روایت خواندنی شهید «رجب‌بیگی» از رویش انقلاب اسلامی در نامه‌ای به امام عصر

«دعا» دیگر فقط برای ادای قرض مقروضین، شفای مریض‌ها، پسر شدن بچه شکم مادر، بزرگ شدن نوه و از این قبیل چیزها نبود، بلکه کیفیت دعاها نیز به کلی تغییر یافته بود. نیایش برای برقراری حکومت عدل، سرنگونی حکومت جور، برچیده شدن بساط استثمار، کوتاه شدن دست استعمار و ایجاد جامعه‌ای توحیدی بود

Rajab Beygi

«نماز»، «نیاز» انسانی عصیانگر شد. مردم در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر، صف اندر صف نماز می‌خواندند. نماز با وضوی خون بر سجاده‌ای به وسعت تاریخ. تا بار دیگر هابیل و قابیل بشورد، عصیان کند و سرانجام غلبه کند. لابد خیلی دوست داشتی که چنین صحنه‌های زیبایی را به تماشا بنشینی؟ راستی که جای تو خالی بود.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) به نقل از خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، شهید سرافراز «مهدی رجب‌بیگی»‌ سال 1336 در شهر دامغان به دنیا آمد و از سال 1354 در رشته مهندسی راه و ساختمان دانشگاه تهران به تحصیل پرداخته و در فعالیت‌های دانشجویی شرکت مؤثر و فعال داشت. وی از دانشجویان پیرو خط امام (ره) در جریان تسخیر لانه جاسوسی (سفارت) آمریکا به شمار می‌آمد، شهید رجب‌بیگی در روز پنجم مهرماه سال 1359، در خیابان برادران مظفر جنوبی (صبای جنوبی)، توسط عناصر ضدانقلاب و بر اثر اصابت چندین گلوله اسلحه کمری به شهادت رسید.

 

این شهید نخبه در مقاله‌ای باعنوان «قصه انقلاب» تغییرات فرهنگی اجتماعی را به تحریر در آورده است: امشب که دیگر دارد کم‌کم فردا می‌شود، حال و حوصله هیچ کاری را ندارم نه می‌توانم بخوانم و نه می‌توانم بخوابم. نوشتن نیز برایم دشوار است. مثل کسانی که راهی طی می‌کنند و عاقبت به بن‌بست برمی‌خورند و ناچار باید برگردند و راه را عوض کنند، شده‌ام. هر چه می‌نویسم آخرش بن‌بست می‌شود؛ روی تمام‌شان خط می‌کشم و از اول شروع می‌کنم اما باز هم به بن‌بست می‌رسم.

احساس می‌کنم که حرف‌هایم به درد دیگران نمی‌خورد؛ شب‌ها می‌نویسم و صبح‌ها می‌سوزانم هر چه تقلا می‌کنم تا شاید خوابم ببرد و از شر این فکر و خیالات ناگوار آسوده شوم، میسر نمی‌شود؛ از خفتن هم هراس دارم. می‌ترسم بخوابم و صبح را نبینم. حال عجیبی پیدا کرده‌ام. احساس ناراحتی می‌کنم اما اگر کسی بپرسد برای چی؟ نمی‌توانم جوابش را بدهم.

گفتم حالا که دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رود لااقل نامه‌ای بنویسم اما برای که؟ راستش صبورتر و شنواتر و بیدارتر از تو نیافتم. مگر نه آن است که عادت داشتی شب‌ها بیدار بمانی لابد اکنون هم در «شام» بیداری؟ به هر حال از ابتدا شروع می‌کنم و تمام ماجرا را برایت می‌نویسم. البته خیلی دلم می‌خواست که می‌توانستم به «زینبیه» بیایم و از نزدیک با تو سخن بگویم. هم گفتن برایم آسان‌تر بود و هم دیدنت کار را آسان‌تر می‌کرد اما نه، می‌دانم که اگر آنجا که تو هستی، باشم باید به جای تمام قصه، فقط بگویم «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم؛ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی».

به هر حال در این مدت که غایب بودی و البته حضورت هم بیشتر از همیشه محسوس بود تحولاتی رخ داد که برایت می‌نویسم.

این بار نیز انقلابی تازه شروع شده بود تا تمدن نوینی را پایه گذارد و عجیب نیست که همچون همیشه با «هجرت» آغاز شد. هجرت مردی از طایفه ابراهیم و سلاله محمد (ص) که راهش راه خدا بود نامش روح خدا؛ آری آن گونه که خود گفته بودی، انقلاب، اسلامی بود و باز هم پیشاپیش نهضت چهره‌ای برجسته از روحانیت قد برافراشت و راهبری امت به عهده گرفت و به راستی که چه نیکو از عهده برآمد. گفتم «امت» آری «امت»... و پیشوای امت هم امام.

راستش را بخواهی، آنقدر تحلیل، تفسیر، توجیه تاریخی و غیر تاریخی و فلسفی و غیرفلسفی توی گوشمان رفته بود که می‌پنداشتم به این زودی‌ها نمی‌شود انقلاب کرد و نمی‌توان پیروز شد. می‌گفتند باید با مبارزه مسلحانه دراز مدت توده‌ای مکتبی با سازمان‌های من و... انقلاب کرد. می‌گفتند باید تجربیات قیام‌های مسلحانه الجزایر، کوبا و ویتنام کار برد. می‌گفتند باید رهبری را سازمان پیشتاز مکتبی مسلح با سلاح آتشین، متحد با خلق به عهده گیرد.

خودت که بهتر می‌دانی، خیلی چیزها می‌گفتند. اما بگذار تا برایت از حماسه‌‌هایی حرف بزنم که دیدنش آرزویت بود؛ ابتدا کار با تظاهرات شروع شد. حرف‌ها و کلماتی که در اثر مرور زمان و تحریف خائنان از جایگاه اصلی معانی خویش جدا شده بودند، معانی دوباره یافتند.

«الله‌اکبر» دیگر نه به عنوان... بلکه به عنوان کلمه‌ای که دربرگیرنده همه افکار و خواسته‌های ملت بود بیان می‌شد. گاهی معنای نفی استثمار داشت، ‌گاهی به معنای استعمار بود، گاهی مخالفت با سلطنت را می‌رساند،‌گاهی کلمه وحدت بود، گاهی نفی همه شرک‌ها و کفرها بود، گاهی بر ضد بت‌ها و طاغوت‌های زمان به کار می‌رفت، گاهی خواست حکومت الهی بود و... چه بگویم؟ ملت همه یک کلمه شده بودند و آن کلمه تکبیر.

«مسجد» دیگر نه جایگاه بیتوته و...، که سنگرگاه قیام شده بود؛ دیگر فرق نمی‌کرد که کدام آیه از قرآن را بر روی پرچم‌های پیام بنویسند، همه معنای یکسان یافته بود.

«صلوات» دیگر حرفی برای پایان دادن دعواها یا کلامی برای سکوت حاضران در یک جلسه، یا زبان کار معرکه‌گیرها نبود، بلکه ندای قیام بود؛ وقتی که مردم در خیابان‌ها صلوات می‌فرستادند، انگار که چونان حسین به میدان کارزار آمده بودند. صلوات اعلام آمادگی برای جهاد و شهادت بود و همان وقت بود که همگان فهمیدند که چرا امام سجاد، «زیباترین روح پرستنده» همواره کلام خود را در زمان خفقان حکومت یزیدیان با صلوات آغاز می‌کرد؛ راستی که خیلی چیزها را در انقلاب فهمیدیم.

«دعا» دیگر فقط برای ادای قرض مقروضین، شفای مریض‌ها، پسر شدن بچه شکم مادر، بزرگ شدن نوه و از این قبیل چیزها نبود، بلکه کیفیت دعاها نیز به کلی تغییر یافته بود. نیایش برای برقراری حکومت عدل، سرنگونی حکومت جور، برچیده شدن بساط استثمار، کوتاه شدن دست استعمار و ایجاد جامعه‌ای توحیدی بود.

«نماز»، «نیاز» انسانی عصیانگر شد. مردم در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر، صف اندر صف نماز می‌خواندند. نماز با وضوی خون بر سجاده‌ای به وسعت تاریخ. تا بار دیگر هابیل و قابیل بشورد، عصیان کند و سرانجام غلبه کند. لابد خیلی دوست داشتی که چنین صحنه‌های زیبایی را به تماشا بنشینی؟ راستی که جای تو خالی بود.

مردم کویر، قطیفه‌های سفید برداشتند و با خون خود بر روی آن نوشتند و بدین سان پرچم قیام برافراشتند و شاغلام که دوره شش ماهه پادشاه را دیده بود نیز نتوانست که این همه خروس بی‌محل را سر ببرد. آری مردم کویر برخاستند و خواب از چشم شاغلام‌ها ربودند. طلاب جوان که چشم امید به آنها داشتی، هر روز با طراحی نو و ابتکاری تازه رو در روی دژخیمان ایستادند. یک روز با سنگ قلاب، یک روز با قیر مذاب و یک روز هم با اسلحه.

مردم هر روز در خیابان بودند؛ انگار که به حج آمده‌اند؛ دانشجو، روحانی، کارگر، کشاورز، بازاری، اداری و خلاصه همه و همه چنان در هم آمیخته بودند که معلوم نبود کی، کی است؟! زن‌ها آنچنان به خیابان‌ها می‌آمدند و پیشاپیش مردان به نبرد می‌رفتند که گویی درس‌های تو را به درستی آموخته‌اند و به میدان عمل آمده‌اند. چونان زینب پیام انقلاب را می‌گسترانیدند و همچون سمیه به پیشواز شهادت می‌رفتند و چون فاطمه بر سر غاصبان حکومت فریاد می‌کشیدند.

بگذار تا از شب‌های محرم برایت بگویم؛ دیگر پرچم‌های سیاه عزاداری تنها علم‌های مردم نبود؛ بلکه نیمی از پرچم‌ها نیز پرچم سرخ قیام حسین بود. حتی سینه‌زنی هم فلسفه دیگری یافته بود؛ نوحه‌ها دیگر نوحه‌های سابق نبود؛ بلکه شعرقیام و سرود رهایی بود؛ اصلاً همان نوحه‌های سابق هم معنایی دیگر یافته بودند.

شب‌های محرم «عرفان» مردم را به اوج بام‌ها می‌کشاند تا «آزادی» و «برابری» را فریاد کنند و «عشق»، ایمانی تازه آفریده بود که «پرستش» را دو چندان ساخته بود؛ «انسان خداگونه در تبعید زمین» اینک چشم به آسمان دوخته بود تا در پناه مهتاب،‌ چهره ظالمان را بازشناسد و به نیروی ایمان، نقاب از چهره کریه آنان برکشد.

تجمع مردم در بام‌ها «میعاد با ابراهیم» بود و زنده ساختن سنت بت‌شکنی شیعیان علوی در امتی واحد، پشت سر امام و قائد خویش، بار دیگر خاطره قیام‌های شیعی را در طول تاریخ زنده ساخت. «بازگشت به خویشتن» اصیل فرهنگی با نفی غرب‌زدگی و روآوری به اسلام اصیل آغاز شد و «خودسازی انقلابی» اولین گام بود.

تقویت روحیه برادری و اخوت بین مردم آن چنان بود که خاطره پیوند مهاجران و انصار را به یاد می‌آورد؛ دورویی به یکرنگی، بیگانگی به یگانگی، دوری به نزدیکی و جدایی به هم‌بستگی تبدیل شده است و تماشایی بود صحنه پیوستن «حر» به صفوف حسینیان، به راستی که دیدنی بود. سربازانی که فرمان امام خود را لبیک گفته و به صف مردم می‌پیوستند، نمونه اعلای آزادگی و حریت را نشان‌مان دادند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31