رساله ی ناتمام (3)

Resale Paknejad01

به خانه که رسید و در آن وقت شب ، روبه روی خانمش ــ که در را به روی او باز کرده بود ــ قرار گرفت ، از شرم و خجالت سرش را پایین انداخت :

«معذرت مَخوام بی بی زینب ! با اینکه نممَخواسَّم این طور بشه ، بازم پیش خودَم گُفتُم که خوبیت نداره گه کار مردمو عقب بندازُم ، به خاطر کار خودُم . حالا اگه به قولُم وفا نکردمَ وزودتر به خونه نیومدَم ، تقصیر از منه ، خودُتون به حق جده تون ــ فاطمه زهرا ــ ببخشدَم . راستی مگَم حال رضا چطوره ، اگه حالش خوب نیس ، ورُش دار (1) تا ببرمش پیش طبیب تا قرص وداویی بده ایشاالله گه هر چی زودتر خوب بشه » .

ــ «خواهش مَکُنَم ! آغا سید ! صاحب اختیارد . اتفاقاً خوب کاری کردد که کار مردمو زودی راه انداختند ...» وبعد با انگشت به آقا رضا ــ که در بغلش خوشحال وخندان مشغول بازی وشیطنت بود ، اشاره کرد :

ــ «الحمد لله ! آفا رضا الان از همه وقت دیگه سرحال تره ! آخه بعد از نماز شوم بود گه تبُش قطع شد والان گه مبینی که چِقّه سرحاله ... » .

ــ «خوب خدا رو شکر ! پس قدیمی یا بی خودی نگفتن گه :

تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز خوبی کَمک (2) ما رو خدا به چندین برابر تلافی کرد و دعای ما رو مستجاب کرد . خدایا شکرَت ! ما گه به اعتقادات خُودون ایمون کامل دارم و مردم این دور و زمونه هر چی مَخوان بگَن ...» .

اخلاق ورفتار جمعی وخانوادگی سید ابو القاسم این چنین بود . در هر جا مورد ومشکلی برای مردم پیش می آمد ، به عنوان اولین شریک وهمدردشان ، در آن مشکل پیش آمده با آنها احساس همدردی می کرد وتا آنجا که از دستش بر می آمد ، در حق مردم کوتاهی نمی کرد وحتی اگر لازم بود تا پاسی از شب گذشته ، به رفع ورجوع کارها ومشکلات مردم می پرداخت وتا به نتیجه ی مطلوب نمی رسید ، از پای نمی شست وخیالش راحت نمی شد .

آقا رضا در ایام کودکی خود ، اوایل عصر که می شد ، در پشت درب خانه به انتظار می نشست تا پدرش که از خروس خونِ صبح به سر کار در مزرعه یا در بازار شهر ، رفته وسپس در وقت نماز ظهر ، با حضور در مسجد محل به عنوان امام جماعت ، اقامه ی نماز کرده بود ، برای استراحت به خانه برگردد وآن وقت رضا کوچولو که خودش در طول روز ، خواب و استراحت مفصلی کرده بود ، خودش را در بغل بابا قاسم می انداخت وبا شیرین کاری وبا زبان وادا واطوار کودکانه اش ، از پدر خسته می خواست که با او همبازی شود .

آقا رضا به حدی به پدرش علاقه داشت که در چنین حالت ، تحت هیچ شرایطی نمی خواست ، از پدرش جدا شود واین رفتار همیشگی وروزمره ی او در ایام کودکی تا قبل از آشنا شدن با فضای بیرون خانه وحضور در جمع هم سن و سالانش بود . پدر در این لحظه ها علی رغم خستگی زیاد ناشی از سحر خیزی وکار سنگین روزانه ، سعی می کرد که با خوشخویی تمام ، همبازی خوب ومهربانی برای آقا رضا بوده باشد ، زیرا سید ابو القاسم در ابتدای کودکی ودر زمانی که سن وسالش حتی به پنج سال هم نمی رسید ، از نعمت پدر محروم شده بود وهمین عامل سبب شده بود که وی با حوصله ی هرچه تمام تر ، در زمانی که در خانه بود ، با آقا رضای کوچولو سر وکلّه بزند تا او را بیش از بیش شاد کند و بخنداند .

آقا رضا بزرگ تر که شد ، قبل از رفتن به مدرسه ، از آنجا که پدرش مجبور بود بیش از پیش ، وفت خود را در بازار ، مزارع ، مدرسه ی علمیه واماکن مذهبی واجتماعی دیگر یزد سپری کند ، مادرش هم با به دنیا آوردن فرزند دیگر ، فرصت سرو کله زدن بیشتر را با او نداشت ، بیشتر اوقات روز را با هم سن و سال های خودش در محله به بازی وتفریح در اطراف خانه سپری می کرد . در این دوران پدرش ــ سید ابو القاسم ــ هر زمان که در خانه بود ، سعی می کرد از همان کودکی ، آقا رضا را با مفاهیم اسلامی ومذهبی ، همچون نماز ، قرآن ، اخلاق و تربیت اسلامی و ... آشنا کند .

در برخی از روزها وشب هایی هم که به مسجد یا حسینه ی محل یا مجالس مذهبی دیگری می رفت ، دست آقا رضایش را می گرفت واو را با خود به آن مراسم می برد .

در این میان ، مردم محله نیز از زمانی که آقا رضا را می دیدند ، بسیار با او خوشرفتاری می کردند ؛ چرا که احترام آنها به خاطر سیادت او و خانواده اش بود واینکه وی فرزند سید ابو القاسم ــ روحانی مردم ــ وامام جماعت مسجد محله ی آنها بود .

سید رضا در عالم خود سیر میکرد که اتفاق ساده ای که در دروان کودکی او به وجود آمد ، مادرش ــ بی بی زینب ــ را مصمم کرد که به پسرش سفارش کند که با تلاش وکوشش فراوان خود سعی کند در آینده پزشکی حاذق جهت خدمتگزاری به مردم فقیر ومعالجه ی رایگان تهیدستان جامعه شود :

«... مگم مامان ! نَمدونم که چرا چند روزیه چشام داره درد مُکُنه ...» این جمله را آقا رضا با زبان شیرین کودکانه اش گفت .

«قربونُت برم مادر ، چطور شده بد نرسه ...» وسپس از نزدیک ، نگاهی به چشمان آقا رضا انداخت .

«... راست مگی چشات قرمز شده ، باید همین فردا صبح تو را طبیب ببرم...».

صبح روز بعد ، بی بی زینب در حالی که دست کوچک آقا رضا را در دست داشت ، پیچ وخم های کوچکه های قدیمی محله ی آبشور وسرسنگ را پشت سر گذاشتند و در حال رفتن به مطب چشم پزشکی بودند . نزدیک مطب دکتر که رسیدند ، مادر وفرزندی را دیدند که در کنار کوچه نشسته بودند . مادر مضطرب وپریشان به نظر می رسید ودر همان حالت از روی عصبانیت وخشم ، در حال زدن سنگی بر پشت دست راستش بود .

«خانُم مشه بپرسَم که چرا این کارا مُکُنی» زن نگاهی به سید رضا ومادرش انداخت : «الهی مادر سرو کارَت هیچ وقت با دوا و دکتر نیفته . مدونی خواهر خیلی وقته که هر چی با کَدیمینُم به دست می یارم باید با انگشت شَست دست چپُم خرج دوا ودکتر این بچه کُنُم . دگه خسته شُدم ، ای خدا ... » وشروع به ناله وگریه وزاری کرد .

Resale Paknejad02مادر سید رضا که دلش برای آن زن سوخته بود ، مبلغ قابل توجهی پول به او داد وسپس در حالی که قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود ، دست آقا رضا را محکم تر در دستانش فشرد ودر حالی که سعی می کردند قدم های شان را تندتر کنند ، زیر لب طوری که سید رضا هم بشنود ، گفت :

«پسر عزیزُم اگه مُخوای مارد اَزُت راضی باشه ، باید تلاش کنی که در آینده دکتر بشی واونوقت مجانی این آدمای بیچاره و فقیر را کومک کنی ؟! باشه آقا رضا ؟! قول مِدِی» .

آقا رضا لبخند زنان با چهره ای معصومانه با پایین آوردن سر ، حرف های مادرش را تأیید کرد واز همین زمان ، این قول و قرار وی با مادر ، ملکه ذهنش شد .

هنوز شش سالی از به دنیا آمدن خاطره انگیز آقا رضا نگذشته بود که خانواده ی سید ابو القاسم ، در سال 1309 شمسی ، صاحب پسر دیگری به نام سید عباس شدند . تولد نوزاد کوچولوی دیگر هرگز باعث این نشد که از محبت و توجه پدر به آقا رضا کاسته شود ، بلکه بر عکس توجهات پدر به پسر بزرگش سید رضا بیشتر وبیشتر شد .

بخش سوم

یار دبستانی

سال 1310 شمسی سالی شیرین وبه یاد ماندنی برای آقا رضا بود ؛ زیرا این سال خاطره ی فرخنده ای برای او و خانواده اش به یادگار گذاشت . خاطره ی خوش ورود آقا رضا به هفت سالگی وشروع دوران تحصیل وی . مادر در اولین روز مدرسه نگاهی پر معنا ، ولی عاجزانه به آقا رضا انداخت . نگاه مادر ، آقا رضا را به یاد تعهد وقول وقرارش با مادر در همین ابتدای دوران تحصیل انداخت . در واقع مادر با نگاه خود وبا زبانی بی زبانی به پسرش این موضوع را برایش یاد آوری کرد . «خدا حافظ مامان» «خدا پشت و پناهت مادر» .

لحظاتی پس از خداحافظی از مادر ، این آقا رضا و پدرش بودند که دست در دست یکدیگر با شادمانی ، کوچه های محله را یکی یکی پشت سر می گذاشتند تا خود را به دبستان ملی «السلام» برسانند .

سید ابو القاسم با مدیر دبستان آشنایی قدیمی داشت ؛ بنابراین به محض برخورد با مدیر ، سر گرم با او شد .

آقا رضا هم پس از بیرون آوردن دستانش از دست بابا در حیاط مدرسه ودر هیاهوی هم سن وسالان و هم مدرسه ای های خود گم شد . پدرش سید ابو القاسم نیز پس از اینکه چند لحظه ای با مدیر دبستان گفت وگو کرد و سفارش پسرش ــ آقا رضا ــ را به او نمود با خداحافظی ، از مدرسه بیرون رفت واولین روز مدرسه و تحصیل سید رضا آغاز شد :

«یادم نرفته است که بابای مهربان

بودی به فکر درس و دبستان وجای من»

(پاک نژاد)

سید رضا دوران 6 سال تحصیلات ابتدایی را هر سال موفق تر از سال قبل پشت سر می گذاشت . ووقتی دوستان و خویشاوندان از او علت علاقه اش به درس را می پرسیدند ، در جواب شان می گفت :

«آخه من با مامانُم قول دادُم که با درس خوندن خوب ، در آینده دکتر بِشُم ومریضای فقیر را مجانی دوا و درمون کُنُم...» .

آقا رضا در ایام کودکی ودبستان نیز مورد علاقه وتوجه مردم واهالی محل بود واو را به عنوان فرزندی درس خوان وزرنگ وباهوش می دانستند وبرایش احترام خاصی قائل بودند وزمانی که می خواستند پسر موفقی را برای فرزندشان مثال بیاورند ، بی گمان آقا سید رضا پاک نژاد یکی از گزینه های آنها بود .

دوران تحصیلات ابتدایی آقا رضا زودتر از آنچه که خودش تصور می کرد به پایان رسید وجهت ادامه ی تحصیل می بایست در دبیرستان ایرانشهر که چند محله آن طرف تر محله شان قرار داشت ، ثبت نام کند ؛ هر چند پیمودن این راه به نسبت طولانی برای آقا رضا در ابتداچندان آسان نبود ، اما انگیزه ی بالا وعلاقه ی فراوان او به درس در روزهای اول تحصیل در دبیرستان وبعد از مدتی آشنا شدن با برخی همکلاسی های خود ورفت وبرگشت با دوچرخه ی آنها مشکلات را آسان می کرد .

از آنجا که مسیر گذر آنها در راه رسیدن به دبیرستان ایرانشهر ، از محله ی نزدیک مسجد جامع که چند خانواده ی یهودی در آنجا زندگی می کردند ، عبور می کرد ، بعضی وقت ها هم میان هم کلاسی های سید رضا وافراد یهودی برخوردهایی ایجاد می شد ، آما آنچه که در بیشتر مواقع باعث رفع این مشکلات می شد ، متانت ، منش والا ، بزرگواری و روی خوش نشان دادن دوست شان ــ سید رضا پاک نژاد ــ با خانواده های یهودی در راه حل وفصل ماجرا بود . به همین دلیل حتی یهودیان نیز نسبت به سید رضا محترمانه برخورد می کردند وبا او اظهار دوستی وعلاقه می نمودند .

از جمله اتفاقات دیگر دوران نوجوانی سید رضا ، موضوع خوابی است که میزان عشق وعلاقه ی آقا رضا به قرآن و مقدسات را از همان دوران نوجوانی او به تصویر می کشد .

صبح روز پس از دیدن خواب ، خودش را به پیرمرد عابدی که به لحاظ مذهبی مورد احترام محل بود وآقا رضا احترام و علاقه ی خاص مذهبی ومعنوی نسبت به او داشت رسانید :

ــ «عامو( 3) سلام ؛ اجازه هَس خوابی را که دیشو نزدکای سحر دیدم براتون تعریف کُنُم وشما هم اونو برام تعبیرش کُند» .

ــ «خیر ایشاالله ! بفرمایید آقا سید» .

ــ «من دیشو وقت سحری در خواب دیدم که در حال واز کردن ( 4) قرآن مجید هسم ، اما تا لای قرآن را وا کردم دیدم که اسم خودم در لابه لای خط های مقدس قرآن نوشته شده ، به جدَّم راس مَگُم ، شما باور مَکُند».

ــ «بله باور مَکنم آخه شما بچه ی راستگویی توی این محل هسد آغا سید ! همه شما را به راستگویی مشناسن» .

ــ «اختیار دارد حاج آقا ! حالا مشه تعبیر این خواب را هم به من بگد» .

ــ «البته پَسرم ...» پیرمرد مدتی به فکر فرو رفت وسپس سر برداشت وخطاب به سید رضا گفت :

«خوش به سعادتتون آغا سید ، فکر مَکُنم که تعبیرش اینه که ایشاالله شما در آینده نویسنده ی بزرگ مذهبی مشد که با نوشته ها وقلم خودُتون یاری اسلام وقرآن مُکند...».

آقا رضا با حالت تبسم ورضایت ، در حالی که چهره اش از خوشحالی گل انداخته بود ، از پیرمرد تشکر کرد و پس از خداحافظی والتماس دعا گفتن در پیچ و خم کوچه ها از چشمان کم سوی پیرمرد نهان شد ( 5) .

دوران 6 ساله ی دبیرستان آقا رضا سال های آخر خود را پشت سر می گذاشت که سید رضا همراه مادرش ، توفیق زیارت خانه ی خدا و حج گذاردن (در سال 1321 شمسی) ، نصیبش شد .

 

پی نوشت:

1ــ او را بردار.

2ــ مصغر کم (به لهجه یزدی) .

3ــ عمو

4ــ باز کردن

5ــ این خواب با نویسنده شدن پاک نژاد و نوشتن 110 جلد کتاب وبسیاری مقاله و نیز شم شاعری وداشتن اشعار بسیاری در کتاب پیوند دارد

 

رساله ی ناتمام (2)

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31