر را شناسایی کرده بود.
فردای روز ترور
پسر شهید در ادامه جریان روز بعد را تعریف میکند: ۲۳ بهمن بود. اقواممان برای تشییع پیکر پدر به منزل ما آمده بودند و خانه بسیار شلوغ بود. قرار بود وداع روز پنجشنبه باشد و گفتند پیکر را میبریم به معراج تا همه برای وداع بیایند. اطراف خانه صدای تیر آمد. وقتی دیدم شلوغ شده است، دویدم و رفتم بالای پشت بام که دیدم اعضای کمیته اطراف خانه و روی پشتبامها هستند. جو آرام شد که ما پایین آمدیم. رحیم براتی را که از نیروهای کمیته بود، منافقین به شهادت رسانده بودند. تابوت ایشان را با تابوت پدر ما تشییع کردند و قبرشان هم در کنار محل دفن پدر ماست.
او ادامه میدهد: نیروهای کمیته تا مدتها اجازه نمیدادند بیرون از منزل بیاییم. همیشه بهعنوان محافظ دور خانه ما بودند.
تابوت به خانه برگشت
یکی از صحنههای جالب، روز تشییعجنازه بود. خیلی شلوغ شده بود. انگار بیشتر مشهدیها آمده بودند. تابوت به فلکه آب رسید و قرار بود به حرم برود، اما برمیگشت سمت خانه. باز مردم دوباره آن را به سمت حرم برمیگرداندند و دوباره برمیگشت سمت خانه. همسر شهید میگوید: روحانیهایی که در جمعیت بودند، پرسیدند کسی از بازماندگانش در خانه است؟ گفتیم بله، ۲ دختر دو و سهساله دارد که در منزل هستند. گفتند تابوت را برگردانید سمت خانه که او چشمانتظار آنهاست. وقتی تابوت را بردند به خانه و صورتش را به دو فرزند خردسالش نشان دادند، انگار که از خانه دل کند و تابوت روی دستها به سمت حرم رفت.
مظلومیت شهدای ترور
خانواده صفری از مظلومیت شهدای ترور دلگیرند. احمد، پسر شهید، تعریف میکند: خیابان دانش در ابتدا که پدرم در آن محله و در دانش ۷ زندگی میکرد، به نام او بود و در جریان ساختوسازها و تغییروتحولات این محدوده، تابلو را از خیابان برداشتند و نام شهیدصفری بعد از آن دیگر بر هیچ کوچه و خیابانی نماند. دختر شهید میگوید: وقتی میبینیم برخی از نامهای معابر بیمفهوماند، این پرسش برایمان پیش میآید که چرا نام شهید بر این قبیل مکانها نباشد؟ بیشتر درد ما مظلومیت پدرمان است. او مظلوم زندگی کرد و مظلوم شهید شد و بعد از شهاتش هم مظلوم مانده است.
نوار کاستهایی که مردم هدیه میدادند
پسر شهید میگوید: زمانی که انقلاب شد، مخالفتهایی بین مجاهدین خلق(منافقین) با انقلاب ایجاد شد که بعدها آنها شدند منافقین خلق. آنها قسم خورده بودند که همه کسانی را که از نظام و انقلاب دفاع کنند، شهید میکنند. بیشتر سخنرانیهای حاجآقا هم در دفاع از انقلاب و امام خمینی (ره) و آرمانهای انقلاب بود. در همین مدت چند باری هم تهدید شد. حتی سه روز پیش از شهادتش در سخنرانیهایش در مهدیه خیابان تهران که تازه تأسیس شده بود، درباره منافقین جملهای گفته بود و آنها چندمین بار تهدیدش کردند. آن زمان امکانات نبود. مردم که عاشق سخنرانیهایش بودند، گاهی ضبط صوتی میآوردند و سخنرانیهای یکیدو ساعتیاش را ضبط میکردند.
پسر شهید در اینباره میگوید: نوار کاست از صحبتهای پدر زیاد داشتیم. شاید خودش هم نمیدانست و گاهی ۴ روز بعد از سخنرانی یکی میآمد و نوار میآورد. میگفتند این سخنرانی شماست حاجآقا. یک نسخه برای خودشان برمیداشتند و یکی برای حاجآقا میآوردند. بیشتر هم بعد شهادت میآوردند و میگفتند اینها یادگار حاجآقاست. حیف شد که الان ما هیچی نداریم و روی حساب اعتماد نوارها را میدادیم و دیگر نمیآوردند؛ و بعد از حاج عباس...
فاطمه عبدی دوباره از عشق شهید به بچهها میگوید: بچهها را خیلی دوست داشت. وقتی در حال مطالعه در اتاق کارش بود و دختران کوچکم در میزدند که او را ببینند، حاجی در را باز میکرد و دوتا دختر کوچکمان را روی پاهایش میگذاشت و به کتاب خواندنش ادامه میداد. اما اوضاع زندگی بعد از حاجعباس خیلی سخت شد. حاجیهخانم تعریف میکند: یکی یکی دخترها را عروس کردم و پسرها را داماد. همه بچهها تحصیلات عالیه دارند و دخترم که در زمان پدرش دو سال داشت، پزشک شده است.
شروع انقلاب در محله از مسجد فقیهسبزواری
نخستین بارقههای انقلاب در محله طلاب از مسجد فقیهسبزواری شروع شد. پسر شهید ما را برمیگرداند به سالها دورتر از این و تعریف میکند: اولین فعالیتهای انقلابی محله طلاب از مسجد فقیهسبزواری شکل گرفت و پدر هم بیشتر فعالیتهایش در همین مجموعه بود. با حجتالاسلام روحی، آیتا... مروارید، حاجآقای میرحافظ و حجتالاسلام وحیدخراسانی، شهیدحسینیمحراب و شهیدعلیمردانی نیز بزرگشده بود. قبل از پیروزی انقلاب هم چند باری ساواک میخواست پدر را دستگیر کند که به روستاهای اطراف میرفت. چندبار تهدیدش کرده بودند. همسر شهید در ادامه صحبتهای پسرش میگوید: سال ۱۳۴۲ که امام خمینی (ره) نهضت را شروع کرد، او هم کمکم به نهضت پیوست و نهضت مشهد را همراه بزرگان انقلابی این شهر تشکیل داد.
قبل از انقلاب شهید به دعوت امام (ره) لبیک گفت و با حجتالاسلام هادی خامنهای که در مشهد بود، همراه شد. از اولین سالهای انقلاب از سوی سازمان تبلیغات برای تبلیغ به بجنورد و آشخانه و... میرفت و بارها از سوی ساواک تهدید شده بود. بعد از آن هم انقلاب شد. فوقلیسانس زبان انگلیسی داشت و، چون کتاب زیاد میخواند و تحصیلات عالی داشت، خطیب خوشسخنی بود. در مهدیه خیابان تهران و مسجد کرامت نزدیک میدان شهدا و مسجد تربتیها در چهارراه عنصری و چند مسجد دیگر سخنرانی میکرد. همسر شهید ادامه میدهد: یادم رفت که بگویم بعد از شهادت تابوتش را صبح تا بعدازظهر در مسجد کرامت گذاشتند که مردم با همسرم وداع کنند.
خط قرمزش کتابهایش بود
دختر شهید تعریف میکند: پدر برای نماز عادت نداشت ما را بهزور بیدار کند. نماز صبح را بلندبلند میخواند که ما هم خجالت بکشیم و بیدار شویم. خط قرمزش کتابهایش بود. آنها در اتاق کارش بودند. کارهای تحقیقی بسیاری داشت که نیمهتمام ماند. بعد از شهادت یک وانت کتاب به آستان قدس هدیه کردیم. همسر شهید در ادامه صحبتهای فرزندش میگوید: ما آن روزها حاجآقا را زیاد نمیدیدیم. ایشان هم مدیر کاروان بود و هم برای تبلیغ میرفت. کارمند سازمان تبلیغات بود. دادگستری درخواست داده بود قاضی شود. گفت عدالت را اجراکردن در قضاوت بسیار سخت است. همسرم جزو ۱۰ نفر روحانی کاروان در کشور بود. احمد، پسر کوچک شهید، میگوید: من همه منبرها و شهرستانها همراهش میرفتم. بعد شهادت حاجی کلا گوشهگیر شدم. میرفتم با عکس پدرم گوشهای مینشستم و گریه میکردم.