سفر سنندج
موسی در ارتش کار میکرد. به او گفتند که باید 5سال برای ماموریتی به سنندج برود. تنها رفت، میگفت: «آنجا خطرناک است. شما زبان مردم آنجا را متوجه نمیشوی. شرایط زندگی آنجا برای شما سخت است.» یک مدت خودش تنها رفت. من بی او خیلی خسته شده بودم. یک بار که با او تلفنی حرف میزدم، گفتم: «حاضرم هیچ وقت از خانه بیرون نیایم؛ اما شما بالای سر من و بچههایت باشی.» موسی هم به مشهد آمد و اوایل اسفند 1359 بود که من و بچهها را با خود به سنندج برد. صاحب خانهای که اجاره کرده بودیم، کرد و اهل تسنن بود. خیلی انسان خوبی بود. به من گفت: «تو مواظب بچههایت باش! من وسایلت را بالا میبرم و برایت میچینم.»
آخرین روزهایی بود که زندگی مشترک با موسیالرضا را تجربه میکردم. در اردیبهشتماه، چند روزی بود که وضعیت به شدت ناامن شده بود و مدام اطلاع میدادند: «باید از شهر بیرون بروید! میخواهند شهر را بمباران کنند.»
موسی اصرار میکرد بروم. به من گفت: «اگر شهید نشدم که پیش شما میآیم؛ در غیر این صورت خیالم راحت است که پیش خانوادهات در مشهد هستی. شما باید در شهادت من صبر کنی.»
من به ناچار از پیش موسیالرضا رفتم و او به شهادت رسید.
به نقل از همسر شهید موسیالرضا نوری
تعهد کاری
پدر خیلی کار میکرد و تعهد کاری زیادی داشت. مادرم تعریف میکرد: «پدرت هیچ وقت یک دل سیر نخوابید. همیشه کمبود خواب داشت. بعضی مواقع که در خانه میماند تا استراحت کند، من تلفن همراهش را خاموش میکردم. وقتی بیدار میشد، میگفت: «چرا تلفن را خاموش کردی؟ این را گرفتهام که همیشه در دسترس باشم، تا هر کسی کارم داشت، راحت بتواند پیدایم کند.»
به نقل از دختر شهید سردار حاج محمدناصر ناصری
وعدهای که محقق نشد
به بچهها قول داد، بعد از امتحانات همه با هم شمال برویم. نوبت ما 30 خرداد بود که مصادف با روز عاشورا شده بود. آقا جلیل با وجود قولی که به بچهها داده بود، دلش راضی نمیشد روز عاشورا سفر برویم. یک روز به بچهها گفت: «ناراحت نباشید! بعد از عاشورا میرویم.»
قسمت بود روز عاشورا مشهد بمانیم و همسرم در حرم علیبن موسیالرضا به شهادت برسد.
به نقل از همسر شهید جلیل ملکیان
بیشتر بدانید:
آلبوم تصاویر شهید محمدناصر ناصری
شرح ترور علیمحمد یزدانی بهدست منافقین از زبان همسر شهید