8شهریور 1360 ، ساعت 10 صبح :
مثل همیشه در این ساعت وارد ساختمان نخست وزیری می شوم ، ابتدا به اتاق خودم سری می زنم و سپس به اتاق آقای رجایی می روم تا ببینم برنامه های امروز ایشان چیست آیا ملاقاتی دارند ؟ آیا می خواهند بیرون بروند ؟
سپس سری به اتاق آقای محمد هاشمی می زنم که معاون سیاسی نخست وزیر هستند و با ایشان صحبت می کنم و از برنامه های ایشان مطلع می شوم ، بعد به یکی از اتاق های نخست وزیری که با کار نخست وزیر ارتباط دارد سر می زنم ، بعد به اتاق خود بر می گردم و خبرهای مربوطه را تنظیم می کنم .
آنگاه با برادران پاسدار و محافظ آقای رجایی که در اتاق مجاور ما هستند می نشینیم و گپ دوستانه ای می زنیم .
ساعت 11 صبح :
به راهرو می روم و با چند تن از همکاران خود مشغول صحبت می شوم ، سپس همراه آنها به رستوران می روم و غذا می خورم ، بعد به اتاقم بر می گردم و روزنامه های عصر تهران را مرور می کنم
ساعت 2 بعدازظهر :
نمازم را می خوانم و بار دیگر به مطالعه می پردازم ، امروز قرار است جلسه هفتگی شورای امنیت با حضور آقایان رجایی ، باهنر ، رئیس شهربانی ، فرمانده ژاندارمری و تنی چند از فرماندهان ارتش تشکیل شود .
جلسه دقیقاً یک ربع به سه بعدازظهر تشکیل خواهد شد ، امروز از صبح عده ای که خود را اعضای جهاد معرفی می کنند، دارند به در و دیوارهای نخست وزیری عکس هایی را از ایلات و عشایر ایران می چسبانند و وقتی از آنها می پرسیم قضیه چیست ؟ می گویند : می خواهیم مسوولین مملکتی با اقصی نقاط کشور آشنا شوند و هر وقت از این راهروها عبور می کنند با دیدن عکس ها به فکر آنها بیافتند .
تعداد عکس ها خیلی زیاد است ، ما مشغول تماشای این عکس ها هستیم که اعضای جلسه یکی یکی وارد می شوند ، یکی از آنها را تا امروز ندیده ام ، کشمیری نامی است ، نمی دانم کیست و چه می کند ، ظاهراً دبیر شورای امنیت است ، چون در همه جلسات شرکت دارد و حتماً از تمام مذاکرات اطلاع دارد .
ساعت 5 دقیقه به 3 :
من به اتاق خودم که نزدیکی اتاق جلسه است می روم ، بعد بیرون می آیم و دوستم درباره تصاویری که به در و دیوار چسبانده شده است برایم توضیح می دهد ، جهادی ها هنوز مشغول چسباندن عکس ها هستند ، همه چیز کاملاً عادی است .
ساعت 15/3 دقیقه :
ناگهان صدای مهیبی به گوش می رسد و دود و آتش همه جا را می گیرد ، هیچ جا را نمی شود دید ، به پهنای راهرو به ارتفاع سقف آتش و دود زبانه می کشد و وارد راهرو می شود ، همه از اتاق هایشان بیرون آمده اند و با هراس می پرسند چه خبر است ؟
سرعت آتش و دود به قدری است که سرتاسر راهروی نخست وزیری را در عرض چند دقیقه می پوشاند ، گمانم به خاطر کاغذ دیواری هایی است که به دیوارهای نخست وزیری چسبانده اند ، همین طور پرده ها و موکت های ضخیمی که کف اتاق ها و سالن ها را پوشانده است .
گذشته از همه اینها کف راهروی نخست وزیری از چوب و سقف آن آکاسیو است ، با این وضع بدیهی است که آتش خیلی زود به همه جا سرایت می کند ، هیچ چیز مشخص نیست .
ساعت 25/3 دقیقه :
محافظ آقای رجایی را می بینم و می پرسم : چه شده ؟ می گوید : نمی دانم ، هر چه می گردم پیدایش نمی کنم ! رفته بود تا آقای رجایی را از معرکه بیرون ببرد ، حالش خوب نیست ، نمی تواند حرف بزند ، معلوم می شود از شدت دود ، حلق و بینی اش گرفته ، ولی آرام و قرار ندارد و به جستجوی خود ادامه می دهد .
تنها کاری که از دستم بر می آید این است که به اتاقم بروم و به همه خبر بدهم ، هنوز چند ثانیه از تلفن زدن من نمی گذرد که دود و آتش وارد اتاق می شود ، می بینم که آتش به سرعت حیرت آوری به طرف من می آید ، با عجله کیفم را بر می دارم و خود را از پنجره مشرف به کوچه مجاور نخست وزیری به بیرون پرت می کنم .
ارتفاع پنجره تا کف کوچه حدود پنج متر است و من مختصر جراحتی بر می دارم ، می بینم که اعضای نخست وزیری یکی یکی از ساختمان بیرون می آیند ، تنها کاری که از من بر می آید این است که به آنها کمک کنم که بیرون بیایند .
نگاهی به طبقه پنجم می کنم که هیچ راه نجاتی ندارد ، مأموران آتش نشانی با جرثقیل و نردبان سعی می کنند افراد را نجات بدهند ، می گویند یکی از کارکنان طبقه پنجم از ترس وارد آسانسور شده و آسانسور از کار افتاده و او در اثر دود خفه شده است .
پیرزنی از خیابان عبور می کرد که یکی از سنگ های ساختمان در اثر انفجار کنده می شود و بر سر او می خورد و بنده خدا فوت می کند ، آقای بهزاد نبوی هم در طبقه پنجم بوده که به زحمت خودش را خارج کرده و می گوید که بلافاصله به مجلس رفته است .
از اطراف ساختمان نخست وزیری آتش شعله می کشد ، ماشین های آتش نشانی ساختمان را محاصره کرده اند و مشغول اطفای حریق هستند ، هلیکوپترهای ارتش در آسمان می گردند ، مأموران شهربانی و نیروهای انتظامی دو طرف خیابان را بسته اند و از عبور و مرور مردم عادی جلوگیری می کنند .
ساعت 5/5 بعدازظهر
بیمارستان نزدیک نخست وزیری در خیابان پاستور پر از زخمی است ، به آنجا می روم و از تک تک مجروحان عیادت می کنم ، اما هر چه می گردم آقایان رجایی و باهنر را نمی بینم ، به شدت نگران می شوم ، از سرهنگ دستجردی رئیس شهربانی دیدن می کنم که به شدت مجروح شده است .
از اتاق بیرون می آیم ، پسر آقای رجایی را در میان جمعیت می بینم ، می پرسم : از پدرت خبر داری ؟! با سر اشاره می کند که نه . محافظان آقای رجایی مضطرب و نگران در گوشه ای ایستاده اند ، هیچ کس نمی داند چه بر سر آقای رجایی و آقای باهنر آمده است .
ساعت 8 شب :
هنوز در بیمارستان هستیم ، آقای نبوی بلافاصله در مجلس در مصاحبه ای شرکت می کند ، او هم نمی داند چه خبر شده و می گوید که غیر از دود سیاه چیزی ندیده است ، هیچ کس از سرنوشت آقای رجایی و باهنر خبر ندارد .
ساعت 10 شب :
آقای نبوی و آقای هاشمی رفسنجانی در محل مجلس جریان را به اطلاع مردم می رسانند ، من آخر شب هم به بیمارستان می روم و از این و آن می شنوم که آن دو بزرگوارشهید شده اند .