شهید حمید قلن بر به روایت همسر و همرزمان

Shahid Ghalanbor

به روایت همسر شهيد

انتظار حميد

آن روز با حميد گرم صحبت بوديم که او گفت:«توقعاتت را از من بگو» برايش گفتم، گفت:«بنويس. نوشتم. بعد خودش شروع کرد و من جملات او را نيز نوشتم. خواسته‌هاي او اين بود‌:

1-اتقوالله صوفوادينکم بالورع

2-قل اعوذ بالله السميع العليم من همزات الشياطين و اعوذ بالله ان يحضرون. الله هوالسميع العليم.

3-همسرم! چيزي را مخواه، جز آنچه خدا مي‌خواهد براي آنکه خدا مي‌خواهد و از چيزي نهي مکن مگر آنچه خدا نهي کرده است. براي آنکه خدا نهي کرده است.

اسير آزادي‌بخش

در آبان ماه 1359 حميد قلنبر به اتفاق يكي از برادران سپاه در جاده نيك شهر توسط اشرار به گروگان گرفته شدند. آنان كسي را كه همراه حميد بود، آزاد كردند به شرط اينكه پانصد هزار تومان پول برايشان ببرد.

برادران سپاه طرحي را آماده اجرا كردند تا اشرار را در همان محل دستگير كنند اما موفق نشده آن ها فرار كردند. پس از اين جريان ارتباط مان با حميد به كلي قطع شد.

هيچ خبري از او نداشتيم در حاليكه اشرار تصميم داشتند سر او را از بدن جدا كنند. حميد ساعت ها با آن ها صحبت كرده از حضرت امام (ره) و انقلاب برايشان مي‌گويد بالاخره او را آزاد مي‌كنند و نجات مي‌يابد.

فرداي آن روز حميد به ديدن اشرار رفت و آن ها حاضر به تسليم شده اسلحه‌هايشان را تحويل دادند و حضرت امام (ره) را رهبر خود اعلام كردند.

آيه استرجاع

دو سال از زندگي مشترک ما مي‌گذشت، هر بار حميد صحبت از شهادت مي‌کرد، دلم مي‌لرزيد، يکبار با ناراحتي گفتم:«اگر براي تو اتفاقي بيافتد من از غصه دق خواهم کرد». نگاهي از سر مهر به من انداخت، و با خنده پاسخ داد:«پس از شهادت من فقط آيه استرجاع را بخوان».

شش ماه بعد مرد زندگيم با پيکري خونين در خاک سرد آرميد و من تنها توانستم بگويم:« انا لله و انا اليه راجعون».

پيرک

تصميم گرفتند مرا بکشند و فرار کنند. .... اما موقتاً منصرف شدند من هم از فرصت به دست آمده استفاده کردم به يکي از افراد تازه وارد که مرا مي‌شناختم. وضعيتم را توضيح دادم، او هم از خدمات من براي مردم سيستان و بلوچستان به آنان گفت و از آن ها خواست که مرا آزاد کنند.

به جز رهبرشان همه موافقت کردند بالاخره خودم دست به کار شدم و کمي با رهبر آنها صحبت کردم و قول دادم که در صورت نداشتن قتل در پرونده برايشان عضو بگيرم و مبلغ صدهزار تومان پول به آن ها بدهم. با اين شرط آزاد شدم و روز بعد با مقداري غذا و ميوه و مبلغ هشتاد هزار تومان به محل قرار رفتم. آن ها مات و مبهوت به من نگاه مي‌کردند.

چند ثانيه بعد مرا در آغوش گرفته و گريه کردند. همان جا طبق رسم بلوچي خودشان را غلام من کردند و من به عنوان پيرک (رهبر) آن ها معرفي شدم.

به روایت همرزمان شهید:

حرکت الهي

آن روز با حميد سوار ماشين شديم تا از زاهدان به خاش برويم. به علت عجله زياد هيچ کدام نگاهي به آمپر بنزين نکرديم. در ميان راه آمپر بنزين به صفر رسيد.

مدام مي‌ترسيدم مبادا در جاده بمانيم اما به لطف خدا به مقصد رسيديم آنجا آمپر بنزين را باز کردم. حدس مي‌زدم خراب باشد اما سالم سالم بود به حميد گفتم:«آمپر بنزين صفر بود و ما اين همه راه آمديم. نگاه کردم آمپر سالم بود»

خنديد و گفت:«حرفي از آن نزن. خنده‌اش نشان از هزار راز داشت. ترسيدم دوباره بپرسم و او ناراحت شود. اما آنجا يقين پيدا کردم حرکت حميد يک حرکت الهي است.

مکتب مارکسيسم

در زمان انقلاب مکتبهاي زيادي مشغول تبليغ بودند و جوانان در دوران دبيرستان و تحت تأثير آنها آينده خود را انتخاب مي‌کردند ، چند نفر از بچه‌ها مکتب مارکسيسم را قبول داشتند، يکبار حميد به آن‌ها گفت ما شيوه شما را قبول مي‌کنيم و به اين طريق مبارزه مي‌کنيم ببينيم و به کجا خواهيم رسيد.

"نان، مسکن، آزادي"، شما براي اين ها مبارزه مي‌کنيد. حالا اگر در اين گير و دار کشته شويد به کجا خواهيد رسيد. به آخر خط، در مکتب مارکسيست کشته شدن پايان راه است، حالا مي‌آئيم در مکتب اسلام براي هر حرکت اجر مي‌بري وقتي هم کشته شدي، مي‌روي آن دنيا، در کلاسي را مي‌زني که آقا امام حسين (ع) معلم آن است.

در را باز مي کني و مي‌گويي سلام عليکم. آنجا ابتداي يادگيري و معرفت است....

راوي:عليرضا محمودي

 

شهادت را انتخاب كرده بود

وقتي محصل بوديم يك بار معلم موضوع انشاء را آزاد گذاشت. انشاء حميد «كوچ پرستوها» نام داشت كه در آن از ظلم و بيدادي كه بر ملت مي‌رفت شكايت شده بود.

وقتي حميد انشاء را قرائت كرد معلم با عصبانيت برخاست و دفترچه حميد را مچاله كرد و از پنجره بيرون انداخت و گفت: «نوشته تو با موضوع هماهنگ نيست. » حميد با خونسردي گفت: «من بلد نيستم بهتر از اين انشاء بنويسم.معمولاً نوشته‌هايم به همين صورت است!» معلم با مشت كوبيد به صورت حميد. قلنبر با زهر خندي گفت: «ديگر كاري نداريد؟» معلم پرخاش كنان خواست تا فردا والدينش را به مدرسه بياورد.

من خيلي ناراحت شدم گفتم حميد دلم مي‌خواهد بزنم توي گوشش. در حالي كه اشك مي‌ريخت خودكار را برداشت و روي كاغذ نوشت: «ع ل ي به خاطر دين شهيد شد. ح س ي ن به خاطر دين شهيد شد. ح م ي د هم بايد به خاطر دين شهيد شود.»

راوي: شهيد عليرضا محمودي

آموزگار شجاعت

درسال 1356 سران گروه انقلابي بدر توسط ساواك دستگير شدند. از آن پس حميد سر و سامان دادن به عناصر تشكيلاتي را عهده‌دار شد. پس از آن فعاليتمان در فاز نظامي بيشتر شد. حميد گفت: «همه شما بايد روزي يك بار سلاح به كمر ببنديد و برويد بيرون و در شهر ري چرخ بزنيد. بايد ترس‌تان بريزد.» اين حرف براي ما سنگين بود. بچه‌هاي چهارده پانزده ساله‌اي بوديم كه نه تجربه اين كار را داشتيم و نه جرأت آن را. يك روز اسلحه را بست به كمرش و روي آن يك كت پوشيد و گفت: «من مي‌روم شما پشت سرم بياييد. حواستان باشد كه چه مي‌كنم.»

يكراست طر ف كلانتري رفت و كنار نگهبان ايستاد. آدرسي از او سؤال كرد و به راه افتاد. ما هم كه در اطراف پراكنده بوديم حركت كرديم و همه در محلي جمع شديم. حميد گفت: «ناامن ترين جا براي ما همان جلوي كلانتري است ديديد چه راحت رفتم و از او نشاني يك محل را پرسيدم و به راهم ادامه دادم؟! شما هم بايد با همين رفت و آمدها به شجاعت خودتان بيفزاييد. در هيچ جا از دشمن نترسيد بلكه دشمن است كه بايد از ما بترسد.»

شهادت

دوشنبه شب بود، همسر من و حميد در منزل يکي از دوستان مهمان بودند، بعد از اتمام کار به دنبال آن ها رفتيم و بعد به سمت خانه آن ها حرکت کرديم. خودرو ما وانت بار بود، حميد در قسمت بار ماشين نشسته بود در ميانه راه احساس کرديم يک ماشين ما را تعقيب مي‌کند ساعت 11 شب به خانه رسيديم. همسر من و حميد وارد خانه شدند.

اما ما به سمت ماشين که حالا سر کوچه قرار داشت به راه افتاديم. درست در نزديکي خودرو يک ساختمان نيمه‌ساز بود و يکباره از آن سمت رگبار گلوله باريد. حميد بر زمين افتاد هيچ‌کس نمي‌توانست کمک کند چرا که شدت رگبار مجال حرکت به کسي نمي‌داد سه نفر که داخل ساختمان نيمه ساز بودند بيرون آمدند سعي کردم به طرفشان بروم اما آن ها نارنجکي پرتاب کرده و سوار ماشين شدند. مجروح بر زمين افتادم.

بعد از گريختن آن ها يکي از دوستان که در نزديکي ما منزل داشت من و حميد را به بيمارستان رساند. اما آن ها اجازه بستري شدن ندادند. حميد تمام بدنش پر از ترکش بود. بيمارستان دوم هم اجازه نداد و بالاخره در بيمارستان سوم قبل از معاينه دکتر حميد جان به جان آفرين تسليم کرد.

وصيت‌نامه

اين کتابت، وصيت نامه بنده خداست، حميد فرزند محمد، انجام آن را سفارش مي‌کنم بر واليان خون و جسدم، و حقي است بر آنان که ادا کنند.

اول : برايم طلب آمرزش کنيد، مخصوصا شب ها، و به برادران پاسدارم که دستشان را از روي ادب مي‌بوسم. سفارش کنيد در هنگام پست، به خصوص شب ها برايم طلب عفو کنيد.

دوم : مقداري مقروض هستم البته خدا گواه است و دوستانم، که ديناري براي خود خرج نکرده‌‌ام، مقداري را تهيه کرده و مي‌دهم آنچه ماند دوستانم به هر نوعي که مي‌توانند ادا کنند چرا که براي خدا کار کرده‌ام و حالا گرفتار قرض شده‌ام.

سوم : که بسيار بري آن تأکيد داشته و اجرايش را بر شما واجب مي‌دانم، نحوه تشييع جنازه و دفن من است. به ترتيبي که مي‌گويم عمل کنيد. در هر ساعتي که جنازه‌ام به دست شما رسيد. بشوييد، و بگذاريد غروب آفتاب شود آنگاه جنازه‌ام را تنها چهار تن از دوستانم که نام مي‌برم از سردخانه تا گور به دوش بکشند. مادرم را بگوييد تو را به جان فاطمه گريه نکند، برادرم هم همينطور از سردخانه تا گور به جز چهار نفري که اسمشان را بردم، هيچ‌کس حق ندارد بيايد، آن ها جسدم را در قبر بگذارند و رويم خاک بريزند و در کنار قبرم صد مرتبه طلب عفو کند، با گفتن «ارحم عبدک يا غفور» هيچ مجلس در ياد بودم نگريد و برايم عکس چاپ نکنيد تمام سعي‌تان را بکنيد که گمنام بميرم».

چهارم : شعرها را که حاصل عمر من است، به برادرم رضا و خديجه همسرم هديه مي‌کنم که به آن ها عمل کنند.

پنجم :‌ خواهرها و برادرهاي همراهم را بگوييد حلالم کنند و بيشتر براي خدا بکوشيد.

ششم : به همه بگوييد از حق‌شان به من بگذرند و برايم طلب عفو و رحمت کنند.

هفتم : برايم نماز و روزه به جاي آوريد.

هشتم : همه شما را به پيروي از امام و آمادگي براي قيام حضرت صاحب، سفارش مي‌کنم.

مرا حلال کنيد، به مادرم بگوييد مرا حلال کند حتماً، من او را خيلي اذيت کرده‌ام.

برايم طلب رحمت کنيد.

5/11/ 1359

بنده خدا حميد قلنبر

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31