شهید آیتالله محمد صدوقی، سال 1327 در یزد و در خانوادهای روحانی متولد شد. پدرش مرحوم آقا میرزا ابوطالب بود که در مسجد امام جماعت بود و بهخاطر خط خوشی که داشت، اسناد عقود و معاملات مردم را تنظیم میکرد. محمد در 7سالگی پدرش و در 9سالگی مادرش را از دست داد.
تحصیل و تدریس علوم دینی
شهید صدوقی در سایه سرپرستی پسر عمویش، مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی به تحصیل علم پرداخت. شرح لمعه و قوانین را در مدرسه عبدالرحیمخان یزد نزد اساتید آن مدرسه فرا گرفت و در 20سالگی با دختر عمویش ازدواج کرد. در سال 1348 برای ادامه تحصیل راهی حوزه اصفهان شد و در مدرسه چهارباغ (امام صادق فعلی) ساکن شد. همان سال، زمستانی طاقتفرسا را به همراه آورد؛ به گونهای که او مجبور شد، از راه قمشه و آباده و پس از حدود 1ماه راهپیمایی، در کمال مشقت به یزد مراجعت کند.
پس از گذشت 1سال اقامت مجدد در یزد، هوای هجرت به حوزه قم، او را مشتاق سفر کرده و عازم قم شد. وی در این شهر 21سال اقامت کرد و اقامتش در قم با ششمین سال سلطنت رضاخان و اوج حملات وی به روحانیت مصادف بود. همزمان جو ترسآلود و تهدیدآمیز امنیههای رضاخانی بیداد میکرد و پوشیدن لباس روحانیت جرم بود، مجلس روضه ممنوع و مؤسس حوزه در فشار طاقتفرسا و مردم به پوشیدن کت و شلوار و کلاه پهلوی مجبور بودند.
وی پس از مدتی در شهر قم به درس حاج شیخ عبدالکریم راه یافت و مورد لطف و توجه خاص ایشان قرار گرفت و بر اثر اعتماد او، شهید صدوقی محل رجوع طلاب و حلال مشکلات آنان شد.
در این راه آیتالله صدوقی نیز با همتی بلند و عزمی استوار به یاری آنان شتافت. همزمان با تدبیر امور حوزه و تحصیل در محضر آیات ثلاثه، خود نیز به تدریس دروس سطح مشغول شد و به جهت برخورداری از بیان شیوا و حافظه قوی وی مورد استقبال طلاب جوان قرار گرفت که اکثر فضلا و مدرسین فعلی حوزه درس شیرین شرح لمعه و سطح را به یاد میآورند. شروع جنگ جهانی دوم و فرار رضاخان، موجب دمیدن آزادی و شکست پیکره استبداد گردید. در این سالها، حوزه علمیه قم رونق گذشته خود را بازیافت و بر اثر سعی و تلاش آیات عظام قم تعداد طلاب افزایش یافت. آیتالله صدوقی، از بدو ورود به قم، به دوستی و هم صحبتی با امامخمینی(رحمت الله علیه) دل بست؛ به طوری که هر دو بزرگوار در جلسات و محفل انس یکدیگر شرکت میکردند.
همکاری با فداییان اسلام
موج توفنده جریان فداییان اسلام و شوری که در حوزه ایجاد کرد، شهید صدوقی را نیز به سوی خود کشاند. او از جمله عالمانی است که با حمایت از این نهضت، در هنگام خطر خانه خود را پناهگاه امن روحانیون مبارز قرار داد.
در سال 1330 – 1329 فداییان اسلام، من جمله آقای سید محمد واحدی، مورد تعقیب رکن دو و شهربانی قم قرار گرفت و او به منزل آیتالله صدوقی پناه آورد. ایشان آقای واحدی پشت آینه بزرگی جا داده بودند و دو مرتبه، مأمورین شهربانی و رکن دو، نصف شب به منزلش هجوم آورده تا آقای واحدی را در آن خانه دستگیرکنند؛ ولی با شیوهای که آیتالله صدوقی به کار گرفته بودند، به مقصد خود نرسیدند و خانه را ترک کردند.
بازگشت به یزد
آیتالله صدوقی تا سال 1330 در محضر زعیم حوزه به تدریس و تحصیل و خدمت به طلاب سرگرم و در ایام فراغت نیز برای امرار معاش از دسترنج خویش، به کشاورزی در منطقه عباسآباد قم میپرداخت. سرانجام در پی اصرار مردم و علمای یزد، به ویژه مرحوم سیدعلی محمد وزیری و ارسال تلگرافهای گوناگون به خدمت آیتالله بروجردی و سایر مراجع و علیرغم داشتن موقعیت ممتاز در شهر قم، به یزد مراجعت کرد و مورد استقبال بینظیر مردم شهر یزد قرار گرفت.
امامت جمعه و نمایندگی امام
امامت جمعه و نمایندگی امام، مسئولیت دیگری است که او از عهده اجرای آن در راستای حل مشکلات مردم، تعدیل تندرویها، تحریض مردم به بازسازی استان، کمک به محرومان و مستضعفان به نیکوترین وجه برآمد. او با درایت و کاردانی و مدیریت بالای خود، بگونهای عمل کرد که در طول سالهای بحرانی اول انقلاب، استان یزد از کمند توطئههای گوناگون در امان ماند.
در روزهای آغازین بعد از پیروزی، لانههای توطئه و فساد گروهکهای چپ و راست را تعطیل کرد و بساط آنان را برچید و هر حرکت خزنده دشمن را در نطفه خفه کرد. با شروع جنگ تحمیلی، سیل کمکهای مردمی و نیروی انسانی را از یزد راهی جبهههای نبرد کرد و خود نیز در بعضی عملیات افتخارآفرین حضور پیدا کرد. وی گرمابخش فضای جبههها بود؛ شورانگیزترین حضور او در عملیات غرورآفرین بیتالمقدس و فتح خرمشهر بود. او در شهادت اولین شهید محراب، «شهید مدنی» را « اسوه » خواند و قاتلان او را دشمنان کوردل و فریبخوردگان ابرقدرتها نامید.
آنچه در ادامه میخوانید روایت شهادت ایشان از زبان همسر شهید صدوقی است:
«صبح روز جمعه، روز دهم ماه مبارك رمضان بود. ساعت 2:00 بود كه حاج آقا برای سحری خوردن بلند شده بود. او عادتش بود كه اغلب 1ساعت قبل از نماز صبح، برای عبادت و نماز بلند میشد و تا نيم ساعت بعد از نماز صبح مدام عبادت ميكرد. آن روز هم حاج آقا ساعت 2 از خواب بيدار و مشغول عبادت شد و ما هم بعد از خوردن سحري، نماز صبح را پشت سر او خوانديم. چيزي كه از آن روز در ذهن من مجسم و ثابت مانده، اين است كه حالاتش در 7روز آخر بسيار عجيب بود. صبح آن روز او مشغول مطالعه بود. آخرين كتابي كه مطالعه كرد، كتاب جهاد آيتالله مطهري بود. شب قبل هم، آن كتاب را مطالعه ميكرد. يكي از شخصيتهاي مسئول استان يزد آمد خدمتش و با او صحبت كرد، گويا پيرامون مسئله گوشت بود. شهيد صدوقي بسيار سفارش ميكرد، به اينكه بايستي به مردم رسيدگي كرد و هر طوري كه هست مشکلات مردم را حل كنند. شهید صدوقی همواره در فكر مردم و طرفدار محرومان بود. خدا ميداند كه هميشه دوست داشت به مردم كمك كند. اگر كسي در منزل میآمد و كاري داشت، غيرممكن بود، آن شخص را با ناراحتي برانند. بعد از ملاقات با آن برادر، چند تن از روحانيون زارج آمدند و با او صحبت كردند، بعد هم حاج آقا كمي استراحت كرد و مشغول كارهاي قبل از نماز جمعه شد. ساعت 11 ظهر بود که به اتاقي، همجوار اتاق برادران پاسدار آمد و مشغول نماز شد. شايد نمازش نيم ساعتي طول كشيد. بلند شد و لباس پوشيد و خود را آماده بيرون رفتن كرد. آيتالله آن روز يك حالت و ابهت عجيبي داشت، وقتي كه ميخواست حركت كند، من مات از ابهت و نورانيتش بودم. من در مسجد در بالاي سكوئي كه براي ايراد خطبه است، در كنارش ايستادم و يكي ديگر از برادران پاسدار، طرف راست او ايستاد. من از اول خطبه تا آخر خطبه نگاهش ميكردم. همه مردم، بچههاي سپاه، حزبالله، مردم يزد و ايران به ايشان علاقه داشتند؛ مخصوصا برادران محافظشان كه عاشق ايشان بودند، عجيب به او علاقه داشتند و آيتالله صدوقي هم متقابلا به آنها علاقهمند بود. حاج آقا نشسته بود و صحبت ميكرد. بعد به من اشاره كرد و گفت به مردم بگوئيد: «همراه مؤذن تكرار نكنند» چون مؤذن اذان ميگفت و مردم هم تكرار ميكردند. حاج آقا آن روز پيدا بود كه خيلي عجله داشت، مانند كسي كه انتظار ميكشد. مثل عاشقي كه انتظار معشوق را ميكشد. با چنين حالتي خطبهها را شروع كرد و من متوجه حالاتش بودم و كنجكاوانه اعمال و حركاتش را زيرنظر گرفته بودم. در طول خطبه، من چند بار به علت خستگي نشستم؛ اما او پايش را هم تكان نداد و با وجود كهولت سن، احساس خستگي نميكرد. در بين دو خطبه، يكي از برادران پيشنهاد قرائت اطلاعيه را داد؛ ولي حاج آقا قبول نكرد و گفت: «وقت نيست.» من از اين فرصت استفاده كردم و دستمالي را از جيب درآوردم و به او تعارف كردم تا عرقهاي صورت و پيشاني خود را پاك كند. او گفت: «مگر نميبينيد مردم در اين گرما چطور عرق ميريزند؟ من چطور عرقهايم را خشك كنم؟» و بلافاصله براي خطبه دوم برخاست و بعد از اتمام خطبهها در جايگاه نماز قرار گرفت. نماز خواند و بعد از نماز از محراب به طرف محلي كه اتومبيل قرار داشت، حركت كرد. من در طرف راست او حركت ميكردم. حاج آقا خيلي عجله داشت، عجلهاش براي من بيسابقه بود. تا آن روز نديده بودم که او اينطور عجله داشته باشد. احساس ميكنم، آن روز درك كرده بود كه قضيه از چه قرار است. خطبه هايش را خيلي آرام و با لطافت خاصي ايراد فرمود. به هر صورت وقتي از محراب حركت كرد، كفشهايش را آوردم و جلويش گذاشتم، آنگاه برگشتم تا كفشهايم را بردارم، در همين حين صداي انفجاري به گوش رسيد و من برگشتم و ديدم همسرم به زمين افتاده است. عوامل گروهک تروریستی منافقین، طی برنامهای از پیش تعیین شده، آیتالله صدوقی را ترور کردند. شهید صدوقی يكي از هدفها و نيتهاي ديرينهاش شهادت بود و بالاخره به خواسته خود كه شهادت در محراب بود، رسيد.»
.