فرزندم خودش را برای شهادت آماده کرده بود

Khaterat167

لبخند رضایت

خواستگاری داشتم که طرز فکرش با خانواده ما خیلی متفاوت بود؛ ولی وقتی به منزل ما می‌آمدند، سعی می‌کردند رعایت حال ما را کنند و از نظام و انقلاب بدگویی نکنند. یک شب سر موضوع انقلاب و نظام جمهوری اسلامی بحثی پیش آمد و من به آن‌ها گوش‌زد کردم که در چه خانه‌ای پا گذاشته‌اند و با آن‌ها برخورد کردم.

شب خواب جان‌قلی را دیدم. فقط نگاهم می‌کرد و خوشحال بود. لبخند رضایتی به لب داشت.

به نقل از خواهر جان‌قلی فرهادی

پیشواز شهادت

چند روز از حضورش در جبهه غرب می‌گذشت. شب عملیات بود و سیدرضا خودش را آماده می‌کرد. عملیات بسیار حساسی بود و همه احتمال می‌دادند که به شهادت برسند. یکی از هم‌رزمانش که هم‌محلی سیدرضا بود، به او پیشنهاد داد که تو هم مانند من، وانمود به مریضی کن تا تو را به عملیات نبرند. سیدرضا در جوابش گفته بود: «به اینجا آمدم که در عملیات باشم؛ نه اینکه خودم را به مریضی بزنم و اینجا بخوابم.»

در همان عملیات پسرم در 16سالگی به شهادت رسید.

به نقل از پدر شهید سیدرضا حسینی

مرغ یعقوب

یزدان‌بخش معلم بود. یک روز زودتر از روزهای دیگر از مدرسه به خانه برگشت. مرغی را سر برید و به من داد و گفت: «با این غذایی خوب تهیه کن که مهمان داریم.» این را گفت و دوباره به مدرسه رفت. وقتی برگشت کسی را با خود نیاورده بود. از او پرسیدم: «مهمانت کجاست؟»

گفت: «شنیده‌ام یعقوب بیمار است. تا قبل از تاریک شدن هوا این غذا را به خانه آن‌ها ببر و به خانه برگرد.»

یعقوب مردی کرولال و صاحب شش فرزند بود. او در سه کیلومتری روستای ما زندگی می‌کرد.

به نقل از همسر شهید یزدان‌بخش دهقان

بیشتر بخوانید:

نگهبانی از مرزهای ایران، تنها جرم سرباز 18ساله

سی‌وهشت روز امید داشتم که همسرم از مزارشریف جان سالم به‌در برده باشد


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31